بحث و گفتگو دیالوگ‌های یهویی

[Telma _<]

- تا حالا به خودت تو اینه نگاه کردی؟
+ کدوم اینه؟
- همونی که بهت واقعیت رو نشون میده؟
+ کدوم واقعیت...؟

 

[Telma _<]

- اسمون رو نگاه کن؟
+ اسمون تاریک دیدن نداره که...
- تو به مهتابی نگاه کن که تو اون تاریکی باز هم می درخشه...

 

[Telma _<]

- وای تو خیلی خوبی دختر. خیلی خوشگل می خندی.
+ شباموهم دیدی ؟

 

[Telma _<]

- تا حالا به اخرش فکر کردی؟
+ من هیچوقت به اینده ای که انقدر دوره فکر نمی کنم.

 

[Telma _<]

- بیا باهم قدم بزنیم.
+ باشه ولی یادت نره دستمو بگیری...

 

[Telma _<]

- می شه باهام حرف بزنی ؟ هیچی از این کارات نمی فهمم
+ یه چیزایی رو نمی شه گفت .

 

[Telma _<]

- یه فرصت بهم بده.
+ نمی تونم.
-چرا!؟
+ چون زمانش رو داشتی و فرصتش هم بود. خودت از دست دادیش.
-...

 

[Telma _<]

+دلم ميخواد تو دريا بميرمـ
-چرا؟؟
+دوس ندارم خاک شم مثه آرزوهام
-ميخوام غرق شم مثل روياهم ...

 

[sara]

- زندگی چطوریه؟
+مزخرفه ولی تو قراره ازش خوشت بیاد:‌)

 

[S O-O M]

+ مامان سرکه داریم؟
- آره تو همون کابینته :|
+ خب خوشبحالمون :| (وی بیخیال سرکه میشود :| )
#پیام_بازرگانی :|
برگرفته از داستانی واقعی :|