. . .

متروکه دلنوشته روزنه امید در تاریکی اتاقم | زهرا بابازاده

تالار دلنوشته کاربران
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. فانتزی
نام اثر: روزنه امید در تاریکی اتاقم
نویسنده: زهرا بابازاده
ژانر: فانتزی، تخیلی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
874
پسندها
7,359
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
screenshot-1266_eff3.png
به نام خداوند دل‌های پاک​
سلام خدمت شما دل‌نویس عزیز!​
متشکریم از شما برای انتخاب انجمن رمانیک جهت انتشار آثار ارزشمندتان.​
خواهشمندیم قبل از شروع کردن نگارش دلنوشته‌تان، قوانین مذکور در تاپیک زیر را با دقت مطالعه فرمایید!​
پس از ارسال حداقل ده پارت از دلنوشته خود، می‌توانید طبق قوانین تاپیک زیر برای اثر خود درخواست جلد دهید. [درخواست جلد برای دلنوشته]
پس از اتمام نگارش، برای درخواست نقد و تعیین سطح اثرتان، از طریق لینک زیر اقدام کنید. [درخواست نقد و تعیین سطح دلنوشته]
پس از رفع ایرادات گفته شده توسط منتقد، جهت بررسی دوباره و تعیین سطح مجدد اثرتان از طریق لینک زیر اقدام کنید. [تعیین سطح مجدد دلنوشته]
پس از اتمام نگارش دلنوشته، می‌توانید از طریق لینک زیر برای صوتی کردن دلنوشته خود اقدام کنید. [درخواست صوتی شدن دلنوشته]
پس از اتمام نگارش دلنوشته، در تاپیک زیر اعلام کنید. [اعلام پایان نگارش دلنوشته]
پس از اعلام اتمام نگارش برای ویراستاری و ارسال اثر شما روی سایت، طبق موارد گفته شده در لینک زیر اقدام کنید. [درخواست ویراستاری دلنوشته]
جهت انتقال اثر به متروکه و یا بیرون آوردن اثر از متروکه، از طریق لینک زیر اقدام کنید. [انتقال و بیرون آوردن دلنوشته از متروکه]
متشکریم از حضور گرم و همکاری شما در انجمن رمانیک!​
| مدیریت تالار ادبیات انجمن رمانیک |​
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

zahrababazade83

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
726
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-10
آخرین بازدید
موضوعات
14
نوشته‌ها
94
پسندها
671
امتیازها
143

  • #2
پارت اول


ساعت از قلب نیمه شب گذشته بود.
خدا میداند کی صبح میشود،دلم تاب نمیاورد،نفسم بند می آید و قلبم تند تند میزند،در این سوز سرد طولانی شب خسته تر از همیشه به در زل میزنم چرا کسی نیست چرا کسی به داد این دل شکسته نمیرسد نمیتوانم بلند شوم.
پاهایم به زور بر روی زمین تاب آورده است.
در این اتاق تاریک غرق پنجره ای که جز ساهی هیچ چیزی به دنبال ندارد میشوم.
دلم میخواهد آتقدر فریاد بکشم که تمام سقف این اتاق بی روح به روی سرم آوار شود.
چرا نمیتوانم‌ بلند شوم و به سوی خوشبختی ام پر بکشم.
چرا به جز خاموشی شب چیزی را نمیبینیم.
اشک چشمانم از پس این باد تندخو خشک شده دستهایم بی حس و بی جان شده است!
سرم را به درگاهت بلند میکنم:
خدایا،خداوند آسمان و زمین،خداوند طبیعت مرده ی زندگی،خداوند قلب شکسته ی زمین،خدایا این دستان بی کسم را سوی تو میگیرم،خدایا مرا ببین ببین چقدر تنها و بی سهر مانده ام خدایا شب برایم نا تمام مانده دفتر خاطره های دراز مدتم بی قلم مانده،قلبم از سینه ام بیرون پریده و جلوی چشمانم ذره ذره آب شده است.
تو آن بالایی مرا میبینی،میخوانمت از عشق،میخوانمت از سکوتی که غرق در آنم،میخوانمت از اتاقی که در آن شب و روز برایم تنهاییست،میخوانمت از این زندان تاریک روزگارم.
کجایی؟ صدای ضعیف و ناتوانم را،درد این دل خورد شده در پشت سنگر وجودم را می شنوی!
میدانم که می شنوی و با جان و دل به آن گوش فرا میدهی!
چاره کن چاره ی این زندگی ام را،چاره این خستگی هایم را،چاره ی نبودن هایی که بوی خاک نم خورده ی این اتاق را میدهد.
خدایا تو همانی هستی که یوسف گم گشته ی تنها در وسط دل چاه ها را برون کشیدی و در آغوشت فشردی آنقدر فشردی که بوی عطرت در لباس به دست گرگ سپرده بو کردنی بود.
آری میدانم شب صبح میشود،زمستان بهار میشود،بدی ها خوب میشوند،سردی به این دل گرما میبخشد اما عمر ما نیز میگذرد خاطرات خوب و بد میگذرد.
اما این گذشت ها روزی تمام میشود و رنگ خوشبختی و بخت ما روزی چراغ هواپیما خواهد شد.
تو خدای مایی،زمین را به عشق آسمان،باران را به عشق گل سرخ کوچولو،جوانه را به عشق سنگ سخت مرداب مرده آفریده ای.
شکر میگویم با دلی پر از خون،دلی پر از زخم که آن را هر روز به هم میدوزم تا بلکه نریزد و نلرزد.
حرف هایم را به گوشت میسپارم و درِ گنجینه ی دل و زبانم را قفل میکنم، زندگی ام را خودت میدانی!
قلبم مثل قایق شکسته ای وسط دریاست و نمیداند مقصدش کجاست.
میبندم و قفل میکنم تا خودت با کلید خوشبختی ات روزی آن را باز کنی و من ببینم که هستی و مرا میخوانی از تمام وجود پر از آرامشت!
ناگهان از چشم هایی که خیره به پنجره مانده و خشک شده نور سفیدی عبور میکند!
دور نیست زیبا است،پاهایم را محکم می فشارم دستم را روی قلبم میگذارم سرم را محکم به بالا میگیرم و رو به پنجره می ایستم سرم را بیرون میبرم موهایم در رقص باد دلبری میکنند.
آن روزنه مرا متعجب کرده است دلم میخواد بیرون برم اما نه پاهایم راه می آیند و نه کلید قفل این دل در را باز میکند.
اما امیدم رو به خداست!
به آن سوی اتاق میروم و سنگ بزرگی در دست میگیرم و محکم به شیشه پرتاب میکنم تا بشکند.
دستانم را به میله ی پنجره محکم گریه کردم و پاهایم را به ندرت بلند کردم و سرم را بیرون بردم و کم کم از اتاق خارج شدم.
حال که به در مینگرم کلید را پشت در انداخته بودم اما آنقدر گیج در لاک خودم بودم که هیچ چیزی مرا به حال خودم بر نمیگرداند آری خدایم مرا از دام این زندان و اتاق دل جنگل نجات داد.
حال دستانم را رو به آسمان میگیرم و میگویم خدایا شکر!
کم کم راه می افتم تا مسیر را پیدا کنم اما آنقدر تاریک است که در بین راه می مانم زمین میخورم.
ماه چقدر تنها و زیباست روبه رویم به من نیمه چراغی میدهد و کمی راه را روشن میکند آری من باید بروم،روزنه ی سفید با من قایم باشک میکند.
هر چقدر دنبالش میگردم پیدایش نمیکنم.
به چشمه ی آبی میرسم چند لحظه ای را آنجا سر میکنم تا بلکه خستگی ام از بین برود.
دستانم را درون آب می گذارم و مشغول خوردن میشوم.
چقدر خنگ و دل رباست.
آبی به دست و صورتم میزنم و چشمان آبی رنگم را با آب چشمه یک دل میکنم.
جایی برای ماندن نیست باید بروم و دور شوم.
نمیدانم کجا هستم در عمق جنگل یا کوهستان یا...
خدا میداند!
ساعتی همراه ندارم،با خود میگویم یعنی ساعت چند است کی میرسم.
میروم و میروم از کوه ها میگذرم از درختان مظلوم و به خواب رفته میگذرم از جغد های خواب نما میگذرم چشمانم به زور تا میکند.
دیگر توانی در من نمانده و طافت گشنگی این دل را ندارم.
ولی نباید بمانم باید بروم تا بلکه به جایی برسم پشت سرم را نگاه میکنم خیلی از آن اتاق دور شده ام پیش چشمم مثل یک مورچه سیاه است.
بر می گردم دستم را جلوی چشمانم قرار میدهم انگار نور زرد رنگی به من چشمک میزند.
دوان دوان دویدم و کم کم به آن نور زرد رنگ نزدیک شدم یک کلبه ی چوبی قشنگ است فکر میکنم در آن چیزی برای خوردن پیدا شود.
وارد آن کلبه ی‌کوچک شدم نگاه من به سفره ای تازه چیده گره خورده است.
خدایا حکمتت را شکر نان تازه و چای برای خوردن اینجا است نمیدانم برای کیست ولی خدا مرا ببخشد.
نشستم و شروع به خوردن کردم.
حال دیگر خستگی برایم معنایی نداشت با قدرت تر از قبل به راهم ادامه دادم.
در طول مسیر با خود می گفتم یعنی این نان تازه را چه کسی قرار داده و آن مطلق به کیست؟!بگذریم!
آسمان شب دارد از پیشم میرود و حکومتش را به صبح میدهد.
چقدر دیر گذشت تا به صبح برسم خورشید خانم هنوز به آسمان سر نزده است.
هوا سرد است دستانم را در جیب میگذارم و شال گردنم را دور دهانم محکم سفت میکنم.
دلم هوای‌ یک بخاری گرم را کرده است در این سرما بخاری ها کودکان را خواب کرده اند.
طبیعت کم کم برایم زنده میشود خورشید خانم آهسته و با رقصی ملایم به دل آسمان می آید.
دستانم را باز میکنم و میچرخم و میچرخم.
از آن دامی که مرا در خود گنجیده بود فرار کرده بودم!
نان و آب تازه خورده بودم!
خورشید و آسمان آبی را دیدم!
دیگر چه میخواستم از این بغض پر از سکوت!
خدا حرفهایم را شنید و روزنه ای از عشق و امید و روشنایی برایم فرستاد و مرا از این مسیر سخت و ترس بار نجات داد.
میخواهم بگویم این زندگی مثل همان اتاق تاریک و سخت است.
زندگی همان دل سیاه و پر از کینه ای است که مثل همان اتاق تاریک میماند.
آری زندگی این گونه است باید در دل تاریکی و تنهایی خودت را به دست خدایی که میداند شب چیست و چقدر تاریک است بسپاری!
خدا شب را آفرید اما در پس آن روز را برای خنده ی زمین بخشید.
دل تو همان اتاقست پس منتظر روزنه ی زندگی ات باش.
حال که خود را در پس این طبیعت و جنگل پر از گل و درخت میبینم دلم نمیخواهد هیچ وقت به آن اتاق تاریک برگردم دلم نمیخواهد هیچ وقت دلی سیاه و پر از کینه داشته باشم.
دل من اگر روشن باشد خوشبختی را میبیند.
اما اگر سیاه بماند روزنه را به سختی میبیند.
اما روشنی بالا تر از سیاهی زنگ میدهد.
از زندگی نترس حتی اگر بازنده ی خط به خط دفترش باشی!
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین