- شناسه کاربر
- 481
- تاریخ ثبتنام
- 2021-04-19
- موضوعات
- 3
- نوشتهها
- 12
- پسندها
- 291
- امتیازها
- 98
راز پشت پیروزی ها
زندگی، مجموعه ای از فداکاری ها است. والدین به خاطر فرزندشان فدا خواهند شد. یک فرد در طول روز برای رفاه خانواده اش کار خواهد کرد. یک سرباز فدای کشورش خواهد شد. انسان مذهبی فدای اعتقاداتش خواهد شد.با اینحال گاهی اوقات فداکاری شکلی غیرعادی به خود می گیرد. در این درس شما سه داستان از اعتقادی عجیب و متفاوت، اراده ای پولادین و بُرنده و داستانی از ارق ملی و وفاداری به وطن را خواهید خواند.فایل صوتی داستان با سرعت نرمال:
متن انگلیسی فایل صوتی فوق در انتهای همین نوشته قرار دارد.
راز پشت همه پیروزی ها
زندگی، مجموعه ای از فداکاری ها است. والدین به خاطر فرزندشان فدا خواهند شد. یک فرد در طول روز برای رفاه خانواده اش کار خواهد کرد. یک سرباز فدای کشورش خواهد شد. انسان مذهبی فدای اعتقاداتش خواهد شد.با اینحال گاهی اوقات فداکاری شکلی غیرعادی به خود می گیرد. به عنوان مثال، داستان عمار بهاراتی را ببینید.
عمار تا سال 1970 یک آدم معمولی بود. او یک مرد هندی از طبقه متوسط بود و زندگی عادی داشت. او شغل، خانه، همسر و سه فرزند داشت. یک روز صبح همه چیز تغییر کرد.
عمار خدا یا به بیانی دقیق تر شیوا الهه ی هندو را یافته بود. عمار خانواده اش و تمامی تعلقات دنیای مادی را رها کرد و قدم در راه خلوت و کم تردد هند گذاشت. او به یک مرتاض (مرد مقدس هندی) تبدیل شد.
او فقط لباسی ساده می پوشید و هیچ چیز به جز عصای سه شاخه اش نداشت. او سه سال سرگردان بود و خود را وقف آن خدای هندو کرد. او به این نتیجه رسید که این کافی نیست. او هنوز خود را اسیر لذات جسمانی حس می کرد. هنوز احساس می کرد رفتارغیرانسانی، انسان نسبت به همنوعانش او را غمگین می کند.
عمار می خواست کاری انجام دهد تا نماد جدایی او از جهان مادی باشد. او می خواست کاری به نام صلح انجام دهد. عمار در یک فداکاری نمادین بازوی راست خود را به سوی آسمان بلند کرد. او آن را چهار دهه همانجا نگه داشت.
اکنون بازوی او بر اثر نگه داشته شدن در همان وضعیت در تمام این سالها خشک و لاغر شده است. حالا او اگر هم بخواهد از آن استفاده کند، قادر به این کار نخواهد بود. بازویش به تکه ای استخوان بی مصرف تبدیل شده است.
عمار در ابتدا به دلیل بالا نگه داشتن بازویش درد شدید و ناراحتی بزرگی را تجربه کرد. حالا او در اندام از دست رفته اش هیچ حسی ندارد.
عمار اصلا پشیمان نیست. اقدامات او الهام بخش پیروان شیوا در سراسر هند است. بسیاری از مرتاض ها از عمار تقلید کرده اند. آنها دستشان را به نشان همبستگی بالا برده اند.
این فداکاری افراطی، خواه ناخواه نیازمند استقامت بسیاری است. نویسنده معروف ویکتور هوگو گفته است: «استقامت، راز تمام پیروزی ها.»
گلن کانینگهام، دونده رکوردشکن جهان یک یا دو نکته در مورد استقامت و پیروزی می دانست. صبح یکی از روزهای سرد سال 1916، سفر دو مايلی کانينگهام هشت ساله به مدرسه با فاجعه ای به پایان رسيد که زندگی اش را تغییر داد.
پسر کوچولوی اهل کانزاس زود به مدرسه رسید. او تنها نبود. برادرانش فلوید، ریموند و خواهرش لته هم همراهش بودند.
روی زمین برف نشسته بود. لته تصمیم گرفت بیرون بازی کند. برادران تصمیم گرفتند داخل بمانند. فلوید مقداری هیزم در بخاری گذاشت تا خود را گرم کند. او چیزی را که فکر می کرد نفت سفید است داخل بخاری ریخت تا آتش را روشن کند. در واقع آن [مایع] بنزین بود.
انفجار وحشتناکی در اتاق روی داد. شعله های سهمگین برادران را در برگرفت و دود چشمانشان را پر کرد. لته در را باز کرد تا برادرانش از آتش فرار کنند.
گلن زنده بود، اما پاهایش به شدت سوخته بود. ریموند بدون آسیب دیدگی فرار کرد، اما فلوید در شرایط بسیار بدی بود.
گروه بچه های شوکه شده از انفجار راهی سفر طولانی به سوی خانه شدند. گلن به یاد می آورد که با خود فکر می کرد: «پدر و مادرمان می دانند که چه باید بکنند.»
گلن و فلوید در حالی که چیزی نمانده بود بمیرند و فاصله چندانی با مرگ نداشتند، به سرعت به رختخواب برده شدند. گلن یادش می آید که نمی توانسته جلوی جیغ زدن خود را بگیرد. او شنید که دکتر به مادرش می گفت فلوید طاقت نمی آورد. او همچنین گفت اگر هم گلن جان سالم به در ببرد، هرگز دوباره راه نخواهد رفت. پزشک پیشنهاد قطع عضو داد.
گلن نظر دیگری داشت. او مصمم بود هر دو پا و جانش را حفظ کند.
او به یاد دارد که بر سر مادرش فریاد می کشید: «من نمی تونم معلول باشم. من راه می رم!» مادرش او را بوسید و گفت:«می دونم.»
فلوید به طرز غم انگیزی درگذشت، اما گلن جان به در برد. او روزهای سختی پیش رو داشت. او یا اسیر رختخواب می شد یا صندلی چرخدار. یک روز در باغ، درماندگی باعث تغییر رفتار او شد. او خود را از روی صندلی اش روی زمین انداخت و خود را روی چمنها کشید. به طرف حصار خزید و خودش را از آن بالا کشید. او هر روز این ورزش را تکرار می کرد. او با عزمی راسخ شروع به ایستادن روی دو پایش کرد.
گلن که تحت تاثیر تحقیر کودک دیگری که گفته بود او هرگز نخواهد توانست راه برود، تشویق شده بود، نه تنها شروع به راه رفتن بلکه دویدن کرد. گلن وارد مسابقه ای در مدرسه شد و در رقابت با دانش آموزان بزرگتر پیروز شد.
آنچه قرار بود پیروزی شکوهمندانه او باشد، با ضرب و شتم بی رحمانه ای توسط پدرش به پایان رسید. پدر گلن فکر می کرد ورزش نوعی خودنمایی است. او به گلن گفت که هرگز دوباره برای رقابت ندود.
گلن از دستور پدرش سرپیچی کرد. او دو پای سالم داشت و می خواست از آنها استفاده کند. او به دویدن و پیگیری رویاهای خود ادامه داد. او در دبیرستان و دانشگاه کانزاس رکورد سریعترین دونده ی یک مایل را شکست. و پس از آن در فوریه 1934 سریع ترین دونده دوی یک مایل داخل سالن جهان در مَدیسون اِسکوئِر گاردن شد. گلن ظرف چهار دقیقه و هشت ثانیه ثابت کرد که عزم و استقامت همه چیز است.
گلن بعدها در زندگی اش راز موفقیت خود را به کودکان آموزش داد. او به آنها گفت: «اعتقاد [انسان ] بر عمل او اثر می گذارد و عمل بر باور تاثیر می گذارد. طوری عمل کن گویی شکست خوردن غیر ممکن است.» در آن سوی دنیا سرباز ژاپنی هیرو اونودا نیز از شکست خوردن امتناع کرد. او به پشتکار و نظم و انضباط اعتقاد داشت. او به اطاعت از دستورات و انجام وظیفه اعتقاد داشت.
زمانی که ژاپن در تاریخ 2 سپتامبر 1945 تسلیم شد، پایان جنگ جهانی دوم رقم خورد. اونودا که از اتمام جنگ بی خبر بود، 29 سال دیگر را در جنگل گذراند.
هنگامی که اختلافات جهانی به پایان رسید، اونودا با سه سرباز دیگر در جزیره لوبانگ بود. آنها دستور داشتند هرگز تسلیم نشوند. آنها قول دادند که با افتخار اطاعت کنند.
چهار مرد نظامی همچنان به جنگ ادامه دادند. در سال 1950 یکی از سربازان نتوانست ادامه دهد. او جنگل را ترک کرد، به ژاپن برگشت و از جنگ بی پایان خود برای جهانیان گفت.
یکی از رفقای باقی مانده اونودا به مرگ طبیعی فوت کرد، نفر دیگر در 1972 در درگیری با سربازان فیلیپینی کشته شد.
اونودا در طول این سالها بیش از 30 نفر را در این جزیره به اشتباه سربازان دشمن پنداشته و کشت.
این سرباز وفادار نزدیک به سه دهه باور نمی کرد که جنگ به پایان رسیده است. دولت ژاپن گروههای جستجو فرستاد و با هواپیما برگه هایی را از هوا بر جزیره ریخت تا به او بگوید که جنگ تمام شده است. اونودا فکر می کرد این حقه دولت ایالات متحده برای تسلیم شدن او است.
او توضیح داد: «کاغذهایی که آنها می ریختند، پر از اشتباه بود، بنابراین من به این نتیجه رسیدم که این نقشه ی امریکایی ها است.»
هنگامی که اونودا در طول سالها، جنگ خود را علیه مردم محلی ادامه می داد، گروه های مختلف ژاپنی او را جستجو می کردند. او مشکوک بود که آنها اسرای جنگی بودند که وادار شده بودند او را فریب دهند تا تسلیم شود. او پنهان باقی ماند.
سرانجام در سال 1974، یک ماجراجوی ژاپنی به نام نوریو سوزوکی شنید که اونودا هنوز در جنگل است. سوزوکی برای یافتن او به لوبانگ سفر کرد. او فقط در عرض چهار روز موفق به انجام کاری شد که دیگران در آن شکست خورده بودند. او اونودا را یافت و با او دوست شد. او برای اونودا توضیح داد که جنگ واقعا به پایان رسیده است. سوزوکی سعی کرد اونودا را بازگرداند، اما اونودا حاضر به این کار نشد. او نمی توانست حرفهای افسر فرمانده خود ژنرال تانیگوچی را فراموش کند. او گفت: «شاید سه سال طول بکشد، یا پنج سال، اما هر اتفاقی هم که بیفتد، دنبالتان خواهیم آمد.» سوزوکی می دانست که تانیگوچی تنها کسی است که می تواند برای اونودا استدلال قانع کننده ای بیاورد، پس او را پیدا کرد. تانیگوچی در ژاپن کتابفروشی می کرد، اما زمانی که درباره اونودا شنید، به قولش عمل کرد و به فیلیپین بازگشت تا او را برگرداند. تانیگوچی هنگام مواجهه رودررو با کهنه سرباز به ام دستور داد تا سرانجام سرپیچی نماید. اونودا در حالیکه لباس نظامی اش ژنده و کهنه شده بود و اشک در چشمهایش حلقه زده یود از فرمان او اطاعت کرد. او به پرچم کشورش ادای احترام کرد و اسلحه و شمشیرش را تحویل داد.
اونودا توضیح داد: «همه ی سربازان ژاپنی برای مرگ آماده شده بودند. من به عنوان یک افسر اطلاعاتی دستور داشتم جنگ چریکی کنم و نمیرم. من افسر شدم و دستوری داشتم. اگر نمی توانستم آن را انجام دهم، شرمنده می شدم.» دولت فیلیپین اونودا را عفو کرد، اما بسیاری از مردم محلی در لوبانگ نتوانستند او را ببخشند. اطاعت کورکورانه او از دستورات نظامی و وفاداری به کشورش منجر به مرگ غیرضروری دوستان و اعضای خانواده هایشان شد.
اونودا به ژاپن بازگشت و همچون یک قهرمان از او استقبال شد. با این حال او برای زندگی در کشوری که بیش از سه دهه از عمرش را فدای آن کرده بود، دچار مشکل شد. او معتقد بود ژاپنِ پس از جنگ جهانی دوم بدتر از قبل شده بود. ارزش های میهن او دیگر ارزش های او نبودند. سپس اونودا به برزیل رفت و کشاورز شد. او در سال 1984 به ژاپن بازگشت و چندین اردوگاه نجات در طبیعت ویژه ی کودکان باز کرد.
اونودا در سال 2014 درگذشت. بعضی ها از او بعنوان یک احمق یاد می کنند، اما بعضی دیگر او را نمادی از وفاداری، فداکاری و پشتکار به یاد می آورند.
نام موضوع : داستان کوتاه راز پشت پیروزی ها
دسته : زبان انگلیسی