دیان پوزخند زد.در چشمانش عصبانیت خاصی برق میزد.
دستانش را به کمرش زد و رو به مرد جاسوس گفت:
-همین جوری که پیش بینی میکردم یکی از دشمنام از ترس و مجبوریت به قصر خون آشام ها پناه میاره؟! اگه پاشو به قصرم گذاشت بلافاصله بکشینش!
جاسوس سرش را به منظور نه تکان داد و گفت:
-نه قربان،اون ها هنوز که سرشون خیلی گرمه! چون الا برادر زاده آرکا و برادرش ساردین از قصر فرار کردن.ولی کسی نمیدونه که اون ها برادر زادهی آرکا هستن و الا خواهر ساردین.
دیان به بالکن رفت و از آن بالا به پایین نگاه کرد و گفت:
-ساردین رو بکشید.اگه عموش زنده بود حتماً انتقاممو از عموش میگرفتم.ولی الان که عموش مرده و متاسفانه به دست خودم کشته نشده از ساردین انتقامم رو میگیرم.با خواهرش هم کاری ندارم.اگه کاری باهام داشت انتقام رو شروع میکنم.
مرد جاسوس تعجب کرد،کمی به جلو قدم برداشت و گفت:
- ببخشید قربان شما از تک تک اعضای خانوادهی دشمناتون انتقام میگیرید ولی الان میگید...
دیان به سمت جاسوس برگشت و همزمان وسط حرف او پرید گفت:
-آره گفتم تا کاری باهام نداشته باشه باهاش کاری ندارم چون میدونم که انتقام برادرش رو بعد از مرگ برادرش اگه بفهمه من کشتمش میخواد که بگیره!
بعد از کمی مکث ادامه داد:
-ولی بعد از اینکه بفهمه با کی طرفه کار از کار گذشته.
هوا آفتابی بود.ساردین روی سنگ ها نشست و منتظر ماند که خواهرش الا بیاید.
کمی عصبانی بود.
چون الا دیر کرده بود.
ساردین و خواهرش از دست حاکمان قصر که به خاطر دشمنی با عمویشان میخواستند او و خواهرش را بکشند پس از کشته شدن عمویشان پا به فرار گذاشتند.
بعضی از دشمنان عمویشان به عمویشان تهمت جاسوسی زدند.
برای اینکه سربازان آنها ها را نشناسند و سرحال و زنده بمانند الا را برای خرید لباس و خوراک به بازار فرستاده بود.
چون پای ساردین در درگیری با سربازان زخمی شد نتوانست با الا به بازار برود.
هنوز فقط یک روز از فرارشان گذشته بود و اهالی آن قصر از فرار ساردین خبر داشتند ولی از فرار خواهرش خبر نداشتند.
هیچ کس نمیدانست که ساردین خواهر دارد.
وقتی پدر و مادر ساردین فوت شدند عمویشان آنها را همراه خودش به قصر برد.
ساردین در بچگی قبل از فوت پدر و مادرشان بعضی از دوستانش که حسود بودند به او تهمت دزدی زدند که در بازار یکی از گیره های زن تاجر معروف را دزدیده هست و برای اینکه شاهدان چند نفر بودند و ساردین تنها یک نفر بود نتوانست بیگناهی خود را ثابت کند.
تاجر و زنش از سمت دشمنان برای جاسوسی به بازار آمده بودند و با گم شدن گیره همه فهمیدند که آن ها جاسوس هستند در غیر این صورت ساردین اجازه ورود به قصر را نداشت.
عمویشان برای این،وجود خواهر ساردین را از همه پنهان کرد که به خاطر دزدی ساردین نام و شخصیت خود و الا زیر سوال نرود و خراب نشود.
البته هیچ کس نمیدانست که ساردین و الا برادر زاده آرکا هستند.
آرکا الا و ساردین را به بهانه اینکه از بازار برده فروشی خریده است به قصر برد.
ساردین کم کم نگران خواهرش میشد.
از سر ناچاری بلند شد و تصمیم گرفت که به بازار دنبال خواهرش برود.
ولی اولین قدم را که برداشت پایش درد کرد و روی زمین افتاد.
دستمالی که به پایش بسته بود خونی شده بود و از خون زیاد خیس شده بود.
ساردین روی زمین دراز کشید.