. . .

متروکه داستان کوتاه در قصر ترسناک | تانری

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام داستان کوتاه: در قصر ترسناک
نام نویسنده:تانری
ژانر: ترسناک
خلاصه:
دختری جوان که با برادرش اقدام به فرار می‌کنند در طی مسیرشان با موانعی روبرو می‌شوند.در این حین دیان دشمن سرسختشان نیز سر راهشان قرار می‌گیرد و...
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
875
پسندها
7,364
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Tanri

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2915
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
21
امتیازها
33

  • #3
دیان پوزخند زد.در چشمانش عصبانیت خاصی برق می‌زد.
دستانش را به کمرش زد و رو به مرد جاسوس گفت:
-همین جوری که پیش بینی می‌کردم یکی از دشمنام از ترس و مجبوریت به قصر خون آشام ها پناه میاره؟! اگه پاشو به قصرم گذاشت بلافاصله بکشینش!
جاسوس سرش را به منظور نه تکان داد و گفت:
-نه قربان،اون ها هنوز که سرشون خیلی گرمه! چون الا برادر زاده آرکا و برادرش ساردین از قصر فرار کردن.ولی کسی نمیدونه که اون ها برادر زاده‌ی آرکا هستن و الا خواهر ساردین.
دیان به بالکن رفت و از آن بالا به پایین نگاه کرد و گفت:
-ساردین رو بکشید.اگه عموش زنده بود حتماً انتقاممو از عموش می‌گرفتم.ولی الان که عموش مرده و متاسفانه به دست خودم کشته نشده از ساردین انتقامم رو می‌گیرم.با خواهرش هم کاری ندارم.اگه کاری باهام داشت انتقام رو شروع می‌کنم.
مرد جاسوس تعجب کرد،کمی به جلو قدم برداشت و گفت:
- ببخشید قربان شما از تک تک اعضای خانواده‌ی دشمناتون انتقام می‌گیرید ولی الان می‌گید...
دیان به سمت جاسوس برگشت و همزمان وسط حرف او پرید گفت:
-آره گفتم تا کاری باهام نداشته باشه باهاش کاری ندارم چون می‌دونم که انتقام برادرش رو بعد از مرگ برادرش اگه بفهمه من کشتمش می‌خواد که بگیره!
بعد از کمی مکث ادامه داد:
-ولی بعد از اینکه بفهمه با کی طرفه کار از کار گذشته.
هوا آفتابی بود.ساردین روی سنگ ها نشست و منتظر ماند که خواهرش الا بیاید.
کمی عصبانی بود.
چون الا دیر کرده بود.
ساردین و خواهرش از دست حاکمان قصر که به خاطر دشمنی با عمویشان می‌خواستند او و خواهرش را بکشند پس از کشته شدن عمویشان پا به فرار گذاشتند.
بعضی از دشمنان عمویشان به عمویشان تهمت جاسوسی زدند.
برای اینکه سربازان آنها ها را نشناسند و سرحال و زنده بمانند الا را برای خرید لباس و خوراک به بازار فرستاده بود.
چون پای ساردین در درگیری با سربازان زخمی شد نتوانست با الا به بازار برود.
هنوز فقط یک روز از فرارشان گذشته بود و اهالی آن قصر از فرار ساردین خبر داشتند ولی از فرار خواهرش خبر نداشتند.
هیچ کس نمی‌دانست که ساردین خواهر دارد.
وقتی پدر و مادر ساردین فوت شدند عمویشان آنها را همراه خودش به قصر برد.
ساردین در بچگی قبل از فوت پدر و مادرشان بعضی از دوستانش که حسود بودند به او تهمت دزدی زدند که در بازار یکی از گیره های زن تاجر معروف را دزدیده هست و برای اینکه شاهدان چند نفر بودند و ساردین تنها یک نفر بود نتوانست بی‌گناهی خود را ثابت کند.
تاجر و زنش از سمت دشمنان برای جاسوسی به بازار آمده بودند و با گم شدن گیره همه فهمیدند که آن ها جاسوس هستند در غیر این صورت ساردین اجازه ورود به قصر را نداشت.
عمویشان برای این،وجود خواهر ساردین را از همه پنهان کرد که به خاطر دزدی ساردین نام و شخصیت خود و الا زیر سوال نرود و خراب نشود.
البته هیچ کس نمی‌دانست که ساردین و الا برادر زاده آرکا هستند.
آرکا الا و ساردین را به بهانه‌ اینکه از بازار برده فروشی خریده است به قصر برد.
ساردین کم کم نگران خواهرش می‌شد.
از سر ناچاری بلند شد و تصمیم گرفت که به بازار دنبال خواهرش برود.
ولی اولین قدم را که برداشت پایش درد کرد و روی زمین افتاد.
دستمالی که به پایش بسته بود خونی شده بود و از خون زیاد خیس شده بود.
ساردین روی زمین دراز کشید.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Tanri

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2915
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
21
امتیازها
33

  • #4
از جلویش الاغی رد شد.
به فکر آن مرده‌ی زنده شده افتاد.
آن طور که مردم می‌گفتند مرده‌ای زنده،از زیر خاک در آمده و از خود صدای الاغ درآورده بود.
ولی او دوباره مرده و او را در گورش دفن کرده‌ بودند.
مردم از آن اتفاقی که رخ داده بود وحشت زده شده بودند.
شب ها هیچ کس جرئت نداشت که بیرون برود.
الا در بازار از کنار میز ها رد می‌شد و به خوراکی های خوش بو و لباس های زیبا نگاه می‌کرد.
پول هایش را از جیبش درآورد و نگاه کرد.
یک فروشنده‌ای قیمت لباس ها و غذا ها را فریاد می‌زد.
کنار یک میزی ایستاد.
روی آن،هم لباس بود هم غذا.
فروشنده که به آن سمت برگشت الا خیلی سریع دو لباس و کمی خوراکی برداشت و زیر لباسش پنهان کرد.
پول را روی میز گذاشت و به سمت دیگر برگشت که برود.
او می‌توانست از خود فروشنده بخرد ولی فکر می‌کرد که فروشنده او را بشناسد و به سربازان خبر بدهد.
الا وقتی که داشت به راه می‌افتاد ناگهان پایش در لای سنگی گیر کرد و افتاد.
لباس ها و خوراکی ها روی زمین افتادند.
فروشنده که آن صحنه را دید شروع کرد به داد و فریاد کردن.
بالای سر الا آمد و ایستاد فریاد زد:
-دزد،دزد.
الا سریع از روی زمین بلند شد و گفت:
- من پول رو اونجا گذاشتم دزد نیستم.
فروشنده خندید و گفت:
- پس چرا به من خبر ندادی دروغگو؟
با شنیدن داد و فریاد سربازان آمدند و الا را گرفتند.
ساردین بیهوش شده بود.
چشم هایش را کم کم باز می‌کرد.
مرد و زنی بالای سر او ایستاده بودند.
ساردین وقتی آن زن و مرد را بالای سرش دید تعجب کرد.
به سختی نشست و به آن ها نگاه کرد.
زن گفت:
-آقا حالت خوبه؟
مرد چشم هایش را گشاد کرد و گفت:
-مگه نمی‌بینی بیهوش شده بود اون وقت می‌پرسی که حالش خوبه؟!

***

آن زن و مرد راه می‌رفتند و ساردین هم به دنبالشان افتاده بود.
آن زن و مرد که اسم زن میا و اسم مرد آرویج بود اسم پسرشان ناگیسا را صدا می‌زدند به ساردین نگاه کردند‌.
میا گفت:
-تو کجا میری؟شاید مسیرمون یکی باشه.
ساردین گفت که مقصدش قلعه بزرگ است.
آرویج ابروهایش را بالا برد و گفت:
-تا سر اون دوراهی که کمی جلوتره مسیرمون یکیه!
ساردین روی سنگی نشست:
-شما برید شاید تونستید پسرتون رو پیدا کنید ولی من نمی‌تونم.منتظر خواهرم می‌مونم.
میا و آرویج قبول کردند و به دنبال پسرشان رفتند.
ساردین به درختی تکیه داد و به خواهرش فکر کرد.
تنها دو راه داشت.
یا اینکه باید منتظر می‌ماند یا اینکه دنبال خواهرش می‌رفت.
او راه دومی را انتخاب کرد.
از روی سنگ ها بلند شد و به راه افتاد.
بعد از مدتی که از راه رفتنش گذشت ناگهان به چاهی افتاد.
روی چاه با علف ها پوشیده شده بود و تشخیص دادن چاه خیلی دشوار بود.
ساردین به چاه افتاده بود و ناله کرد.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Tanri

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2915
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
21
امتیازها
33

  • #5
او دستش را زیر کمرش برد و دوباره ناله کرد.
انگار کمرش شکسته بود.
او تشنه و گشنه با پای زخمی و کمری که درد می‌کرد چگونه می‌توانست از چاه بیرون بیاید و به دنبال خواهرش برود؟!
ساردین شروع به کمک خواستن کرد.
با فریاد بلندی کمک می‌خواست.
ولی اگر دشمنان از صدا و داد و فریادش او را پیدا می‌کردند چه؟
دوباره سر دو راهی قرار گرفت.
یا باید کمک می‌خواست و نجات می‌یافت یا باید کمک نمی‌خواست و در چاه می‌ماند.
ساردین در افکارش غرق شده بود.
صداهایی می‌آمد.
ولی صدای انسان نبود.
ساردین هنوز متوجه صدا نشده بود و به زمین نگاه می‌کرد ولی وقتی متوجه آن صدا شد به سمت صدا نگاه کرد و یک ماری را دید که داشت از سوراغی در‌ می‌آمد.
ساردین سردرد گرفت و موهای تنش سیخ شد.
نمی‌دانست که باید چه کار بکند!
اصلاً با آن وضع و حال چه کاری می‌توانست که انجام بدهد؟
ساردین دیگر طاقت دیدن مار را نداشت و بیهوش شد.
ابر های سیاه رنگ روی کوه ها ظاهر شدند.
باد شدید و سردی می‌وزید‌.
آسمان به تدریج ابری می‌شد.
یک روز گذشته بود.
ساردین از شدت گرسنگی و تشنگی ضعیف و بیهوش بود.
مار با او کاری نداشت و در سوراخش بود.
باران شدیدی می‌بارید.
سیل و طوفان مردم را می‌ترساند.
اگر سیل می‌آمد و ساردین ناتوان را غرق می‌کرد چه می‌شد؟!
آیا او زنده می‌ماند؟!
او چشمانش را باز کرد.
تار می‌دید.
یک آدمی را دید ولی نمی‌توانست واضح ببیند.
میا:
-زود باش دیگه درش بیار.
آرویج آهی کشید و گفت:
-صبر کن دارم درش میارم دیگه خیلی سنگینه!
ساردین چشمانش را بست و دوباره باز کرد.
این بار واضح می‌دید.
آرویج را که دید لبخند زد و خندید.
ساردین می‌خواست حرف بزند ولی هر کاری که کرد صدایش در نیامد.
آرویج پفی کشید و از میا آب خواست.
میا کوزه آب را به طنابی بست و آرام آرام به سمت آرویج دراز کرد.
آرویج کوزه را گرفت و طناب را باز کرد.
سر کوزه را به سمت دهان ساردین برد و به دهانش ریخت.
ساردین که متوجه آب شد آب را نوشید و گفت:
-گرسنمه!لطفاً...
آرویج سرش را تکان داد و گفت:
-متاسفم ساردین فقط آب همراه داریم.
کوزه را به طنابی بست و میا کوزه را به سمت خودش کشید.
آرویج با طناب دیگری که به کمرش بسته بود طناب را محکم کرد و ساردین را از روی زمین برداشت.
ساردین از درد کمرش ناله‌ای سر داد.
وقتی ساردین را بیرون آورد ساردین از آنها تشکر کرد و به آن ها قول داد که روزی جبران کند.
میا،آرویج پسرشان ناگیسا و ساردین به راه افتادند که به خانه بروند.
ساردین ماجرا را به آنها تعریف کرد.
آرویج وقتی مشخصات و اسم خواهر ساردین را شنید به ساردین گفت که الا را به گیر سربازان انداخته.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Tanri

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2915
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
21
امتیازها
33

  • #6
آرویج همان فروشنده بود.
قرار شد که ساردین مدتی در خانه‌ی آنها بماند.
آرویج از فروشنده های دیگر شنیده بود که الا را به زندان برده‌اند.
از دوستش که قبلاً از نگهبانان قصر بود در خواست کرد که پرس و جو کند که الا را در کدام زندان و کجای زندان زندانی کرده‌اند.
وقتی جای الا را دانست که کدام زندان و کجای زندان زندانی شده هست در تاریکی شب به راه افتاد.
آرویج وقتی به زندان نزدیک شد پشت یک دیواری ایستاد و به
درِ زندان نگاه کرد.
دو سرباز جلوی زندان ایستاده بودند.
او با پارچه‌ی سیاه رنگی صورتش را پوشاند.
آرویج از همان دیواری که پشتش ایستاده بود بالا رفت.
روی دیوار ایستاد و به پشت یک میزی پرید.
در پشت میز پنهان شد و یواش یواش به سمت اتاقی که دوستش گفته بود الا در آنجا زندانی هست رفت.
آرویج بی سر و صدا یک میز کوچکی را کشید و زیر پایش گذاشت.
از پنجره به اتاق نگاه کرد.
از الا خبری نبود.
سربازان به سر آرویج ریختند و او را دستگیر کردند.
همان دوست آرویج هم که جای الا را به او گفته بود کنار سربازان ایستاد و نگاه کرد.
دوست او جلویش ابستاد و گفت:
-یادته وقتی پول نداشتم اومدم که ازت آب و غذا بخرم ندادی؟!منم الکی گفتم که مهم نیست.دوستی رو باهات ادامه دادم که انتقاممو راحت تر بتونم ازت بگیرم.
آرویج در یک اتاقی خونی و زخمی روی زمین افتاده بود.
سربازان او را شکنجه کرده بودند.
سربازان از او پرسیده بودند که چرا برای نجات الا به آنجا رفته هست!
اگر آرویج واقعیت را می‌گفت هم خود و خانواده‌اش به دردسر می‌افتادند و هم ساردین...
آرویج باید نقشه‌ای می‌کشید.
او داد و فریاد کرد و چشمانش را بست.
وقتی سربازان داخل شدند نفسش را حبس کرد.
یکی از سرباز ها جلو آمد خم شد و روی زمین نشست.
گوشش را جلوی بینی آرویج برد.
وقتی فهمید او نفس نمی‌کشد از روی زمین بلند شد و به سربازی که کنارش ایستاده بود گفت:
-این مرده!کمک کن ببریمش!
سرباز دیگری وارد شد و گفت:
-چیشده؟!این داد و فریاد برای چی‌بود؟
یکی از سرباز ها خبر مرگ آرویج را به او داد و او برای خبر دار کردن رئیس رفت.
وقتی که آرویج فهمید دیگر به او گیر نمی‌دهند آرام آرام نفس کشید.
آن مرد آمد و گفت:
- رئیس گفت ببرینش بندازین به قبرستون تا فردا صبح اونجا بمونه وقتی هم هوا روشن شد گور می‌کنن و توش می‌ندازنش.
سرباز ها آرویج را از روی زمین بلند کردند و به قبرستان بردند.
او را آنجا رها کردند و رفتند.
آرویج چشمانش را باز کرد نشست و گفت:
-آخ،راحت شدم.
در حال خندیدن که بود ناگهان از شدت خنده‌ی زیاد که چگونه فریبشان داده به قبر کناری‌اش افتاد و یکدفعه ساکت شد.
خیلی ترسیده بود.
از قبر بیرون آمد و گفت:
-چند لحظه‌ی دیگه هم اینجا بمونم دیوونه می‌شم.
از قبرستان خارج شد.
به سمت خانه رفت و سربازان هم به دنبالش افتادند.
او را تعقیب می‌کردند.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Tanri

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2915
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
21
امتیازها
33

  • #7
او که وارد خانه‌اش شد نگهبانان شروع کردند به کوبیدن درِ خانه‌اش.
آن هم با پا و لگد.
سعی می‌کردند در را بشکنند و باز کنند.
میا،آرویج و پسرشان به ساردین گفتند که آنها می‌روند و او هم دنبالشان برود.
سر و صدای سربازان آن قدر زیاد بود که این را گفتند و رفتند.
اصلاً فکر پای زخمی ساردین بیچاره را هم نکردند.
آرویج و میا فکر می‌کردند که ساردین از پشت سرشان می‌آید.
ولی ساردین شوک زده شده بود.
در آن حال و اوضاع به گذشته‌اش فکر می‌کرد که چه بلایی سر پدر و مادرش آمد.
از طرفی هم نبود الا او را کلافه و دیوانه کرده بود.
نمی‌‌دانست چه کار بکند.
بالاخره سربازان در محکم را آن قدر زدند که شکست و داخل شدند.
ساردین هنوز در اندیشه های بی موقع خود غرق شده بود و فکر می‌کرد.
سربازان که وارد خانه شدند ساردین که صدایشان را شنید به خودش آمد.
دیر شده بود.
تنها کاری که توانست بکند این بود که به جلوی پنجره برود و پنجره را باز کند.
به زمین نگاه کرد.
از پنجره تا زمین ارتفاع زیادی بود.
اگر می‌پرید ممکن بود آسیب شدیدی به او برسد و یا حتی بمیرد.
اما ناچار بود باید می‌پرید.
او می‌توانست دنبال آرویج و میا برود ولی دیر شده بود.
نگهبان که دستش را به سمت در برد تا در را باز کند ساردین از پنجره پرید و روی زمین افتاد.
اما جالب اینکه زنده بود و سالم!
از آنجا فرار کرد و پشت درختی پنهان شد.
به روز هایی فکر کرد که عمویش به او روش و شیوه‌ صحیح پریدن را یاد داده بود.
لبخندی در چهره‌اش نمایان شد و بی هدف به راه افتاد.
تاریک و شب بود و این به نفع ساردین بود چون دیرتر شناسایی می‌شد و یا حتی اصلاً شناسایی نمی‌شد.
او که می‌خواست گام بردارد روی زمین افتاد.
پایش خیلی درد می‌کرد.
از یک طرف هم بی قراری او را کلافه کرده بود.
هارو دزد معروف شهر با خشم به چهره‌ی شاگردانش نگاه می‌کرد.
او صدایش را صاف کرد و با صدای کمی بلند گفت:
-باید و باید ساردین رو گیر بندازید و اینجا بیاریدش.
یکی از شاگردان با غرور زیادی که در چهره و لحنش نمایان می‌شد گفت:
-مطمئن باشید به زودی دستگیر می‌کنیم.
هارو از روی خشم خندید و گفت:
-همیشه حرفتون اینه.ولی کو؟ساردین کو؟چرا تا حالا نفهمیدید که ساردین کجاست؟اصلاً اون فروشنده برای چی اول الا رو به زندان میندازه و بعد به قصد کمکش به زندان میره؟! جواب سوال ها کو؟!اصلاً خودم دست به کار می‌شم.فهمیدید؟!
آن ها با صدای بلندی گفتند:
-بله قربان.
هارو آهی کشید و گفت:
-وقتی می‌گم ساردین رو دستگیر کنید با شوق و ذوق نمی‌گید بله قربان ولی الان که دشواری و زحمت از دوشتون برداشته شد سریع می‌گید بله قربان.
شاگردان به صورت یکدیگر نگاه می‌کردند و سر هایشان را به نشانه‌ تاسف تکان می‌دادند.
ساردین روی صخره‌ای نشسته بود و به طلوع خورشید و جنگل نگاه می‌کرد.
صدای پرندگان به او آرامش می‌داد.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Tanri

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2915
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-03
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
21
امتیازها
33

  • #8
دستی بر شانه‌ی او گذاشته شد.
ساردین سرش را به پشت سرش برگرداند و چشمانش گشاد شدند.
او هارو بود.
در چهره هارو لبخندی نمایان شد و گفت:
-برادر می‌دونم چه بلایی به سرت اومد.
هارو دستش را از روی شانه ساردین برداشت.
ساردین برخواست و هارو را بغل کرد.
لبخند زد و گفت:
-تو از کجا فهمیدی؟!چطور منو پیدا کردی؟!
هارو:
-اول بشینیم.
آن ها نشستند.هارو گفت:
-من به شاگردامی که اون ها رو دشمن فرستاده بود تا جاسوسیم رو کنن رو الکی اینور و اونور فرستادم تا سر همشون گرم بشه.به آدمای مورد اطمینانم هم گفتم هر چه سریعتر تو رو پیدا کنن.تو بچگی بعد از اینکه با بعضی از بچه ها بهت تهمت دزدی زدیم...
ساردین وسط حرف او پرید و گفت:
- من که قبلاً بهت گفتم بخشیدمت...
هارو اخم کرد.
سرش را پایین انداخت و گفت:
-هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام می‌دم.
ساردین سرش را تکان داد و گفت:
-الا!دوستم الا رو یادته؟زندانیش کردن.نمی‌دونم کجاست!خیلی نگرانشم.

***

هارو به یک سربازی گفت:
-زود برید جای الا رو پیدا کنید باید و باید پیداش کنید.
وقتی سرباز از اتاقش بیرون رفت هارو به سمت تخت خوابش رفت و گفت:
-ساردین بیا بیرون،رفت.
ساردین از زیر تخت خواب بیرون آمد و خمیازه‌ای کشید.
روبروی هارو ایستاد و گفت:
-شب تاریک بود نتونستم اینجا رو درست و حسابی ببینم.جای خوبیه!
ولی برات دردسر نشم؟
هارو دستش را روی شانه ساردین گذاشت و گفت:
-دارم سختی هایی رو که بهت دادم رو جبران می‌کنم.
اتاق هارو خیلی بزرگ بود.
تخت خواب قرمز رنگ بود.
شمعدان های بزرگ و زیبایی به گوشه هایی از اتاق وصل شده بودند.
شمعدان هایی هم کنار آینه روی میز.
وسط اتاق دو میز وجود داشت که کنارشان چهار صندلی گذاشته شده بود.
فرش های قرمز و فیروزه‌ای رنگ با گل های بزرگ در اتاق پهن شده بودند.
یک مبل بزرگ و قرمز رنگ مخصوص هارو جلوی دیوار وسطی و
آن سر اتاق پنجره ای دیده می‌شد که شبیه بالکن بود.
ساردین به پشت آن پنجره رفت.
پرده های زیبای سفید رنگ را کمی کنار زد و به بیرون نگاه کرد.
در حیاط قصر چیز مشکوکی به نظر نمی‌رسید.
پرنده ها در آسمان آبی و پر از ابر های سفید رنگ پرواز می‌کردند و آواز می‌خواندند.
الا در اتاق کوچکی روی زمین نشسته و سرش را به پایین انداخته بود.
بالاخره تحمل و صبرش تمام شد.
از روی زمین برخواست و به سمت در رفت.
جلوی در ایستاد و با مشت هایش به در زد گفت:
-کمک.
الا دستش را روی موهایش کشید.
او که سرش را به سمت پنجره برگرداند ناخواسته روی زمین یک موشی را دید.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین