. . .

متروکه داستان کوتاه جایی برعکس اینجا | سارای محمدیان

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
  2. فانتزی
نام داستان: جایی برعکس اینجا
نویسنده: سارای محمدیان
ژانر: فانتزی، ماجراجویی
خلاصه داستان: استیون و اندرو پسرانی شرور و خلافکار هستند؛ اندرو از کارهای خود پشیمان است و سعی دارد اشتباهات خود را جبران کند اما در اثر اتفاقاتی این دو دوست حین فرار به جایی پناه می برند که پر از گرفتاری است، دنیایی کاملا برعکس این دنیا!
مقدمه: وقتی غمگینی، حس می‎کنی اگر همه چیز بر عکس بود دنیا جای فوق العاده ای می‎شد، در حالی که چشمانت بسته است و نمیدانی هنوز خیلی شادی‎ها داری که اگر برعکس شوند همه چیز ترسناک خواهد شد!
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
871
پسندها
7,359
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #2
اندرو سرش را پایین انداخته بود؛ موهای شلخته‎اش روی صورتش را گرفته بود و از خجالتش کم میکرد. مایکل با عصبانیت به او نگاه می‎کرد.
- که این طور! پس دزد تو بودی...
- بله. من تصمیم گرفتم اشتباهاتم رو جبران کنم؛ از این به بعد مجانی براتون کار می‎کنم.
مایکل روی زمین راه می‎رفت و فکر می‎کرد.
- چه تضمینی هست که بیای توی باغ من مشغول به کار بشی و دوباره دزدی نکنی؟
- اگه می‎خواستم دزدی کنم که الان اعتراف نمی‎کردم!
- آره، ولی اسم همدستت رو نگفتی. حتما داری بهم کلک میزنی.
مایکل تصمیم گرفته بود جواب دزدی اندرو را با خشونت بدهد. دستان اندرو می‎لرزید؛ از بین موهایی که روی صورتش ریخته بود نگاهی به مایکل انداخت. تردید داشت، دوستش استیون از او گناهکار‎تر بود اما پشیمان نبود.
- استیون... من و استیون همدست بودیم.
- استیون؟! همون پسری که تازگی‎ها توی قبرستون کار می‎کنه؟
- بله.
مایکل در گوش یکی از خدمتکارهایش چیزی گفت و با عصبانیت از باغ بیرون رفت. خدمتکار سمت اندرو آمد، می‎خواست به زور او را در یک اتاق زندانی کند اما اندرو با پای خودش به اتاق رفت؛ می‎خواست برای جبران اشتباهش هر مجازاتی را تحمل کند. خدمتکار در را قفل کرد و بیرون رفت. اندرو در فکر فرو رفته بود؛ عذاب وجدان داشت. کل شب را نخوابیده بود، می‎خواست بخوابد. سرش را به دیوار تکیه داد و خوابش برد.
صدای داد و ضربه می‎آمد؛ بیدار شد. انگار بیرون از اتاق، دعوا بود. اندرو به صدا دقت کرد، صدای استیون را توانست تشخیص بدهد.
- استیون! تویی؟ اونجا چه خبره؟
جوابی نشنید. چند لحظه بعد قفل در اتاق شکست؛ استیون با دستان خونی وارد شد...
- بیا بریم!
 
  • گل رز
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #3
دوان‎دوان از مجازاتی که در انتظارشان بود فرار می‎کردند، خودشان هم نمی‎دانستند کجا. اندرو قلبش تند میزد؛ فرصت فکر کردن نبود اما صحنه خون‎هایی که استیون ریخته بود جلوی چشمش ظاهر میشد. می‎خواست از آلودگی دزدی راحت شود اما حالا همراه بار سنگین قتل فرار می‎کرد. وارد قبرستان شدند؛ استیون پشت درخت پنهان شد.
- نمیدونم کی ما رو لو داد که به این روز افتادیم! مایکل می‎گفت کار خودت بود، اما خوب حس کردم میخواد دروغ بگه تا رابطه ما رو خراب کنه.
اندرو خواست واقعیت را بگوید اما ترسید؛ استیون حالا یک قاتل بود.
- استیون... چرا مایکل و اون دو تا کارگر باغ رو کشتی؟! ما از اول قرار بود فقط دزدی کنیم، قرار نبود خونی ریخته بشه.
استیون دستی به ریش پرپشتش کشید.
- بریم توی اون سازه سنگی! همه از اون قبر میترسن اما توی این مدت که این‎جا کار می‎کردم چیز عجیبی ندیدم.
هر دو ترسیده بودند، شک داشتند به سازه سنگی پناه ببرند. حدود سی سال پیش اتفاقات عجیبی در روستا افتاده‎بود که به گفته مردم شهر منشا آنها یک گودال در قبرستان بود؛ دور گودال سازه ای سنگی ساخته‎بودند که از خطر جلوگیری کنند.
یکی از سنگ‎ها لق شده بود؛ استیون آن را از سازه جدا کرد. سوراخ بزرگی ایجاد شده‎ بود که می‎توانستند واردش بشوند. اندرو پاهایش می‎لرزید.
- من نمیام؛ معلوم نیست اینجا چه اتفاقی برامون میفته! من که کاری نکردم، چرا باید فرار کنم؟!
- الان همه میدونن تو همدست منی. خرافاتی نباش؛ بیا.
با ترس و لرز وارد سوراخ شدند. همه جا تاریک بود. استیون سعی کرد سنگ جدا شده را سر جایش بگذارد. صدای نفس‎نفس زدن اندرو به شدت شنیده میشد.
- مواظب باش نیفتیم توی گودال لعنتی!
روی زمین نشستند.
- تا آب‎ها از آسیاب بیفته اینجا می‎مونیم؛ کسی اون قدر شجاعت نداره که بیاد توی این سازه.
مدتی طول کشید تا چشم‎هایشان به تاریکی عادت کند. اندرو سرفه می‎کرد.
- توی جاهای تنگ و تاریک نفسم بند میاد...
- صبر کن؛ یکی قراره بیاد کمک.
استیون تصمیم گرفت استراحت کند. چند ساعت بعد صدای پا می‎آمد.
- اندرو! حالت خوبه؟ حس می‎کنم برادرم اومده کمک. نه... برادرم نیست! صدای پای چند نفر میاد، انگار اسب هم دارن.
اندرو نفس نفس میزد. صدای پا نزدیک شد. سنگ لق دوباره از سازه جدا شد؛ سربازها بودند. همه از سازه فاصله گرفته بودند، ترس در چشم‎هایشان دیده میشد. یکی از سرباز ها نفت را برداشت، داخل سازه ریخت و آتش زد. گوشه لباس استیون سوخت؛ روی زمین غلت زد تا آتش را با خاک خاموش کند. هر دو ترسیده بودند.
- اندرو... حس می‎کنم تنها راه نجاتمون اینه که بپریم توی گودال!
- دیوونه شدی؟!
استیون تصمیمش را گرفته بود، داخل گودال پرید و محو شد. اندرو تنگی نفسش بیشتر شد؛ بلند شد تا تسلیم شود که ناگهان داخل گودال افتاد...
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #4
استیون تلاش می‎کرد چشمش را باز‎تر کند تا بتواند ببیند اما هر چه بیشتر چشمش را باز می‎کرد بیشتر جایی را نمی‎دید؛ همه جا سفید بود. چشمهایش را بست؛ یک دفعه جایی عجیب را دید، وقتی باز کرد دوباره چیزی نمی‎دید.
- اندرو! کدوم گوری هستی؟ اینجا کجاست؟ چه بلایی سرمون اومده که چشم‎هام این‎طور شده؟
صدا‎های عجیبی می‎آمد، زبانی که استیون نمی‎دانست چیست.
- نیا هیک؟ زا نوا لادوگ هدموا.
- دیاب هب روترا میگب دایب. نوا نوشنوبز ور رتهب هدلب.
استیون دوباره چشم‎هایش را بست؛ فهمید هر وقت چشمهایش را ببندد می‎تواند اطرافش را ببیند! اطرافش را زیر نظر گرفت، زیر پایش آسمان بود و سرش به چیزی شبیه سقف چسبیده بود. به سقف نگاه کرد، گرد و خیلی بزرگ بود. خواست سرش را از سطح بالایش جدا کند که دوباره سرش به سقف خورد.
- این‎جا چه خبره؟ مگه میشه آدم زیر پاش آسمون باشه، بالای سرش زمین؟!
صدای آدمهایی که نزدیکش بودند می‎آمد.
- روترا! هی رفن هگید زا یوت لادوگ هدموا نوریب.
مردی نزدیکش شد. همه سرشان به سقف چسبیده بود و زیر پاهایشان آسمان بود؛ استیون می‎ترسید. مرد نزدیک‎تر شد، انگار می‎خواست با او حرف بزند.
- سلام، من آرتور هستم. از دنیای وارونه اومدی اینجا؟ یکی دیگه هم اومده بود که زیاد دیوونه بازی در میاورد، دستگیر شد. این‎قدر تعجب نکن، بذار راهنماییت کنم؛ توی دنیای شما تمام کلمات برعکس کلمات ماست، یعنی به اسم من که روترا هست میگید آرتور، باید هر کلمه ای که میخوای بگی رو برعکس کنی تا اینجا اون کلمه معنا پیدا کنه.
- چرا؟
- چون این دنیا کاملا برعکس دنیای شماست؛ یه نگاه بنداز!
استیون بیشتر ترسیده بود اما خیالش راحت بود که دستگیر نمی‎شود. برایش سوال بود که اندرو چرا این جا دستگیر شده. دوست داشت با آدم‎های این دنیا ارتباط برقرار کند.
- مالس! نم... نویتسا... متسه.
- مالس نویستا! دیاب یور ترس هالک یراذب آت ترس بیسا اِنیبن.
- شاوی! شاوی... فرح... نزب.
آرتور خندید.
- میگه باید روی سرت کلاه بذاری تا سرت آسیب نبینه. این‎جا جاذبه ما رو به سمت سقف می‎کشه؛ باید کلاه بذاریم تا سرمون حفظ بشه. فکر کنم شما به جاش کفش می‎پوشید، درسته؟
- تو از کجا میدونی؟
- من ذهن کنجکاوی دارم؛ درباره دنیای شما خیلی تحقیق کردم، برای همین زبونتون رو خوب و روان بلدم.
استیون در حیرت به سر می‎برد؛ دنیای وارونه به نظرش جالب بود.
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین