. . .

متروکه داستان فراسوی وهم | آرا (هستی همتی)

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. معمایی
نام داستان: فراسوی وهم
نویسنده: آرا (هستی همتی)
ژانر: تخیلی، معمایی، اجتماعی

خلاصه:
شروعش از زمانی بود که انعکاس من در آینه، وقتی که برایش ادایی درآوردم، ثابت ماند و پوزخندی زده، عقب رفت و محو شد! مات ماندم. تمام قوانین فیزیکی با این حرکت نفی نمی‌‌شدند؟ ترسناک نبود؟ پس از آن، او دیگر هیچ‌‌وقت حرکاتم را تقلید نکرد و به گستاخی تبدیل شد که نمی‌‌شد دهانش را بست و عجیب‌‌تر که گویا فقط من چنین حرکتی از او می‌‌دیدم! یک انعکاس برایم به کابوس بدل شده بود و جالب‌‌تر اینکه، او هم از من متنفر بود!

مقدمه:
هیچ‌‌کس را نمی‌‌شود دید که از موقعیتش تماماً راضی باشد. حرص، ولع و طمع! یک ثروتمند حسرت آسایش فقیر را می‌‌خورد و آن که نان شب ندارد، حسرت صاحب داران ثروت را. شاید این سر در زندگی دیگران داشتن، عاقبت فاجعه‌‌ای به بار بیاورد! بهتر نیست نیمه پر لیوان را ببینیم؟

سیزده دی ماه 1400
ساعت ده و چهل و پنج دقیقه صبح
 
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
876
پسندها
7,363
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #2
*_پارت یک_*


کلافه جیغی کشیدم.

- بسه مامان!

که خوب، نتیجه‌‌اش کشیده‌‌ای بود که در گوشم خوابانده شد! واقعاً اشتباه بود بخواهم تمامش کند بس که روی مغزم راه رفته بودند؟

- بار آخرته صدات رو روی والدینت بلند می‌‌کنی مارگارت! فهمیدی؟

دلم می‌‌خواست با سرتقی بگویم نفهمم چه می‌‌شود؟! اما دلم هم نمی‌‌خواست برای بار صد و هشتاد و ششم در آن یک سال کوفتی از موبایل محروم شوم! پس با اخم، سری تکان دادم که پدر، خوبه آرامی گفت و درحالی که شقیقه‌‌اش از عصبانیت نبض گرفته بود، دستش را در هوا تکان داد. حالا بعد از مادر نوبت سرزنش‌‌های او بود.

- واقعاً چی برات کم می‌‌ذاریم مارگارت؟ خسته شدم از بس مجبور شدم توی مدرسه‌‌ات بازخواست بشم! من که دیگه ازت بریدم دختر برو هر غلطی دلت خواست بکن.

و با اشاره به مادرم، سوی هال رفت تا تلویزیون ببیند و صدایش را بالاتر برد.

- همه‌‌اش تقصیر توعه ژانت، صدهزار بار گفتم انقدر امکانات در اختیارش نذار، لوسش نکن!

مادر هم متقابلاً گارد گرفت.

- آره، تقصیر منه که تو بچگی دختر عزیزدردونه‌‌ام رو لوس می‌‌کردم! واقعاً یادت نیست لوک؟ من هربار می‌‌خواستم صبور بودن رو بهش یاد بدم، می‌‌رفتی همون عروسک یا خوراکی‌‌ای که دختر یکی یک‌‌ دونه‌‌ات می‌‌خواست می‌‌خریدی! هر وقت می‌‌خواستم بهش بفهمونم اگه اشتباه کنه باید بپذیره و تاوانش رو پس بده، تو نمی‌‌ذاشتی خانوم رو از کارتون محروم یا تو اتاقش حبس کنم!

- همین الان تمومش کن ژانت حوصله ندارم، می‌‌فهمی؟

و هردویشان بلافاصله نگاه تندی روانه‌‌ام کردند. معنی‌‌اش قطعاً این بود: تو یک بی‌‌مصرفی که با گند کاری‌‌هایت باعث تفرقه و دعوای والدینت هم می‌‌شوی!

بعد هم صدای خشک مادر بلند شد.

- توی اتاقت مارگارت!

خوب، عالی شد، نه؟! از نمایش رقص غروب محروم شدم و ماریا قراره ازم دلخور بشه که به تماشای شاهکارش روی صحنه نرسیدم. دندان قروچه‌‌ای کردم و سوی اتاقم پا تند کردم. مگر بچه ده ساله بودم که اینطور سعی داشتند همچنان مرا زیر سلطه خودشان بگیرند؟ دیگر هفده ساله شده بودم! من یک بچه دبیرستانی بودم، نه یک کودک زبان نفهم مهد کودکی!

به طبقه بالا رفتم و از عمد، درب را محکم به چهارچوبش کوبیدم تا متوجه عصبانیتم شوند، البته فریاد پدر از طبقه پایین نصیبم شد.

- در طویله نیست!

و دو دستم را محکم روی گوش‌‌هایم فشردم. لعنتی‌‌ها، لعنتی‌‌ها! از هردوی شما متنفرم! متنفر!

با بی‌‌فکری بچه‌‌گانه، کاغذ پشت چسب‌‌داری از روی میز تحریرم قاپیدم و با راپید سیاه و پررنگم، درشت رویش نوشتم:

- از هردوی شما متنفرم!

و روی درب اتاق چسباندمش تا حتماً ببینند. من حق داشتم؛ حق انتخاب، تصمیم گیری، زندگی کردن! آن‌‌ها اجازه نداشتند خواسته‌‌های خودشان را به من تحمیل کنند. من که ژانت و لوک نبودم؛ من مارگارت بودم. دختری که آرزوهای زیادی داشت و عاشق چیزهایی بود که مادرها و پدرهایی مثل این دو نفر، توان درک کردنش را نداشتند.
 
  • جذاب
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #3
*_پارت دو_*


به زور، مرا بردند و یک سال قبل در دبیرستان عالی و ممتازی ثبت‌‌نام کردند که حتی لیست بلند و بالای درس‌‌هایش، سرم را گیج می‌‌برد. یادم هست چقدر التماس بخش‌‌های مختلف اداری را کردند و حتی خیلی بیشتر از شهریه سر به فلک کشیده‌‌ی مدرسه پرداختند تا ثبت‌‌نامم کنند و برای همان‌‌ها، سرکوفت دو برابر می‌‌زدند. من که از اولش هم گفتم دلم می‌‌خواهد با دوستان خودم، با ماریا، با امیلی و مارکوس توی دبیرستان عادی درس بخوانم و کلاس‌‌های هنری بروم. عاشق و دیوانه‌‌ی موسیقی بودم، حتی استعداد هم داشتم؛ اما خانواده کاملاً مرا در حصاری گذاشته بودند که از هر چیزی جز درس دور باشم. من هم مگر از پس سختی آن حجم کتاب بر می‌‌آمدم؟ آنقدر درس نخواندم که عواقبش شد بازخواست خانواده، تنبیه، سرکوفت! خدایا از بین این زامبی‌‌های کور نجاتم بده!

با حرص موهایم را کشیدم که آخم در آمد. به گمانم سنجاق سر لای موهایم گیر کرده بود. لعنت گویان سمت آینه‌‌ی دیواری اتاقم رفتم که دورش قاب طلایی شیک و قدیمی‌‌ای داشت. جلوی آینه ایستادم و دست لای موهایم بردم. به سختی آن گیره را پیدا و با کلی دنگ و فنگ از سرم جدایش کردم. ناگفته نماند حجم زیادی تار مو با همان یک سنجاق کوچک سمج از سرم جدا شد!

سنجاق را به گوشه‌‌ای پرت کردم که گم و گور شود و در آینه به خودم زل زدم. موهای مشکی وز وزی‌‌ام چرب به نظر می‌‌رسیدند و چشمان قهوه‌‌ای عصبی‌‌ام، حرصم را در می‌‌آوردند. بی‌‌هدف و شاید برای خالی کردن خشمم، ادای بچه‌‌گانه‌‌ای بری انعکاسم درون آینه در آوردم و خواستم عقب گرد کنم به سوی میز تحریرم که ناگهان خشک شده سر جایم ماندم. صبر کن، انعکاسم ادایی که من برایش در آوردم را تکرار نکرد؟!

وحشت زده به سمت آینه چرخیدم و با چشمان گشاده شده به انعکاسم درون آینه نگاه کردم. او... او ثابت ایستاده بود و با پوزخندی که روی لبش کش آمده بود تعجبم را نگاه می‌‌کرد. نه نه! این... این دیگر خیلی ترسناک بود!

با وحشت برای انعکسام دست تکان دادم، خندیدم و حتی عصبی و هیستریک موهایم را کشیدم؛ اما او فقط با قیافه‌‌ی سرد و مسخره‌‌اش مرا نگاه می‌‌کرد. هیچ وقت حتی فکرش را هم نمی‌‌کردم که روزی از دیدن خودم و از چهره‌‌ی خودم وحشت کنم!

گیج و گنگ، ناخواسته انگشت اشاره دست راستم بالا رفت و مقابل انعکاسم قرار گرفت. صدایم می‌‌لرزید و ترس درونم را واضح نشان می‌‌داد.

- تو... تو الان باید... باید کارهای من... من رو تکرار کنی!

و خنده‌‌ی عصبی‌‌ای سر دادم که انعکاسم با تکان دادن دستش به معنای برو بابا رسماً خفه‌‌ام کرد.

- بشین سر جات بابا! خسته شدم هی هر غلطی تو کردی من ادات رو در آوردم!

واکنشم به حرفش چه بود؟ تعجب؟ خنده؟ نه! فقط با ترس چنان جیغی کشیدم که مادر درب را به ضرب به دیوار کوبید و هراسان سمتم آمد.

- چیه مگی چته چی شده؟! چرا جیغ زدی خوبی؟

و با نگرانی مرا در آغوش کشید. خوب بودم؟ نه! گریه می‌کردم و با وحشت انعکاسم را می‌‌پاییدم که با انزجار و تاسف چشم در حدقه می‌‌چرخاند.
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین