. . .

متروکه داستان عجایب پنهان| مهدی تورانی

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
  2. فانتزی
نام داستان : عجایب پنهان
ژانر: فانتزی _ تخیلی
نویسنده: مهدی تورانی
خلاصه: روزی پسری برای گرفتن ماهی با اسب خود به رودخانه‌ای نزدیک به خانه خود که در جنگل قرار داشت رفت اما وقتی اطرافش را نگاه کرد اسبش نبود و مجبور شد در جنگل به دنبال او برود که اتفاقی رخ داد تا او در جایی برود که برای برگشت به خانه باید .....
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
905
پسندها
7,424
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در تاپیک زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.

چگونگی درخواست منتقد

برای داستان کوتاه شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، مدیران هر تالار تاپیک‌های مربوطه رو ایجاد و نظر شما رو در پایان میپرسند و نیازی به ایجاد تاپیک‌های مختلف نمیباشد.

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.

درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

|با تشکر از شما نویسنده گرامی
کادر ارشد رمانیک|



 

mahditourani1

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8356
تاریخ ثبت‌نام
2024-06-09
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
5
پسندها
12
امتیازها
23

  • #3
مقدمه : گاهی در زندگی دچار رویدادهایی میشویم که از آن بی‌خبریم. در واقع می‌شود گفت زندگی ما را در شرایطی قرار می‌دهد که نباید منتظر شگفتی و منجی باشیم بلکه خودمان باید از آن مراحل عبور کنیم زیرا اگر منتظر باشیم تا چیزی یا کسی به ما کمک کند تنها بازنده آن رویداد خواهیم شد. اگر در چنین شرایطی قرار گرفتید ناامید نشوید چون برای هر مشکلی راه‌حلی وجود دارد که گاهاً ممکن است سخت باشد یا زمان‌بر اما در این مسیر سخت ادامه دهنده راه باش تا روزهای خوش فرا رسد.

سال 1980. اینجا آمیان شهری در شمال فرانسه است. در تاریخ این کشور شهر آمیان از نظر تاریخ و جغرافیا حائز اهمیت بالایی بوده است. در گوشه‌ای از این شهر پسری 15 ساله بنام لئو رودریگو زمانی که 12 سال داشت گیاهی کشف کرد که کمک بسیاری به طبیب‌ها برای درمان عفونت‌های داخلی بدن و زخمهای پوستی کرد. لئو عاشق طبیعت و حیوانات است و به خوبی با آنها برخورد می‌کند. لئو وقتی به طبیعت و جنگل می‌رود اگر ببیند کسی به درختان با قطع کردن یا آتش زدن زیر آن آسیب می‌زند یا قصد شکار حیوانات را دارد مانع آنها میشود اما جالب‌تر از آن علاقه بسیاری به ماهیگیری دارد. لئو بیشتر روزها در بعدازظهر سوار بر اسب خود گومِر شده و به رودخانه‌ای که نزدیک این شهر در جنگل قرار دارد می‌رود. یکی از این روزها فرا رسید و لئو سوار بر اسب خود شد تا برای ماهیگیری به رودخانه شهر برود. وقتی به رودخانه رسید از اسب پیاده شد و طناب اسب خود را به درخت کنار رودخانه بست سپس قلاب ماهیگیری خود را برداشت و مشغول گرفتن ماهی شد. چند دقیقه بعد هوا کمی گرم شد و نور خورشید چشمان او را اذیت می‌کرد . لئو رفت و کلاه خود را از داخل زین اسب برداشت و به سر خود گذاشت تا مانع مستقیم نور خورشید به چشمانش شود. چند ساعتی گذشت و لئو چهار ماهی صید کرده بود. لئو همانطور که مشغول گرفتن ماهی بود یک دفعه بادی آمد و کلاه روی سرش داخل آب افتاد. کلاه همراه جریان آب رودخانه می‌رفت و لئو دوان دوان به سمت کلاه می‌رفت تا آن را بگیرد. تلاشهای لئو برای برداشتن کلاهش از آب بی نتیجه ماند و رودخانه کلاه را با خود برد. لئو خسته شد و همانجا نشست تا کمی استراحت کند . چند دقیقه‌ای گذشت وقتی لئو استراحت کرد برخواست و به سمت جای قبلی خود رفت . وقتی به آنجا رسید طناب اسب از درخت رها شده بود و روی زمین افتاده بود . لئو اطرافش را نگاه کرد تا گومِر را ببیند اما اثری از اسب خود گومر نبود. لئو مظرب و نگران به داخل جنگل رفت تا گومر را پیدا کنید اما متاسفانه گومر آنجا هم نبود حتی رد پای او هم دیده نمیشد. لئو تصمیم گرفت روی کوهی که نزدیک جنگل بود برود تا شاید اسب خود را پیدا کند. لئو رفت و به روی کوه رسید بعد از کمی استراحت به دنبال اسب خود میگشت و تا جایی که چشمانش میدید را نگاه میکرد اما گومر روی کوه هم نبود. لئو برگشت تا از کوه پایین برود که شیء قرمز رنگی ده‌ها متر آن طرف‌تر به چشمش خورد ؛ کنجکاو شد و به سمت آن رفت وقتی به آن شیء رسید دید یک گردنبند از جنس نخ ابریشم است که یاقوت قرمز رنگ به آن متصل است. لئو دستش را به سمت گردنبند برد تا او را بردارد در این هنگام صدایی به گوش او خورد. بلند شد و اطراف را نگاه کرد اما کسی دیده نمیشد و آن صدا هم لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشد. لئو فریاد زد: تو چه کسی هستی و کجایی ؟ در این هنگام باد شدیدی روی کوه به راه افتاد طوری که لئو دستانش را از درختی تنومند گرفت که مبادا شدت باد او را پایین کوه بیندازد. باد بعد از چند دقیقه تمام شد. لئو وقتی از جای خود بلند شد تا به سمت گردنبند برود نوری قرمز رنگ به اندازه یک خانه روی گردنبند تشکیل شد و در این هنگام یکدفعه
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

mahditourani1

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8356
تاریخ ثبت‌نام
2024-06-09
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
5
پسندها
12
امتیازها
23

  • #4
آسمان ابری شد و تاریکی همه جا را فرا گرفت. لئو حس می‌کرد همه چیز به سرعت درحال گردش است. ترس و حیرت تمام وجود لئو را فرا گرفته بود. چند لحظه بعد دوباره نوری بزرگ از گردنبند خارج شد. لئو دستش را جلوی صورتش گرفت و چشمانش را بست. آن نور چند ثانیه‌ای رؤیت داشت و سپس محو شد. لئو چند لحظه بعد چشمانش را باز کرد و درجایی عجیب آمده بود. جایی که حتی فکرش را هم نمی‌کرد. در آنجا از هر حیوانی که فکرش را کنید وجود داشت اما با جثه‌های بزرگتر مثلا در آنجا زنبورهایی بودند که به اندازه یک اسب در هوا پرواز می‌کردند یا گلها و گیاهانی که چند برابر قد لئو بودند. طبیعتی بسیار زیبا اما شگفت‌انگیز و جالب. لئو قدم‌زنان و حیرت‌زده به اطرافش نگاه می‌کرد در این هنگام چند مورچه که به اندازه نصف قدش بودند به او برخورد کردند. لئو گفت: وای خدای من چرا این موجودات تا این حد بزرگ شدند. در این هنگام مورچه گفت: چون اینجا جزیره اسرار آمیز است. لئو: من خواب می‌بینم یا بیدارم؟ تو حرف میزنی ؟ مورچه: بله من حرف میزنم درست مثل خودت. لئو: میشه به من بگید اینجا کجاست؟ مورچه: گفتم که اینجا جزیره اسرارآمیز . در اینجا حیوانات هم حرف می‌زنند و هم برای سلطنت در این جزیره باهم رقابت می‌کنند. در اینجا هر پنج سال یکبار مسابقه‌ای بین حیوانات برگزار می‌کنند و هر حیوانی که برنده بشه حکمرانی و سلطنت این جزیره تا پنج سال به عهده آنها خواهد بود. لئو: علت اینکه چرا باید اینجا باشم نفهمیدم امیدوارم زنده بمانم. در این هنگام یک زنبور درحال پرواز بود . مورچه: برو کنار تا این زنبورها نکشتنت . لئو نشست تا زنبورها به او برخورد نکنند وقتی زنبور ها رفتند لئو برخاست و گفت: زنبورها به اندازه یک اسب بودند واقعا حیرت‌ آور بود. در این جزیره هیچ انسانی غیر از من وجود ندارد ؟ مورچه: بله هستند ما هم تقریبا نزدیک جایی که انسانها هستند می‌رویم . لئو : امکانش هست من هم همراه شما بیام؟ مورچه : مشکلی نیست بشین روی کولم تا برویم. لئو روی کول مورچه نشست و با آنها همراه شد. چند دقیقه بعد مورچه‌ها کنار رودخانه‌ای ایستادند و به لئو گفتند: سوار قایق شو و به آن سوی رودخانه برو کمی جلوتر که بروی و از این سراشیبی عبور کنی مزارعی را میبینی که مملو از گل‌های گوناگون و رنگارنگ است و در نزدیکی آن چند خانه وجود دارد که متعلق به انسانهاست. لئو رفت و سوار بر قایق شد. طولی نکشید که به آن سوی رودخانه رسید سپس همانطور که آن مورچه گفت از سراشیبی عبور کرد و به مزارع گلها رسید. در نزدیکی آنجا چند خانه بود و لئو به آنجا رفت‌ و همانطور که قدم میزد اطراف را نگاه میکرد تا شاید کسی را ببینید . لئو: کسی اینجا هست؟ دارم با شما حرف میزنم کسی هست که کمک من کنه ؟ کسی جواب او را نداد گویا هیچکس در آنجا نیست. لئو هرچقدر صدایش را بالا میبرد و درخواست کمک میکرد کسی جواب او را نمی‌داد. در این هنگام یک صدایی از پشت‌سر لئو آمد و گفت: تو کی هستی از کجا آمدی؟ لئو برگشت و آن شخص پسری هم سن و سال خودش بود. لئو : آشفته و نگران شدم امکانش هست توضیح بدی اینجا کجاست؟ آن پسر گفت: عجله نکن اول خودت معرفی کن. لئو: اسم من لئو است لئو رودریگو. شما چطور؟ اسم من هری است هری پریمریگ. دنبال من بیا تا بلایی سرت نیومده.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

mahditourani1

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8356
تاریخ ثبت‌نام
2024-06-09
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
5
پسندها
12
امتیازها
23

  • #5
لئو به دنبال هری رفت و وارد غار شد. لئو: اینجا خیلی تاریک فانوس یا شعله آتش نیست تا جلوی راه خود را ببینیم؟ هری: من این راه بارها رفتم و آمده‌ام حتی با چشمان بسته هم میتوانم به مقصد بروم. آنها رفتند و به پله‌هایی که به زیر زمین می‌رفت شروع به پایین رفتن از آن پله‌ها کردند. . چند دقیقه‌ای گذشت و آنها هنوز داشتند از آن پله‌ها که به طور مارپیچ به زیر زمین راه داشت می‌رفتند سپس پله‌ها تمام شد و خانه‌ای رسیدند. هری: بچه‌ها بیاید بیرون همه چیز امن خیالتون راحت. کمی بعد چند نفر به محوطه‌ای که هری و لئو بودند آمدند. هری خطاب به آنها گفت: مهمان جدید داریم اسمش لئو ۱۵ سالش و فقط یکسال از من بزرگتر این پسر از این به بعد با ما زندگی می‌کنه فکر کنم بتونیم به کمک این از اینجا خارج بشیم. یکی از آن افراد که پسر لاغر مو حنایی بود به لئو گفت: چی شد به اینجا آمدی خودت خواستی یا اینکه به طور اتفاقی وارد اینجا شدی. لئو نفسی عمیق کشید و با ناراحتی گفت: ناخودآگاه وارد اینجا شدم بیشتر از خودم نگران خانوادم هستم حتما در جنگل یا شهر به دنبال من می‌گردند و نگران هستند امیدوارم حالشون خوب باشه. هری: هی پسر مگه خبر نداری که وقتی به اینجا وارد شوی کسی از نبودنت باخبر نخواهد شد حتی خانواده ، دوستان و هرکسی که تو را بشناسد. لئو: چنین چیزی چطور امکان دارد شما از حرف خود مطمعن هستید ؟ هری: من هرچقدر بهت توضیح بدم درک نخواهی کرد زمان که بگذرد خودت میفهمی الآن هم بهتر است با کسانی که اینجا هستند آشنا شوی. این پسر سیاه پوست گابریل و ۱۳ سالش و این دختر هم کاملیا ۱۱ سالش که خواهر گابریل هست. این پسر لاغر مو حنایی ماتیاس و او هم ۱۳ سالش. و آخرین نفر هم این دختر ۱۷ ساله هست که اسمش آلیس این دختر هم چند وقتی بیشتر نیست که با ما زندگی می‌کنه . بچه‌ها بهتر است از اینجا برویم و وارد اتاق خود شویم چون هر لحظه ممکن است هرکسی ما را ببیند. آنها به انتهای آن اتاق رفتند و به اتاقی دیگر مشابه جایی که بودند مواجه شدند سپس در اتاق را باز کردند و وارد آن شدند . هری: ما در اینجا زندگی میکنیم بالعکس حیواناتی که در آن طبیعت آزاد ، بی دغدغه و بدون اظطراب زندگی می‌کنند علت اینکه ما آن طبیعت را رها کردیم و در اینجا به زندگی پرداختیم ترس است. ترس از حیوانات به خصوص انسانهایی که سالها در اینجا زندگی کردند و چون مدت زمان زیادی در اینجا سکونت دارند جثه بزرگتری نسبت به ما دارند به طوری که در مقابل با آنها چاره‌ای غیر از فرار نداریم. لئو: انسانهایی که می‌گویی کجا زندگی میکنند داخل این غار ؟ هری: نه آنها همان‌جایی که اول آمده بودی و صدا میزدی تا کسی کمکت کند زندگی میکنند تو خیلی خوش شانس هستی که آنها ندیدنت وگرنه یا وعده شام آنها می‌شدی یا برای سالها اسیر و برده آنها. لئو: آیا آن انسانها هم مانند دیگر موجودات اینجا جثه‌ ده‌ها برابری نسبت به چیزی که قبلاً دیدیم دارند ؟ هری: آنقدر هم بزرگ نه تقریبا دو برابر ما. از چهره‌ات معلوم است بسیار ترسیده‌ای . در این هنگام بچه‌ها خندیدند
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

mahditourani1

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8356
تاریخ ثبت‌نام
2024-06-09
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
5
پسندها
12
امتیازها
23

  • #6
گابریل: خیلی هم نگران نباش درست است که نسبت به ما خیلی بزرگتر هستند اما حس بینایی و شنوایی نسبتا ضعیفی دارند درست برعکس بویایی قوی که دارند. در ضمن هری در مورد اینکه گفت انسان میخورند تنها یک شوخی ساده کرد چون آن انسانها مثل ما از گوشت هم نوع خود نمیخورند و تنها از گوشت حیوانات تغذیه می‌کنند. لئو: پس اینطور باشد باید قید زندگی کردن در آن بالا و طبیعت را بزنیم و باید برای همیشه در این غار زندگی کنیم. هری: باید ریسک کنیم و این حقیقت را بپذیریم اما اینکه چون نمی‌شود به آن بالا در طبیعت برویم دلیل بر این نمی‌شود که برای همیشه فقط در این غار زندگی کنیم چون من جایی دیگر هم سراغ دارم که زیبایی و سرسبزی آن کمتر از جایی که دیده‌ای نیست. لئو: واقعا؟ امکانش هست به آنجا برویم؟ هری: الان شب شده بهتر است بخوابیم و فردا صبح به آنجا برویم. هری و ماتیاس رفتند و بالشت و تشک‌هایی که از پنبه و علف‌زارها درست کرده بودند را آوردند. لئو: اینها را خودتان درست کردید؟ هری: بله درست است ما تقریبا دو سال است که در این جزیره زندگی میکنیم اوایل که آمده بودیم روی زمین می خوابیدیم و بسیار خسته کننده بود چون نمی‌شد به راحتی خوابید برای همین تصمیم گرفتیم با استفاده از چیزهایی که در طبیعت وجود دارد اینها را درست کنیم تا راحت‌تر بخوابیم. هر کدام از بچه‌ها یک بالشت و تشک برداشتند و برای خود پهن کردند و سپس روی آن دراز کشیدند‌. لئو اتاق را نگاه می‌کرد که با فانوس‌هایی در اطرافش آنجا را روشن کرده بود و ظرفهایی که برای غذا در یکجا جمع‌آوری شده بود و کوزه‌هایی که آب در آنها نگهداری شده بود فضای جالبی را برای او به ارمغان آورده بود. لئو: حس میکنم انسان نخستین هستیم زیرا تمام چیزهایی که در اینجا جمع‌آوری شده از خودکفایی شما بوده. بچه‌ها من خیلی گرسنه شدم لطفا چیزی برای من بیاورید . هری رفت و یک کوزه آب برای لئو آورد . لئو: من که نگفتم تشنه شدم گفتم گرسنه‌ام. کاملیا: این آب از آبشاری که در طبیعت اینجا بوده آورده شده که هرکسی از این آب بخورد تا زمانی که در این جزیره باشد گرسنه و تشنه نخواهد شد . لئو: یعنی چه مگر شما از زمانی که به اینجا آمدید چیزی نخورید؟ هری: از وقتی که از این آب خوردیم خیر چون وقتی به دنبال غذا می‌گشتیم جغد پیری پیش ما آمد و گفت: لازم نیست شکمتان را با گوشت و گیاه سیر کنید چون تنها با خوردن آب در این جزیره تا زمانی که از اینجا نرفته‌اید نیازی به خوردن هیچ خوراکی نخواهید بود و ما هم از آن زمان به بعد نه تشنه شدیم و نه گرسنه. لئو: بسیار عجیب است چنین چیزی حتی تو خواب هم ندیده بودم. لئو از آن آب خورد کمی بعد تمام بدنش سرد شد و گرسنگی و تشنگی از بدن او برطرف شد. لئو: خیلی عجیب بود کلا احساس گرسنگی و تشنگی از بدنم رفت. همه شما باهم به اینجا آمدید یا... ؟ گابریل: خیر. از خودت بگو چه شد که به اینجا آمدی؟ لئو: من علاقه زیادی به ماهیگیری دارم هر روز وقتی از مدرسه تعطیل میشدم به رودخانه‌ای که نزدیک خانه‌مان بود می‌رفتم تا ماهی بگیرم یک روز مثل همیشه سوار اسب خود شدم و به جنگل رفتم وقتی به جنگل کنار رودخانه رسیدم از اسب خود پیاده شدم و طناب آن را به درختی بستم. کنار رودخانه نشستم و قلاب خود را داخل آب انداختم
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 8)

بالا پایین