. . .

متروکه داستان زندگی سرد| عاطفه محمدی

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
به نام خداوند مهربان
عنوان داستان: زندگی سرد
نام نویسنده: عاطفه محمدی
ژانر: درام

خلاصه:
دختری 14 ساله با رویا های رنگی رنگی در یکی از روستا‌های اردبیل زندگی میکرد.
با ازدواج سنتی تمام معادلات زندگی در هم پیچید.
برگرفته از واقیعت
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,353
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

رزا 🌹

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1359
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
63
امتیازها
63
محل سکونت
تهران

  • #2
مقدمه:
بخاطر فرزندانم از همه چیز گذشتم.
فکر میکردم با این فداکاری خوشبخت می شوند.
اما نمیدانستم بزرگترین ظلم را کردم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

رزا 🌹

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1359
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
63
امتیازها
63
محل سکونت
تهران

  • #3
پارت اول

خانم دکتر خودم رو تباه کردم، همه گفتن طلاق بگیر این مرد خوب نیست، اما من بخاطر بچه هام که خوشبخت بشن موندم. اما بچه‌هام رو بدبخت کردم اگه میرفتم بچه‌هام خوشبخت می‌شدند.

دکتر: چرا فکر می‌کنی؟ اگه میرفتی بچه‌هات خوشبخت می‌شدند.

(فلش بک)

- ماهان از این زندگی خسته شدم، بخدا خسته شدم، به قرآن بریدم.

ماهان: اگه می‌رفتی، نه ما این همه زجر می‌کشیدیم نه تو، اگه می‌رفتی ما خوشبخت‌تر بودیم. تازه مهتاب هم نبود. تو که میدونستی این زندگی چیه پس چرا اون رو آوردی.

(پایان فلش بک)

دکتر: تو چیزی نگفتی؟

- نه جوابم رو گرفتم، راست میگفت من هم به خودم هم به بچه‌هام ظلم کردم
 
  • گل رز
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

رزا 🌹

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1359
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
63
امتیازها
63
محل سکونت
تهران

  • #4
پارت دوم

لیوان آب رو از میز جلوم برداشتم، کمی ازش خوردم و دوباره گذاشتم روی میز.

- همون موقع که مهتا رو از بغلم گرفت و بیرونم کرد، باید می‌رفتم نه اینکه دوباره برگردم.

دکتر: چرا مهتا رو ازت گرفت؟

- مثل همیشه بحث‌مون شد، عصبانی شد و مهتا رو از بغلم گرفت و بیرونم کرد.

دو سه ساعت نشستم تو حیاط بعد رفتم تو خونه.

می‌دونین که مادر بشی نه غرور می‌فهمی نه عزت نفس، بخاطر بچت از همه چیز می‌گذری. نتونستم از مهتا بگذرم، یکی نبود بهم بگه آخه بچه‌ی دو ماه رو چجوری میتونه بزرگ کنه، آخر مجبور می‌شه بیاد دنبالت.
بدبخت مادرم اون روز که امد روز ملاقات نبود، برای همین نذاشتن من رو ببینه. خودشم هیچکس رو نیاورده بود تا کمکم کن.

دکتر: چرا سه روز موندی بیمارستان؟

- فشارم رفته بود بالا.

دکتر: یه سوال دیگه چرا شوهرت برای خواهرش کباب گرفته بود، اما برای تو نه.

خنده‌ای تلخی کردم و گفتم:

- اول این‌که اونا رسم دارند تا چهل روز بعد از زایمان گوشت نمی‌خورند، فقط سبزی‌جات

دوم این‌که عارف هیچ وقت کاری نمی‌کنه تا من خوشحال بشم.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

رزا 🌹

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1359
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
63
امتیازها
63
محل سکونت
تهران

  • #5
پارت سوم
دکتر: خب لیلا جان متسفانه زمان‌مون تموم شد، هفته‌ی بعد که میای؟

- حتما میام خانوم دکتر.

دکتر: هفته‌ی دیگه حتما در مورد کودکی و این که چرا ازدواج کردی صحبت کنیم موافقی؟

- بله پس تا دوشنبه خدانگهدار

دکتر: خداحافظ عزیزم

***

(هفته بعد)

دو تقه به در زدم و با بفرمایید دکتر وارد اتاق شدم.

- سلام خانم دکتر

دکتر: سلام لیلا جان خوش اومدی.

- ممنون خانم دکتر.

دکتر: بشین عزیزم، این هفته چطور بود؟

- عالی، چون عارف نبود رفتم خونه‌ی خواهرم، خواهرام اومدن خونم، در کل خیلی خوش گذشت

دکتر: مگه عارف نمی‌ذاشت بری خونه خواهرت.

- نه اگرم اونا می‌آومدن بعد از رفتن‌شون شروع می‌کرد. چرا؟ اونا میان بهشون بگو دیگه نیان.

دکتر: تو چیزی نمی‌گفتی؟

- نه فقط می‌گفتم خودت بگو من به خواهر برادرام نمی‌گم نیاین خونه‌ی من.

دکتر: دیگه چیزی نمی‌گی

- من نه اما مهتاب می‌گه.

***

(فلش بک)

عارف: صدبار گفتم نرو خونه‌ی اون خواهر حروم زادت تا اونم نیاد.

مهتاب: هر وقت تو نرفتی مامان هم نمی‌ره.

عارف: برادر خواهرای من روزای سخت بدردم می‌خورن.
 
  • گل رز
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

رزا 🌹

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1359
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
63
امتیازها
63
محل سکونت
تهران

  • #6
پارت چهارم
مهتاب: هه یک چیز بگو آدم خندش نگیره برادر خواهرهای تو روزهای سختی ما بودن، والا ما که ندیدیم باز این خواهر برادرهای مامان بودن نه تو. یادت رفته پسرت رفت زندان یک زنگ نزدن از این‌جا تا اردبیل رفتی، برادرت دو ملیونم کف دستت نذاشت، با این‌که داره از ارثت می‌خوره، این خواهر برادر مامان بودن که شش ملیون جور کردن برای آزادیش، اصلا می‌گیم خبر نداشتن، از عمل من که خبر داشتن، یک زنگ نزدن حالم رو بپرسن؟ اما بازم خواهر و برادر‌عای مامان حداقل یک بار امدن، و هر روزم زنگ می‌زدن حالم رو می‌پرسیدن. یادت رفته خاله عظم چه‌قدر وسیله گرفته بود. مامانم گفت
- این چه کاریه؟ می‌خواستی چی‌کار؟
گفت:
- برای تو که نگرفتم برای خواهرزاده‌م گرفتم.
یا همون مهرناز هریک روز در میون خونمونه، اما خواهرهای تو روزهای سخت هستن یادته، تا آبجی ماشین گرفت. بدو‌بدو با شیرینی می‌اومدن. مامان مریض می‌شد آبجی یا ماهان پول می‌دادن تا بره دکتر اما تا خواهر‌تات مریض می‌شدن با این که هم شوهر دارن هم بچه تو می‌بردی دکتر.
برای خواهر‌هات خوب عیدی می‌خری اما من باید از داداشم می‌گرفتم تا لباس بخرم. عروسی فامیل‌هات پول چاق می‌کنی اما برای فامیل‌های مامان نه میایی نه پول میدی، از عروسی هم می‌امدیم باز از دماغ‌مون در می‌آوردی.
***
(حال)
خانم دکتر: قضیه زندان و عمل و ماشین چیه؟
- ماهان سال 1395 با دو تا از دوست‌هاش عید رفتن مسافرت یکی‌شون چند تا شیشه نوشیدنی تو ماشین گذاشته بود. که پلیس راه می‌گیرنشون این دو تا هم نمی‌گن ما خبر نداشتیم. برای همین باید شش میلیون پول می‌دادن تا آزاد‌شون کنن.
مهتاب هم پنج سال پیش لوزه‌ش رو عمل کرد. مهتا هم وقتی طلاق گرفت، بلافاصله رفت سرکار و بعد تو یک قرعه‌کشی اسم نوشت وقتی هم به اسمش در اومد رفت ماشین گرفت.
خانم دکتر: خب قرار بود در مورد کودکی و ازدواجت حرف بزنیم
- خب ما هفت تا خواهر برادریم سه تا برادر چهار تا خواهر، موقعی که من به دنیا اومدم مادرم مریض می‌شه نمی‌تونه بهم برسه هیچ‌ من رو نگه نداشت.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

رزا 🌹

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1359
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
63
امتیازها
63
محل سکونت
تهران

  • #7
پارت پنجم
رضا برادرم که دو سال ازم بزرگ‌تر بود، هر‌ وقت می‌خواستم گریه کنم، اون خودش رو میزد و گریه می‌کرد تا بیان بهم شیر بدن. یه جورایی اگه اون نبود من مرده بودم. چون کسی بهم نمی‌رسید، فقط به‌خاطر این‌که رضا خودش رو نزنه و گریه نکنه به من می‌رسیدن. البته این‌ها رو خواهر بزرگم برام تعریف کرد. تا این‌که هفت سالم شد خیلی دوست داشتم درس بخونم حتی دو روزم با رضا رفتم، اما روز سوم داداش فهمید اومد کشون‌کشون من رو برد خونه از اون به بعد اجازه نداشتم برم بیرون، کل بچگی‌ من تو کار خلاصه شد.
خانم دکتر: داداش کی بود؟
- بابام اما خب ما بهش داداش می‌گفتیم.
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- یک روز برای برادر بزرگم غذا بردم، آمدنی زن‌عموم من رو دید منم تازه لباس محلی پوشیده بودم. اونم هر بار که من رو می‌دید می‌گفت من تو رو شوهر میدم، منم می‌گفتم من شوهر نمی‌خوام. انگار عارف دوست پسر عموم بوده، نمی‌دونم کجا من رو بهش معرفی کرد. اون‌ها هم یک بار اومدن برای آشنایی منم اون موقعه عارف رو دیدم، هی خواهر‌هام می‌گفتن این و می‌خوای منم می‌گفتم نه اون پیرمرده.
دکتر: چرا فکر کردی پیر‌مرده؟
- من اون‌موقعه فکر می‌کردم هر کی ریش و سیبیل داره پیره.
دکتر: ببخشید عزیزم وسط حرفت پریدم ادامه بده.
- بابام منو نمی‌داد، می‌گفت این پسر خوب نیست.
خدا زن‌عموم رو لعنت کنه، هی اصرار که پسر خوبی من می‌شناسم، به‌خاطر من قبول کن.
قدیما هم الان نبود که حرف حرف بزرگتر بود. تا اینکه ما نامزد کردیم، شیر بهام 50 تومان بود، که 30 تومنش رو دادن بیست تومنش رو هم ندادن. داداش بزرگم گفت: طلاق بگیر مردی که به‌خاطر بیست تومن تو رو گریون از بازار بیاره مرد نیست. قبول نکردم گفتم: اگه طلاق بگیرم همه می‌گن به‌خاطر بیست تومن طلاق گرفته.
کاش اون موقعه طلاق گرفته بودم.
خانوم دکتر: واقعاً متاسفم عزیزم سرگذشت سختی داشتی!
- باور کنین کم‌ترین بلا هایی که سرم اومده رو گفتم.
دکتر: نمی‌خوای دیگه تعریف کنی
- اگه همه رو تعریف کنم هم خودم اذیت میشم هم شما اذیت می‌شید.
دکتر: باشه لیلا جان تحت فشار قرارت نمی‌دم. اما الان خوشبختی؟
- من محکوم شدم به این زندگی سرد.اما با داشتن بچه‌هام و خوش‌حالی اون‌ها خوشبختم.
دکتر: و یک سوال دیگه اگه یک روزی کسی داستان زندگی‌تو بنویسه، چه نصیحتی به خواننده می‌کنی.
- اول این‌که زود ازدواج نکنید، دوم این‌که حرف پدر و مادراتون رو گوش کنید اگه دختر من به حرف ما گوش می‌کرد الان از بچه هاش دور نبود، سوم این‌که هیچ‌وقت به‌خاطر بچه سر زندگی نمونید هم خودتون نابود می‌شید هم بچه هاتون نابود میشن.
پایان
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین