. . .

انتشاریافته داستان راز محمد حسین| محمد امین (رضا) سیاهپوشان

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. ترسناک
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام اثر: راز محمد حسین
نویسنده: محمدامین(رضا) سیاهپوشان
ژانر: اجتماعی، ترسناک
خلاصه: محمدحسین نمی‌دونست سربازی براش می‌تونه چطور باشه؛ ولی پوتینش رو محکم بست و رهسپار شد، رهسپار سفری بی‌بازگشت!
سفری که ای‌کاش هیچ‌گاه برای هیچ پسری رخ نمی‌داد. محمدحسین رازی درسینه دارد که اگر فاش کند نفس نخواهد کشید، پس چه خواهد کرد با این راز؟! آیا فاش خواهد کرد یا تا ابد در قفس سینه مدفون خواهد شد؟!
مقدمه: خدمت مقدس سربازی برای همه‌ی کسانی که آن را تجربه می‌کنند سرشار از خاطره است. حال گاهی بعضی‌ها آن را زجر آور می‌دانند و بعضی‌ها آن را بهشت می‌دانند و گاهی مواقع هم اتفاقاتی برایت رقم می‌خورد که بیشتر به افسانه می‌ماند تا واقعیت؛ ولی مهم آموختنی‌هایی است که از آن می‌آموزیم.

به یاد تمامی سربازان وظیفه شهید کشورم، روحشان شاد و یادشان گرامی باد!

Negar__e4a57dca43aa5369.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #11
با صدای آمبولانس، به خودم اومدم. دولت‌خواه رو سوار آمبولانس کردن و من هم سوار شدم. صدای ناله ضعیفش می‌اومد. تا اومدیم به بیمارستان شهید صدوقی برسیم، صدای ناله‌های دولت‌خواه هم قطع شده بود.
نمی‌دونستم دولت‌خواه زنده‌است یا مرده. پرستاری که همراه من بود پیاده شد و به همراه چند تا پرستار دیگه دولت‌خواه رو با برانکارد بردن و مستقیم بردنش به بخش مراقبت‌های ویژه و بستری‌اش کردن. حس خیلی بدی داشتم، یک حسی مثل حس آدم اعدامی قبل از مراسم اعدام. از جام بلند شدم‌ و خودم رو به پشت اتاق مراقب‌های ویژه رسوندم و داخل رو نگاه کردم و هیچی معلوم نبود.
- سرباز براتی!
با صدای محکمی که صدام زد، به خودم اومدم و با دیدن امیر فرماندهی پایگاه، حفاظت اطلاعات، قضایی و دژبان پایگاه، کم مونده بود خودم رو خیس کنم. به خودم اومدم و احترام نظامی محکمی گذاشتم.
- بله امیر؟
امیر فرماندهی با چهره‌ای محکم و چشمانی تیزبین مثل عقاب جلوم ایستاد.
- چی شده و چه اتفاقی برای سرباز دولت‌خواه افتاده؟!
جریان سقوط آب جوش و افتادن سماور روی دولت‌خواه رو تعریف کردم و عواملی که حضور داشتن همه چی رو یادداشت می کردن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #12
ولی باز هم دلم گواهی بد می‌داد و حس می‌کردم آخرش لو میره که من دروغ گفتم و دولت‌خواه رو چیز دیگه‌ای نابود کرده.
- سرباز براتی!
- بله امیر؟
- خوب می‌دونی که دروغ گفتن به مامور قانون جرم بزرگیه، ما از روی حرف‌های تو صورت جلسه می کنیم؛ ولی اگر خلاف حرف‌هات ثابت بشه، هم تو و هم شیفت اون شب مجازات سختی خواهید شد!
بدنم رعشه افتاد و ترس همه‌ی وجودم رو گرفت؛ ولی باز هم سعی کردم به خودم مسلط باشم.
- بله امیر می‌دونم.
- خب! خیلی خوبه، امیدوارم خلاف حرف‌هات ثابت نشه. شش دانگ حواست به سرباز دولت‌خواه باشه، اگر اتفاقی برای اون بیفته، آبروی کل پایگاه میره.
احترام نظامی خشکی گذاشتم و با صدای بلندی گفتم:
- چشم امیر!
بعد از رفتن اون‌ها، نفس راحتی کشیدم و پشت در اتاقی که دولت‌خواه بستری بود، ایستادم و داخل رو نگاه کردم. دکتر سینه دولت‌خواه رو پانسمان کرده بود و اون آروم خوابیده بود و من هم روی صندلی کنار اتاق نشستم و رفتم توی فکر و به خانواده‌ای فکر کردم که چشم به راهم بودن تا این شش ماه باقی مونده خدمتم تموم بشه. از نازنین زینبی که هر وقت بهش زنگ می‌زدم از ذوق داد می‌زد تا خیلی چیزهای دیگه. توی همین فکرها بودم که خواب چشم‌هام رو ربود و با صدای جیغ وحشتناکی از خواب پریدم. صدا از اتاق دولت‌خواه می‌اومد و دادوبی‌داد می‌کرد.
- سوختم! یکی نجاتم بده! اون داره سینه‌ام رو می‌سوزونه. کمک!
حراست بیمارستان و اکثر پرستارها و مردم کمی که توی بیمارستان بودن، دم اتاق دولت‌خواه جمع شده بودن و هر کاری می کردن در باز نمیشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #13
فریادهای دولت‌خواه بی‌چاره به اوج خودش رسیده بود‌ و هیچ‌کسی هیچ‌کاری نمی‌تونست انجام بده و اون سرباز بی‌چاره فریاد میزد. فریادهای دولت‌خواه لحظه‌به‌لحظه بیشتر میشد؛ ولی کاری از دست کسی بر نمی‌اومد و شب ما و بیمارستان رو تبدیل به شب جهنمی کرده بود.
فریاد‌های دولت‌خواه تا اذان صبح ادامه داشت و خواب رو به چشم‌های همه افراد بیمارستان حرام کرد.
با اولین اللّه اکبر اذان صبح، صدای دولت‌خواه کم‌کم ضعیف شد و صدای فریادهاش قطع شد. دیگه صدای از اتاقش نمی‌اومد!
بعد از اذان، دکتر دست‌گیره در اتاق رو فشار داد و در باز شد و بسم اللّه گویان پا به اتاق گذاشت و با وضع وحشتناک دولت‌خواه بی‌چاره روبه‌رو شد و با انزجار معایناتش رو انجام‌ داد و بیرون اومد و من رو صدا زد.
- سرباز براتی!
- بله دکتر؟
- من واقعاً ازت معذرت می‌خوام؛ ولی این پسر طلوع آفتاب امروز رو نخواهد دید!
- چرا دکتر جان؟!
- اون داره نفس‌های آخرش رو می‌کشه، بهتره به پادگان یا خانوادش خبر بدید تا بیان و جنازه‌ی این سرباز رو تحویل بگیرن.
اشک توی چشم‌هام حلقه زد، باورم نمیشد از دیروز صبح تا حالا به همین راحتی یک نفر این‌طوری از دست بره و چراغ زندگی‌اش خاموش بشه. ای وای بر من!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #14
به ساعت سالن بیمارستان نگاه کردم و ساعت چهار‌و‌چهل‌وپنج دقیقه صبح رو نشون می‌داد و دقیقاً بیست‌وچهار ساعت از حادثه‌ای که برای دولت‌خواه رخ داده بود، می‌گذشت و چه تاسف‌بار که اون داشت نفس‌های آخرش رو می کشید و من نمی‌تونستم کاری براش انجام بدم.
با صدای کسی که اسمم رو صدا میزد، سر خم شدم رو بلند کردم و جناب سروان کریمی، مهدی دریکوند رو دیدم. از جام بلند شدم‌ و احترام گذاشتم.
- براتی از سرباز دولت‌خواه چه‌ خبر؟!
روم نمیشد بهش حرف بزنم و سرم رو سمت داخل اتاق گرفتم و جناب سروان کریمی و مهدی و به دنبالشون من هم داخل اتاق رفتم و همه بالای سر دولت‌خواه ایستادیم؛ ولی اون سرش به سمت کنار افتاده بود و جناب سروان هر چی تکونش داد، هیچ اتفاقی نیوفتاد.
- براتی! سریع برو دکتر رو خبر کن!
با دو رفتم دکتر رو خبر کردم و اون به همراه چندتا پرستار بالای سر دولت‌خواه حاضر شدن و مرگ سرباز آموزشی محمدحسین دولت‌خواه رو تایید کرد و چه آسون و ساده محمدحسین یکی از سربازان گروهان دوم مرکز آموزش شهید ابوعطا، بر سر یک لج و لجبازی ساده پر کشید و رفت. دکتر پارچه سفید رو‌به‌روی بدن سوخته محمدحسین کشید.
از چشمان همه کسانی که اون‌جا بودن، اشک شدیدی جاری بود و صدای گریه‌های پرسنل بیمارستان برای پر کشیدن محمدحسین بلند بود.
سرم رو بلند کردم و از پنجره‌ای که از اتاق محمدحسین به بیرون نما داشت، طلوع خورشیدی که دکتر گفت محمدحسین نمی‌بینه رو دیدم و فقط یک جمله تونستم بگم.
- محمدحسین عزیز روحت شاد!
جنازه محمدحسین به سردخونه منتقل شد و دکتر علت مرگ محمدحسین رو، سوختگی درجه یک اعلام کرد و به خانوادش خبر دادن که محمد‌حسین از بند این دنیا رها شد و به آسمون‌ها پرکشید.
روی صندلی‌های روبه‌روی اطلاعات بیمارستان به همراه دریکوند و جناب سروان کریمی نشستیم. از هیچ کدوممون صدایی در نمی‌اومد و هیچ کس انگار دلش نمی‌خواست حرفی بزنه و همه محو شدیم. فقط برای آمرزش محمدحسین دعا می کردم، چون اون قربانی راز سر به مهر شد که هیچ کس از اون به جز من خبر نداشت. در اصل باید گفت محمدحسین به شهادت رسید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #15
سکوت محض توی اورژانس و اطلاعات بیمارستان حکم فرما بود و هر کس که ما سه نفر رو می‌دید، نگاهی بهمون می‌انداخت و می‌رفت.
- جناب سروان خیلی پشیمونم، کاش محمدحسین رو اون‌طوری اذیت نمی‌کردم. کاش زبونم لال شده بود و اون‌‌طوری تنبیه‌اش نمی کردم. آی خدا! من غلط کردم! بی‌جا کردم!
دریکوند این جملات رو می‌گفت و گریه می کرد؛ ولی محمدحسین دیگه رفته بود. این حرف‌ها فایده نداشت و کار از کار گذشته بود و نوش دارو بعد از مرگ سهراب فایده‌ای نداشت و فقط به نیشتر زخم مرگ محمدحسین شاید مرهمی میشد.
- دریکوند خفه شو! اون موقع که سر یه چرت زدن بچه مردم رو فرستادی جایی که خودت می‌دونستی احتمال مرگش هست، باید فکر می کردی.
جناب سروان یه مکثی کرد و به حرف‌هاش ادامه داد.
- آخه نون نبود، آبت نبود، این‌طوری تنبیه کردنت چی بود؟ یعنی تو نمی‌دونستی ما چراغ رو برای این اون‌جا می‌ذاشتیم که سربازهای بدبخت تو طول روز از وحشت اون دست‌شویی‌های لعنتی، قالب تهی نکنن؟! حداقل پامرغی می‌بردی بدبخت رو شنا یا هزارتا کوفت و زهرمار و تنبیه دیگه، این چه کاری بود که کردی آخه؟! لاکردار!
همه این حرف‌ها رو جناب سروان کریمی بدون مکث و عصبانیت تمام میزد؛ ولی باز هم فایده‌ای نداشت، دیگه کم‌کم وقت رفتن بود؛ ولی گروهان بدون محمدحسین اصلاً لطفی نداشت.
- جناب سروان کریمی!
- بگو، تو دیگه چی می‌خوای براتی؟
- اگه میشه یه مرخصی دو روزه بهم‌ بدید.
- چرا؟!
- بعد محمدحسین.
جناب سروان نذاشت حرفم رو کامل بزنم.
- مرخصی استحقاقیت رو برو برگه مرخصیت رو خودم برات رد می کنم.
- ممنونم جناب سروان.
هر سه از جامون بلند شدیم و از اطلاعات بیرون اومدیم که خانم پرستار، مسئول اطلاعات صدام کرد.
- سرکار براتی!
- بله بفرمایید؟
- یه لحظه صبر کنید کارتون دارم.
به جناب سروان نگاه کردم، با سر بهم علامت داد که مشکلی نیست و به همراه دریکوند بیرون رفتن.
به سمت پرستار پشت سرم برگشتم و از دیدنش یه لبخند بزرگ روی لبم نشست و مرغ دلم بال بال زد. وجود اون تنها چیزی بود که می‌تونست حالم رو خوب کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #16
- سلام علی.
- علیک سلام زینب بانو. شما این‌جا چی‌کار می کنی؟!
- این‌جا محل کار منه و از دیشب تا حالا کنارت بودم، ولی تو حس نکردی.
- ببخش زینب جان! مرگ محمدحسین واقعاً داغونم کرد.
- می‌دونم علی جانم. خیلی سخت بود، ولی بنده خدا مرگ خیلی ترسناکی رو هم داشت.
- آره واقعاً، ولی یک داستان خیلی ترسناک پشت مرگ محمدحسین خوابیده بود.
رنگ از چهره نمکی زینب پرید.
- علی جان اگه خیلی ترسناک تعریف نکن!
- نه زینبم، نه عشق زندگی‌ام، زیاد ترسناک نیست.
زینب دست‌هاش رو گذاشت زیر چونه‌اش و منتظر شروع حرف زدن و تعریف کردن من شد.
- حدود دو ماه پیش محمدحسین با بقیه بچه‌های اصفهان با کد پانصدوبیست‌ودو اعزام شدن پایگاه شکاری و تقیسمشون کردن گروهان ما. یه سرباز توی اون سربازها بود که تقریباً نصف بچه‌ها همشهری یا هم‌محلی‌اش بودن؛ ولی کسی محلش نمی‌ذاشت، انگار یک‌ جورایی طرد شده و کلاً کسی دوست نداشت سمت اون بیاد و خودش هم آدم گوشه گیری بود.
- آخی! دلم واقعاً براش سوخت!
- آره بچه خوبی بود؛ ولی بقیه‌اش رو گوش بده زینب جان.
- باشه، شدیداً منتظرم برام تعریف کنی.
خیلی دلم به حالش سوخت، همیشه حتی اگر نزدیک همشهری‌هاش می‌نشست، اون‌ها جابه‌جا میشدن و می‌رفتن جای دیگه می‌نشستن. خیلی از شب‌ها هم که پاس شب بودم، وقتی تو آسایشگاه سربازها گشت می‌زدم، اکثراً بیدار بود؛ ولی واقعاً توجیهی براش نداشتم و رفتارهای خودش و رفتار همشهری‌هاش با محمدحسین باعث تعجبم شده بود، تا این که یه شب ساعت‌های یک‌ونیم یا دو شب بود و دقیقاً همون شب من پاس بودم و منتظر بودم که پاس شبم تمام بشه و برم بخوابم؛ ولی همون لحظه بود که صدای داد بلندی از یکی از سربازها بلند شد و سریع داخل آسایشگاه سربازها دویدم. صدای داد محمدحسین بود؛ ولی خودش خواب بود، هر چی صداش زدم بیدار نشد. فقط توی خواب می گفت "ولم کنین! ولم کنین! مگه من چی‌کارتون کردم؟!"
هر کاری کردم بیدار نشد، تا این که امیر داوطلب ارشد گروهان اومد و یه چک افسری محکم زد توی گوشش و محمد‌حسین از خواب پرید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #17
محمدحسین ناگهانی از خواب پرید و با دیدن ما که بالای سرش بودیم و تقریباً کل گروهان سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد.
امیر داوطلب یک‌ونیم ساعتی تنبیه‌اش کرد و بعد از فرمان دوباره خاموشی، خودش هم رفت بخوابه و من هم که کلاً خواب از سرم پریده بود، به پاس بعدی گفتم به جاش وایمیستم. محمدحسین همون وسط حیاط ایستاده بود و از جاش تکون نمی‌خورد و من هم دیگه نگاهش نکردم تا این‌که راه افتاد و به سمت جنگل کاج جلوی گروهان رفت و پشت سرش راه افتادم و رفتم. خیلی آروم‌‌-آروم و پاورچین‌-پاورچین جوری که متوجه نشه تعقیبش می کنم و وسط درختان کاج و توی تاریکی مطلق ایستاد، جنگل تاریک‌-تاریک بود و هیچ نوری اون لحظه نبود و من کورمال-کورمال خودم رو به پشت درختی همون نزدیکی رسوندم و چشم‌هام نمی‌دیدن؛ ولی گوش‌هام یک‌جورایی جای چشم‌هام رو گرفت.
محمدحسین مثل حالت زمزمه با کسی حرف میزد و سعی کردم گوش‌هام رو تیز کنم تا بفهمم چی میگه و گنگ و نامفهوم بود؛ ولی کلماتی مثل خواهش می‌کنم کاری باهام نداشته باشید رو شنیدم. حسی بهم می گفت تنها نیستم و کسانی دیگه هم توی اون مکان هستن و حس ترس بدی رو بهم القا می کرد. بعد چند دقیقه انگاری محمدحسین روی زمین افتاد و داشت کتک می‌خورد و یک‌دفعه فقط یه جمله به ذهنم رسید که بگم و تقریباً داد کشیدمش.
- بسم اللّه الرحمن الرحیم، لاحول و لا قوه الا باللّه ولعلی العظیم.
ناگهانی بادی به سردی باد سوز و برف زمستونی از کنارم گذشت و رد شد و محمدحسین روی زمین افتاد با دست می کشیدم تا اون رو پیدا کنم و بالاخره پیداش کردم و فقط نجوایی آروم ممنونم‌ سرکار رو شنیدم و محمدحسین دیگه حرفی نزد و بلندش کردم و بردمش توی گروهان و تا دم آسایشگاه بردمش و توی تختش دراز کشید؛ ولی ترس از چهره‌اش مشخص بود و نگاهش به سمت در ورودی بود. برگشتم سمت در ورودی رو نگاه کردم و ساعت سه‌و‌نیم صبح رو نشون می‌داد و وقت بیدار شدن سربازان آموزشی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #18
شروع به ضربه زدن به در کمد‌ها کردم و همه سربازان بیدار شدن و سریع وضعیت نظامی کردن و تخت‌هاشون رو انکارد کردن و بعد از صبحونه به هر کدوم کاری محول کردم که جناب سرگرد پورنیا فرمانده گردان صدام کرد.
- سرکار براتی!
به سمتش رفتم و احترام نظامی گذاشتم.
- بله جناب سرگرد؟
- به همراه سرباز دولت‌خواه بیایید، دفتر گردان کار واجب باهاتون دارم.
به چهره جناب سرگرد پورنیا نگاه کردم، بوی دردسر می‌اومد.
نزدیک جایی که دولت‌خواه داشت نظافت می‌کرد، رفتم و تقریباً کارش تموم شده بود. سرباز دیگه‌ای رو به جاش گذاشتم و به همراهش به سمت دفتر جناب سرگرد رفتیم.
حسابی عصبانی بود تا پامون به داخل دفترش رسید، شروع کرد به سر دولت‌خواه داد کشیدن.
- دولت‌خواه این چه مسخره بازی هست که درآوردی؟ می‌دونی اگر گزارش به بالا برسه، با کارهای مسخره‌ات چه بلایی سر ما میارن؟! یک گردان رو به بازی گرفتی و از شیراز تبعید نشدی این‌جا که به مسخره بازی‌هات ادامه بدی. چنان پدری ازت درمیارم که مرغ‌های زمین و آسمون به حالت گریه کنن.
جناب سرگرد یک پوسه با چند تا برگه روی میز گذاشت و حرف‌هاش رو با داد ادامه داد:
- این برگه‌ها چندتا دیگه اضافه بشه، میری دیونه خونه، بفهمم! مرتیکه‌ی احمق! هر روز باید گزارش تو رو بالا بفرستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #19
- سرکار عباسی!
منشی دفتر جناب سرگرد داخل اومد و احترام نظامی گذاشتم.
- بله جناب سرگرد؟
جناب سرگرد پورنیا با دست دولت‌خواه رو نشون داد.
- دولت‌خواه رو ببر میدون صبحگاه تا موقعی که نگفتم به تنبیه‌اش ادامه بده!
یک لحظه چشم‌هام چهارتا شد. تا الان ان‌قدر بی‌رحمی از کسی ندیده بودم.
- چشم جناب سرگرد.
سرکار عباسی و دولت‌خواه و من باهم دیگه به سمت صبحگاه رفتیم. عباسی زیاد دولت‌خواه رو اذیت نکرد و انگاری بیشتر داشت باهاش رژه کار می کرد. فکر کنم اون‌هم دلش به حال دولت‌خواه سوخته بود. بعد از حدود نیم ساعت، جناب سرگرد پورنیا و جناب سرهنگ مهرزاد صفر اومدن و جناب سرگرد شروع به تنبیه کردن محمدحسین کرد و کاری با محمد‌حسین کرد که اشکش دراومد.
- جناب پورنیا!
جناب سرهنگ صفر، جناب سرگرد پورنیا رو صدا زد و جناب سرگرد محمدحسین رو به عباسی سپرد.
- بله جناب سرهنگ؟
- ولش کن. بسه نمی‌خواد تنبیه‌اش کنی، دیگه بذار برگرده گروهان!
- چشم جناب سرهنگ.
جناب سرگرد سمت ما اومد.
- عباسی و براتی.
- بله جناب سرگرد؟
- دولت‌خواه رو به گروهان ببرید.
- چشم جناب سرگرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #20
جناب سرهنگ صفر و جناب سرگرد پورنیا از میدان صبحگاه بیرون رفتن. محمد‌حسین دولت‌خواه همون‌جا روی زمین نشست. حس کردم که اگر خجالت نمی کشید، همون‌جا زیر گریه میزد؛ ولی شاید فکر کرد اگر گریه می‌کرد، غرورش شکسته میشد. نگاهی به عباسی کردم، انگار اون هم دسته کمی از من نداشت! نظامی کنارش نشستم و عباسی هم نشست.
دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و یکمی شونه‌اش رو فشار دادم و زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و رد اشک رو توی چشم‌هاش خوندم و با حالت بغض، باهام شروع به حرف زدن کرد.
- سرکار به خدا من آدم بدی نیستم، هیچ‌کس نمی‌دونه چه بلا‌هایی سر من اومده!
این حرف‌ها رو که زد، بغضش ترکید و مثل ابر بهار شروع به گریه کردن کرد. چند دقیقه‌ای همین‌طوری گریه می کرد و هیچ حرفی نمیزد. باید به گروهان برمی‌گشتیم، وگرنه تنبیه سختی می‌خوردم و باید بلندش می کردم و می‌بردمش.
- دولت‌خواه لطفاً بلند شو! باید بریم گروهان.
- چشم سرکار.
دست دولت‌خواه رو گرفتم و سمت گروهان رفتیم؛ ولی چه می‌دونستم قرار چه چیز‌های دیگه‌ای از محمدحسین بشنوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین