. . .

انتشاریافته داستان در میان جن‌ها | ستاره خلیلی

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. ترسناک
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۱۱۰۱۸_۰۴۰۲۷_teny_(1)_9zcu.png

نام داستان: در میان جن‌ها
نویسنده: ستاره خلیلی
ژانر: ترسناک، اجتماعی
خلاصه: دختری به نام ایده، برای سفر تابستونی به روستا پیش مادر‌بزرگ و پدر‌بزرگش میره.
توی روستا برای یکی از روستایی‌ها اتفاقات ماورایی رخ میده و ایده تصمیم می‌گیره تحقیقاتی درباره‌ی اتفاقات انجام بده و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,353
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

بعد از اتمام داستان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Setare_khalili

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1042
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-12
موضوعات
3
نوشته‌ها
45
راه‌حل‌ها
2
پسندها
314
امتیازها
103

  • #2
با پشت دستم ع×ر×ق پیشونیم رو پاک کردم و دست‌هام رو روی کمرم گذاشتم و گفتم:
- همین که گفتم، منم میام اگه من رو بزارید و برید میرم پیش دعانویس و میگم طلسمتون کنه.
داییم خندید و گفت:
- باشه ایده خانم، برو بگو طلسم کنن.
پدر بزرگم اخم کرد و گفت:
- دختر نمیاد مزرعه که کار کنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- مشکل همین‌جاست دیگه، این‌قدر توی گوشتون گفتن که دختر نباید کاری با کارهای مردها داشته باشه که این‌طور شدید.
مکثی کردم ادامه دادم:
- خوش‌بختی یعنی رفتن به دنبال خواسته‌ها!
ابروهام‌ رو بالا انداختم و از سمت راست به چپ چرخیدم و گفتم:
- من این‌جوری خوش‌بختم دیگه. خوش‌بخت یعنی من!
چپ چپ به من نگاه کردن. این‌دفعه از چپ به راست چرخیدم و گفتم:
- چی؟ خوش‌بخت نیستم؟
دایی گفت:
- میشه بدونم چی‌کار می‌کنی؟!
- ورزش.
یکی از پشت سرم گفت:
- خانم خوش‌بخت برو کنار این کپسول گاز رو بزارم اون‌جا.
به سمت صدا برگشتم که یه مرد تقریباً سی و پنج ساله رو دیدم و رو‌ بهش گفتم:
- شما؟
کپسول گاز رو گذاشت زمین و گفت:
- من پسر همسایه‌ی پدربزرگت، سام هستم. اومدم کمک کنم، خوش‌بختم!
اخم کردم.
- سلام، منم ایده هستم.
سرش رو تکون داد و سلام کرد که گفتم:
- ممنون، نیازی نیست شما بفرمایید. پدر‌بزرگم فکر می‌کرد کسی به غیر از داییم نیست کمک کنه، قراره من کمکشون کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Setare_khalili

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1042
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-12
موضوعات
3
نوشته‌ها
45
راه‌حل‌ها
2
پسندها
314
امتیازها
103

  • #3
به سمت دایی و پدربزرگ برگشتم.
دایی‌ گفت:
- باشه! من مشکلی ندارم؛ ولی سام بیاد بد نمیشه.
پدر بزرگ هم از سر ناچاری قبول کرد.
لبخندی زدم و گفتم:
- پس من زود برم لباس‌ها‌م‌ رو عوض کنم و بیام.
به اتاقم رفتم و لباس‌هام‌ رو عوض کردم؛ جوراب‌هام رو هم از این و اون اتاق پیدا کردم و پوشیدم. روسریم رو سر کردم و کلاه حصیری رو هم گذاشتم روی سرم و اومدم بیرون؛ هر سه‌تاشون به سمت ماشین رفتن و منم پشتشون حرکت کردم.
سوار ماشین شدیم و‌ به سمت مزرعه رفتیم.
***
در خونه رو باز کردم، نشستم و به پشتی تکیه دادم. توی خونه هیچ‌کس نبود. جوراب‌هام‌ رو درآوردم، پاهام رو دراز کردم و یه نفس عمیق کشیدم.
در اتاق باز شد و مادربزرگم بیرون اومد.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- سلام ننه، خونه‌ بودین؟ فکر کردم کسی خونه نیست.
سلام کرد و گفت:
- نه ننه من خونه بودم؛ دایی و پدربزرگت کجان؟
با دست به در اشاره کردم و گفتم:
- بیرونن الان میان، دارن به سر و صورتشون آب می‌زنن.
رفت و توی سینی سه‌تا لیوان گذاشت و اومد و کنارم نشست. بهش نگاه کردم و گفتم:
- ننه سام هم هست.
بلند شدم و یه لیوان آوردم و توی سینی گذاشتم؛ خواستم بشینم که دیدم لیوان‌ها چهارتا‌ هستن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Setare_khalili

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1042
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-12
موضوعات
3
نوشته‌ها
45
راه‌حل‌ها
2
پسندها
314
امتیازها
103

  • #4
رفتم و یه لیوان دیگه هم برداشتم و آوردم توی سینی گذاشتم و گفتم:
- ننه پس چرا برای خودت لیوان نیاوردی؟ قربونت بشم.
بهم نگاه کرد و گفت:
- من که برای خودم آوردم. مادرت زنگ زد و گفت ایده کجاست، منم گفتم رفته مزرعه کار کنه. گفت وقتی برگشت بهش چایی نده تا بفهمه اگه برای کار بره مزرعه، برگرده از چایی خبری نیست. حالا هم این یه لیوان رو بردار ببر سر جاش بذار.
اخم کردم و گفتم:
- پس من فقط این‌جا اضافم.
ننه لبخندی زد و گفت:
- شوخی کردم! مادرت بهم گفت بهش چایی نده؛ اما دلم نیومد به نوه‌ی کار کنم چایی ندم. خواستم سر کارت بزارم؛ مگه میشه به نوه‌ی خوشگل و قشنگم چایی ندم؟
نشستم و به پشتی تکیه دادم.
- چشم‌هات قشنگ و خوشگل می‌بینن ننه.
در باز شد و پدربزرگ، دایی و سام داخل شدن.
بابا‌بزرگم روبه‌روی من نشست، دایی کنارش و سام هم کنار دایی نشست.
پدر‌بزرگ به من نگاه کرد و گفت:
- خب ایده خانم برنامت برای فردا چیه؟ بازم میای با ما کار کنی؟
لبخند زدم و گفتم:
- مگه میشه جایی کار باشه و ایده اون‌جا نباشه؟
همشون خندیدن‌. گوشیم رو از جیبم درآوردم و روشنش کردم. هفت‌تا پیام داشتم؛ سه تا پیام از مامانم و بقیه از دوست‌هام بود. به پیام‌های مامانم نگاه نکردم، حوصله نداشتم پیام‌هاش رو بخونم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Setare_khalili

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1042
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-12
موضوعات
3
نوشته‌ها
45
راه‌حل‌ها
2
پسندها
314
امتیازها
103

  • #5
همه‌ی پیام‌هایی که دوست‌هام فرستاده بودن رو خوندم؛ ولی آخرش پشیمون شدم که پیام‌هاشون رو خوندم. نه حال و احوال پرسیده بودن، نه پرسیده بودن که آخر ماه تابستون برمی‌گردم یا نه! فقط از پسرها گفته بودن.
بهشون جواب ندادم‌، البته سوالی نپرسیده بودن که جواب بدم فقط از قیافه، رنگ مو، رنگ چشم، مدل دماغ، قد و وزن پسرها گفته بودن. گوشی رو خاموش کردم و کنارم گذاشتم. به سام نگاه کردم، خواستم دقیق به صورتش نگاه کنم ببینم اسمش بهش میاد یا نه.
موی سیاه، چشم‌های آبی پررنگ، دماغ استخونی، لب‌ها کمی درشت و بدون ریش و سبیل؛ قدش هم خوب بود یعنی بلند قد بود. نه لاغر بود نه چاق! اخلاقش رو هم که نمی‌دونم.
کم حرف بود و اسم سام بهش می‌اومد.
بهش نگاه کردم و یه‌دفعه حواسم سر جاش اومد و دیدم اون هم به من زل زده. بهم لبخند زد که آب شدم و توی زمین رفتم. سرم رو به اون طرف چرخوندم، خداروشکر دایی، پدربزرگ و ننه متوجه نشده بودن که به سام زل زدم. توی دلم با خودم دعوا کردم و عصبانی شدم. به سام نگاه نمی‌کردم؛ اما می‌دونستم هنوز بهم نگاه می‌کنه.
ننه گفت:
- چایی سرد شد، بخورید.
به سام نگاه کردم و گفتم:
- سام توی مزرعه زنبورها تو رو نیش زدن؟ انگار سمت راست صورتت پف کرده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Setare_khalili

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1042
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-12
موضوعات
3
نوشته‌ها
45
راه‌حل‌ها
2
پسندها
314
امتیازها
103

  • #6
دستش رو به سمت راست صورتش زد و گفت:
- نه پف نکرده!
ابروهام رو بردم بالا و گفتم:
- آهان!
چاییم رو خوردم و از جام بلند شدم.
- من میرم بیرون، با دوست‌هام قرار دارم.
بابا‌بزرگ به من نگاه کرد و گفت:
- چه خبره؟ دوست‌بازی رو بزار کنار دختر.
اهمیتی ندادم و از خونه خارج شدم، اگه جواب می‌دادم اون یکی می‌گفت، من یکی می‌گفتم و اعصابم خورد میشد.
به لباس‌هام نگاه کردم و گفتم:
- نمیشه، این‌ها کثیف شدن.
داخل خونه شدم و به بقیه نگاه نکردم و به اتاقم رفتم. لباس‌هام رو عوض کردم و از روی میز کلاه لبه دارم رو برداشتم و روی سرم گذاشتم.
از اتاق خارج شدم؛ به جایی که نشسته بودم نگاه کردم و رفتم گوشیم رو برداشتم.
به بقیه نگاه نکردم و از خونه خارج شدم.
می‌خواستم راه بیفتم و برم که گفتم:
- با چی برم؟
دوباره داخل خونه شدم به دایی نگاه کردم و گفتم:
- دایی کلید موتورت رو میدی؟
داییم کلید رو از کنارش برداشت و سمتم پرت کرد که روی هوا گرفتمش. بیرون اومدم و رفتم سمت موتور و سوار شدم و راه افتادم. بعد از یک ساعت رسیدم؛ از موتور پیاده شدم و بعد از پنج دقیقه به بالای تپه رسیدم.
از زیر سنگ‌ها کوله‌پشتیم رو درآوردم، زیپش رو کشیدم و از توی اون اسلحه رو درآوردم و روی سنگ‌ها گذاشتم. آدمک کاغذی رو هم درآوردم و بلند شدم و به سمت درختی رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Setare_khalili

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1042
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-12
موضوعات
3
نوشته‌ها
45
راه‌حل‌ها
2
پسندها
314
امتیازها
103

  • #7
آدمک رو به درخت تکیه دادم و رفتم اسلحه رو از روی سنگ‌ها برداشتم و وسط پیشونی آدمک رو نشونه گرفتم.
قبل از شلیک کردن عطسه کردم؛ بینیم رو کشیدم و دوباره وسط پیشونی آدمک رو نشونه گرفتم و این‌بار تونستم شلیک کنم. رفتم و جلوی آدمک وایستادم و به آسمون نگاه کردم و گفتم:
- ای خدا آخه جای من روی تپه‌ست؟!
درست وسطش زده بودم و این لبخند رو به لبم آورد. یه ساعتی تمرین کردم و بعد آدمک و اسلحه رو توی کوله‌پشتی گذاشتم؛ کوله‌پشتی رو هم لای سنگ‌ها قایم کردم.
سمت موتور رفتم و سوار شدم، موتور رو روشن کردم و گفتم:
- پیش به سوی خونه!
و به سمت خونه حرکت کردم.
موتور رو خاموش کردم و سام و دایی رو دیدم که به سمتم می‌اومدن. کلید رو برداشتم و توی جیبم گذاشتم. روبه‌روی من وایستادن و داییم گفت:
- خوش گذشت؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- آره خیلی! جاتون خالی خیلی خوش گذشت.
سام به دایی نگاه کرد و گفت:
- من برم ببینم چی‌کار می‌تونم بکنم.
و رفت.
به داییم نگاه کردم و گفتم:
- چی‌شده؟ چرا این‌قدر بی‌حال بود؟
دایی پفی کشید و گفت:
- دختر خاله‌ی ده سالش جن زده شده و کارهای خیلی عجیبی می‌کنه.
چشم‌هام گشاد شدن. از جیبم کلید رو درآوردم و دادم به دایی و گفتم:
- منم با سام میرم خونه‌ی دختر خالش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Setare_khalili

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1042
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-12
موضوعات
3
نوشته‌ها
45
راه‌حل‌ها
2
پسندها
314
امتیازها
103

  • #8
دایی سرش رو تکون داد و گفت:
- نه، نمیشه. آخه برای چی باید بری اون‌جا؟ مگه دختر خاله‌ی توعه؟ بری اون‌جا ازت نمی‌پرسن برای چی اومدی؟ بشین سر جات به تو مربوط نیست.
اخم کردم و گفتم:
- باشه دیگه نمیرم.
با دایی به خونه رفتیم.
نشستم و به پشتی تکیه دادم و دایی هم کنارم نشست.
به دایی نگاه کردم و گفتم:
- آخ! یادم رفت، قرار بود برم نگاهی به کامپیوتر دختر همسایه بندازم؛ انگار خراب شده بود. من برم.
بلند شدم که دایی گفت:
- باشه؛ ولی زود بیا.
از خونه خارج شدم و به در خونه‌ی همسایه رفتم. چند بار در زدم و عاطفه در رو باز کرد. سلام کردم و اونم جواب داد.
- اومدم به کامپیوترت نگاهی بندازم.
لبخند زد و گفت:
- مرسی، دیگه نیاز نیست زحمت بکشی. قرار بود ساعت سه بیای خونمون یه نگاهی بندازی؛ ولی نیومدی منم به بابام گفتم، بابام هم کامپیوترم رو به شهر برد. معلممون گفته بود از اینترنت، کتاب و مجلات در مورد فضا تحقیق کنید منم که کتابی در این مورد ندارم پس باید از اینترنت در می‌آوردم؛ مامان هم که اجازه نمیده به‌خاطر سنم گوشی هوشمند بخرم.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- ای وای خیلی ببخشید، معذرت می‌خوام. قرار بود ساعت سه بیام؛ اما متأسفانه یادم رفت. پس من برم، خداحافظ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Setare_khalili

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1042
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-12
موضوعات
3
نوشته‌ها
45
راه‌حل‌ها
2
پسندها
314
امتیازها
103

  • #9
لبخند زد و گفت:
- بیا تو!
قبول نکردم و به خونه برگشتم.
شب شد، شام رو خوردیم و قرار شد بریم بخوابیم.
رفتم توی اتاق و دوتا پتو و یه بالشت رو به همراه گوشیم برداشتم و رفتم کنار ننه نشستم و گفتم:
- ننه من پشت بوم می‌خوابم.
بابا‌بزرگ گفت:
- باشه برو؛ اما ساعت پنج نشده باید بیای اتاقت؛ صبح زود چوپان‌ها بلند می‌شن و تو رو روی پشت بوم می‌بینن و آبرومون میره.
عصبانی شدم و گفتم:
- دایی هم بعضی وقت‌ها شب‌ها روی پشت بوم می‌خوابه؛ اما چرا به اون نمیگید صبح زود بیا اتاق و بخواب؟!
بلند شدم و با پتو‌ها و بالشت به پشت بوم رفتم. یه پتو انداختم روی زمین و روش نشستم، بالشت رو هم روی زمین گذاشتم؛ گوشی رو کنارم گذاشتم و اون یکی پتو رو هم جلوی خودم گذاشتم و سرم رو گذاشتم رو بالشت و پتو رو هم روی خودم کشیدم و چشم‌هام رو بستم و گفتم:
_ شب شیک.
چشم‌هام‌ رو باز کردم و به آسمون نگاه کردم، خیلی زیبا بود؛ ماه و ستاره‌ها دیده می‌شدن!
آهسته گفتم:
- خدایا شکرت! از آسمونی که آفریدی دارم نهایت لذت رو می‌برم.
مکثی کردم و گفتم:
- خوش به‌حال عاطفه که قراره در مورد آسمون و فضا تحقیق کنه! وقتی به شهر رفتم منم در مورد فضا تحقیق می‌کنم؛ خیلی در موردش کنجکاوم! ابروهام رو بردم بالا و گفتم:
- اصلاً چرا الان در مورد جن‌ها و جن‌زده‌ها تحقیق نکنم؟ وقتی رفتم شهر در مورد فضا تحقیق می‌کنم. دختر خاله‌ی سام که جن‌زده شده، منم که کنجکاوم در مورد جن‌ها بدونم. فردا میرم خونه‌ی دختر خاله‌ی سام و شروع به تحقیق کردن می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Setare_khalili

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1042
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-12
موضوعات
3
نوشته‌ها
45
راه‌حل‌ها
2
پسندها
314
امتیازها
103

  • #10
نفس عمیقی کشیدم و توی دلم ادامه دادم:
- بعد از این‌که تحقیقاتم تموم شدن و مطمئن شدم که تحقیقات حقیقت دارن، اون‌ها رو توی یه سایتی می‌‌ذارم و این‌جوری آدم‌های زیادی هم به غیر از من آگاه می‌شن. فردا هر طور شده باید سام رو راضی کنم که من رو به خونه‌ی دختر خالش ببره، البته باید دایی، بابابزرگ و ننه رو هم راضی کنم.
اصلاً چرا باید دایی، ننه و بابا‌بزرگ رو راضی کنم؟
زنگ می‌زنم به بابام و ازش می‌خوام به این‌ها بگه بزارن برم، بابا که اجازه میده؛ اما باید اول از همه حتی اول از مامان و بابام از این موضوع خبردار بشم.
اگه اول از بابا اجازه گرفتم و بعد مامان مخالفت کرد من قبول نمی‌کنم و میگم من عروسک نیستم، من همون اول از بابا اجازه گرفتم.
اگه حتی بابا هم بعدها به‌خاطر مامان مخالفت کنه من باز قبول نمی‌کنم؛ بیست و هفت سالمه و خوب و بد رو تشخیص میدم.
چشم‌هام رو بستم و خوابم برد.
چشم‌هام رو باز کردم. چندبار پلک زدم و نشستم. هنوز هوا روشن نشده بود.
گوشیم رو برداشتم و روشنش کردم، ساعت پنج دقیقه به پنج بود. گوشی و بالشت رو برداشتم و بلند شدم و پتوها رو هم برداشتم و به خونه رفتم.
همه خواب بودن. پتو‌ها و بالشت رو به اتاق بردم و گوشی رو روی میز گذاشتم. موهام رو شونه زدم و با کش بستم. لباس‌هام رو درآوردم و از توی کمد یه گرمکن و شلوار ورزشی سیاه برداشتم و پوشیدم. کلاه ورزشی لبه‌دار سیاهم رو هم از روی پشتی برداشتم و روی سرم گذاشتم؛ گوشیم رو هم توی جیبم گذاشتم و از خونه بیرون زدم و گفتم:
- سلام به طبیعت و سلام به ایده خانم خوش‌تیپ!
از توی سطل دو کف دست دونه برداشتم و روی زمین ریختم و مرغ‌ها و جوجه‌ها اومدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین