با پشت دستم ع×ر×ق پیشونیم رو پاک کردم و دستهام رو روی کمرم گذاشتم و گفتم:
- همین که گفتم، منم میام اگه من رو بزارید و برید میرم پیش دعانویس و میگم طلسمتون کنه.
داییم خندید و گفت:
- باشه ایده خانم، برو بگو طلسم کنن.
پدر بزرگم اخم کرد و گفت:
- دختر نمیاد مزرعه که کار کنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- مشکل همینجاست دیگه، اینقدر توی گوشتون گفتن که دختر نباید کاری با کارهای مردها داشته باشه که اینطور شدید.
مکثی کردم ادامه دادم:
- خوشبختی یعنی رفتن به دنبال خواستهها!
ابروهام رو بالا انداختم و از سمت راست به چپ چرخیدم و گفتم:
- من اینجوری خوشبختم دیگه. خوشبخت یعنی من!
چپ چپ به من نگاه کردن. ایندفعه از چپ به راست چرخیدم و گفتم:
- چی؟ خوشبخت نیستم؟
دایی گفت:
- میشه بدونم چیکار میکنی؟!
- ورزش.
یکی از پشت سرم گفت:
- خانم خوشبخت برو کنار این کپسول گاز رو بزارم اونجا.
به سمت صدا برگشتم که یه مرد تقریباً سی و پنج ساله رو دیدم و رو بهش گفتم:
- شما؟
کپسول گاز رو گذاشت زمین و گفت:
- من پسر همسایهی پدربزرگت، سام هستم. اومدم کمک کنم، خوشبختم!
اخم کردم.
- سلام، منم ایده هستم.
سرش رو تکون داد و سلام کرد که گفتم:
- ممنون، نیازی نیست شما بفرمایید. پدربزرگم فکر میکرد کسی به غیر از داییم نیست کمک کنه، قراره من کمکشون کنم.