. . .

انتشاریافته داستان خشم شب | آلباتروس

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
داستان: خشم شب
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
این داستان شروعی از شروع کارتونی می‌باشد که همگی با آن آشناییت داریم.
برای پی بردن به اصل داستان، بایستی سری‌های کارتون (اژدها سواران) را تماشا کرده تا به ماجرای داستان پی ببرید.
(نویسنده، سری جدید کارتون‌ها را به اشتراک گذاشته)
خشم شب یا همان بی دندان، چرا بدون هیکاپ توانایی پرواز را نداشت؟ یک باله دمش چه شده بود؟ بقیه گونه‌های خشم شب چه شده بودند؟ آیا ممکن است اتفاقاتی در گذشته رخ داده باشد که بی دندان، مصدوم به نما کشیده شده بود؟
(داستان از زبان بی دندان شرح داده می‌شود)
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #11
سال‌های زیادی را در کنارش ماندم. الیویای من یک خاطره شد، خاطره‌ای زیبا؛ ولی به یاد ماندنی!
با ازدواج هیکاپ و استیو که اصلاً تصورش را هم نداشتم، کم کم آواهایی سر داده شد، این‌که دوباره بایستی جدایی‌ها سامان می‌گرفت! انقلابی جدید، در پس دیدارهایی به عادت کشیده شده.
جدایی از هیکاپ برایم دشوار بود. گویی اهلی شدنم در کنار انسان‌ها خوی وحشیم را خوابانده بود!
هدیه هیکاپ برای من باله‌ای دم شد که بتوانم بدون او هم کامل باشم؛ ولی به راستی نفهمیدم چرا زودتر این کار را نکرد؟ شاید می‌توانستم الیویایم را نجات دهم؛ اما ممکن بود هیکاپ هم، هم خوی من شده بود. خود را در من می‌دید، بی دندانی که نامش را با خنده گذاشت و اینک دوریش برایش دشوار شده بود که نگاهش غم باران و خند لبش، تلخ بود؛ اما هر آمدنی، رفتنی هم داشت. نمی‌دانستم این رفتنم، برای آمدن دوباره چه چیزی بود؟
خداحافظیم با تمام تلخی‌هایش گذشت، نمی‌خواستم ترک کنم؛ ولی این هم یک اجبار بود. بایستی دوباره در پی خودم می‌گشتم!

هفته‌ای می‌گذشت که بدون صدای هیکاپ صبحم را آغاز می‌کردم، گویا به صدا زدنش و (بی دندون) گفتنش عادت کرده بودم!
فقط آب می‌نوشیدم و اشتهایی برای خوردن نداشتم.
در قلمرویی که نخستین بار از آنِ من بود، رفتم و همچو همیشه با فکر به الیویا، چشمانم را بستم و خود را به طبیعت سپردم!
در فکر و خیال‌های خودم سیر می‌کردم که ناگهان از برخورد جسمی محکم، از روی تخته سنگ به زمین کوبیده شدم.
بلند شدم و به اطراف نگاهی انداختم، کسی نبود. عصبی و گیج چشم تیز کردم که ناگهان سری از داخل چشمه بالا پرید و... .
با حیرت به صحنه رو به رویم چشم دوختم. اوه خدای من! این... این چه طور ممکن بود؟!
چند بار پلک زدم تا اگر رویاست، بیدار شوم؛ ولی کاش رویا نباشد، چرا که از بیدار شدن می‌ترسیدم.
- آی! این دیگه چی بود؟ سر و گردنم یکی ش... .
گویا او هم از دیدنم جا خورده بود، چرا که با دهانی نیمه باز به من زل زد.
لب زدم.
- الیویا!
و ناگهان با ادای این واژه آرامش بخش، سلول‌هایم به جنبش درآمدند که با غرشی به طرفش خیز برداشتم و خود را در آب چشمه پرت کردم که موج بلندی هر دوی‌مان را به زیر چشمه کشاند.
بالا که سر خوردیم، متحیر نگاهش کردم و گفتم:
- چه طور ممکنه؟!
گویا او تازه به خود آمده باشد، چشمه اشکش جوشید و با بغض، اسمم را صدا زد که طاقت از دست داده، به گوشش حمله کردم و گازی ریز گرفتم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #12
از چشمه بیرون آمدیم و خود را تکان دادیم تا آب‌های اضافه از سر و رویمان پرت شوند. زیر سایه درختی نشستیم و خیره به یک‌دیگر به حرف آمدیم.
- چطوری از اون‌جا نجات پیدا کردی؟
با لحنی تلخ گفت:
- کافی بود فقط پنج دقیقه تحمل کنیم، چون همین که تو... تو از اون قله لعنتی افتادی، آتش فشان فوران کرد و همه جا رو سیلِ گداخته گرفت. چون بقیه توی گیر و دار خودشون بودن، سریع فرار کردم؛ اما... اما هر چه‌قدر به دنبالت گشتم، اثری ازت نبود... استیو! خیلی نگرانت شدم.
لبخندی تلخ و محو زدم. سرم رو روی سر الیویا گذاشتم که اون هم پوزه‌اش رو به گردنم مالید؛ ولی هنوز غرق هم نشده بودیم که الیویا زودی فاصله گرفت و تندی گفت:
- راستی! تو چی شدی؟ چه طوری زنده موندی؟
لبخندی مرموز زدم و لیسی به گونه‌اش کشیدم که چشمش ناخودآگاه بسته شد، گفتم:
- ناراحتی که زنده‌ام؟
دل‌خور گفت:
- اوه استیو، لطفاً جدی باش!
با لحنی محکم، گفتم:
- باشه، پس ازت می‌خوام بی دندون صدام کنی.
با لحنی متحیر لب زد.
- چی؟!
با مهربانی گفتم:
- چند ساله با این اسم خطاب میشم. راستش بی دندون یک خشم شبه، چون یاد گرفته چه طوری جا نزنه و ترسو نباشه. (تلخ و گرفته) استیو یک بی عرضه بود!
الیویا خودش را به من نزدیک کرد و سرش را روی شانه‌ام گذاشت و لب زد.
- تو برای من همیشه یک قهرمانی، یک ابَر قهرمان! من هیچ وقت به شهامتت شک نکردم اس... بی دندون!
لبخندی زینت لب‌هایم شد، سرم را روی سرش گذاشتم و چشمانم را بستم.
زندگی گاهی اوقات بازی‌های عجیبی با تو می‌کند، بازی‌هایی که خودت در عجب می‌مانی!
فقط به اندازه یک بند کلام، لازم بود که الیویا برای من شود و به همان بند زمان، کافی بود تا برای همیشه در کنار هم باشیم؛ اما همان بند بندها فاصله‌ای به درازای چند سال در بین‌مان کاشتند که... .
تلخی‌ها برایت تجربه، گریه‌ها برایت مقاومت را آموزش می‌دهند. بهترین آموزگار همین طبیعت وحشی‌ست.

از دیدن هیکاپ و استرید و بچه‌هایشان به وجد آمدم. خواستم به طرف هیکاپ پرش کنم؛ اما از شنیدن غرش خفه الیویا تازه متوجه شدم که چیزی در این خط از زندگی جا مانده است.
به سمت الیویا چرخیدم که با نگاهی خشمگین و گوش‌هایی بیدار شده به هیکاپ و بقیه چشم دوخته بود. به آرامی رو به او گفتم:
- آروم باش الیویا، اون هیکاپه. همونی که راجع بهش بهت گفتم!
تا این را زبان زدم، الیویا با نگاهی مبهوت و آرام شده تیله چشمانش را در بین لبخند من و نگاه نافذ هیکاپ که اینک مردی شده بود، به گردش انداخت.
با نگاهم به او فهماندم که نترسد و سپس با اشاره سر به او گفتم که به دنبالم بیاید.
الیویا با شک و تردید در پشت سرم حرکت کرد. هنگامی که به یک قدمی هیکاپ رسیدیم، بچه‌هایش که گویا دیدار اول‌شان با ما بود، در پشت پاهای پدر و مادرشان مخفی شدند.
هیکاپ نزدیکم شد و دستی به زیر سرم کشید که خمار شدم. با لبخند گفت:
- هی پسر! واسه خودت از ما بهترون پیدا کردی‌ها.
فقط با نگاهم سعی کردم نهایت خوشحالیم را نشانش دهم، مگر نه که او هیکاپ بود، خودخوان روان‌ها!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #13
استرید سرش را کمی کج کرد تا چشم در چشم الیویا که همچو جوجه اژدهایی ساکت، ایستاده بود، شود.
با شوق گفت:
- اوه هیکاپ، اون رو، چه قدر نازه حتی زیباتر از طوفان!
نگاه هیکاپ معطوف چشمان ترسیده الیویا شد. خودم را کمی عقب کشیدم که الیویا بیش‌تر ترسید و تا خواست به سمتم آید، با چشمانم ساکنش کردم.
هیکاپ از روی پنجه‌هایش بلند شد و به سمت الیویا گام برداشت. کاملاً مشخص بود که الیویا چه قدر سخت دارد تلاش می‌کند تا فرار نکند یا به هیکاپ حمله نکند. حق داشت، من اهلی شده بودم؛ اما الیویا، او یک خشم شبِ وحشی بود!
هیکاپ که گویا متوجه کلام نگاه الیویا شده باشد، به آرامی گفت:
- آروم باش دختر، کاری باهات ندارم!
هم زمان دستش را بالا آورد که لبخندی کج لبم را کمی کش داد. مطمئن بودم که الیویا هم رامش میشد!
به گذشته پرت شده بودم. همان زمانی که هیکاپ‌، من را برای خودش کرد. رام او شدم و به راستی هیکاپ عجب اربابی بود!
بهترین‌ها را یادم داد. این‌که جدا از شرایطی که در پیش داری و نظراتی که بقیه درموردت دارند، خودت باشی و فقط در راستای خودت گام برداری. این است الگوی زندگی!

پایان

*************
سخنی از نویسنده:

من یک آلباتروسم!
پرنده‌ای بلند پرواز که در کوتاه‌ترین زمان می‌تونم زمین رو چرخش برم. در این راستا بازگو می‌کنم هر چی رو که به چشم می‌بینم و ماجراها رو در قالب داستان و رمان به نمایش می‌ذارم.
من یک آلباتروسم، با کلی نوشته‌های جذاب و خواندنی!

دوست‌دارتون... آلباتروس!
یا حق!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

ansel

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
ناظر
مدیر
نظارت
شناسه کاربر
15
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
146
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
24
پسندها
6,235
امتیازها
619

  • #14


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|

 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین