مامان میدونی چجوری از این همه بدبختی خلاص میشیم؟ یه شب یه شام درست حسابی بپزیم بخوریم بعد سر فرصت همهی درزای درو پنجرهها رو ببندیم یکیمون شیر گاز رو باز بذاره، بعد بریم بخوابیم صبح نشده همهی درد سرامون پریده.
هم هستی هم نیستی. این بی فکری و بی وزنیه تو خواب که چیزی از دورو وَرت نمیفهمی رو با هیچی تو دنیا عوض نمیکنم. ولی کاریش نمیشه کرد. باید بیدار شیم. مشکله منم همیشه …… درست از همین جا شروع میشه. وقتی چشامو باز میکنم، وقتی متوجه میشم هنوز زندم، دوباره تنهام. مجبورم ادامه بدمو چیزی ام راضیم نمیکنه، حتی کار هر روزهای که انتظارمو میکشه و یه وقتی عاشقش بودم.