. . .

شعر اشعار یانیس ریتسوس

تالار اشعار شاعران غیر پارسی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
973
نوشته‌ها
2,304
راه‌حل‌ها
34
پسندها
3,575
امتیازها
436
سن
20
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #1
تمام شب خوابش نبرد
گام های آن خوابگرد را دنبال می‌کرد
بالا سرِ خود، روی پشت بام
هر گام در تهی جای او طنینی بی پایان داشت
سنگین و خفه
کنار پنجره ایستاد،
منتظر که بگیردش‌ اگر افتاد.
اما اگر خودش هم با او پایین کشیده می‌شد، چه؟
سایه ی یک پرنده روی دیوار؟ یک ستاره؟
او؟ دست‌های او؟
صدای خفه‌ای روی سنگفرش شنیده شد.
سپیده‌دم
پنجره‌ها باز شدند.
همسایه‌ها دویدند.
خوابگرد از پلکان نجات پایین می‌دوید
به دیدن آن که از پنجره پرت شده بود.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
973
نوشته‌ها
2,304
راه‌حل‌ها
34
پسندها
3,575
امتیازها
436
سن
20
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #2
حال چند سالی‌ست که آواره‌ایم
از جزیره‌ای خشک و بی آب و علف
به جزیره‌ی خشک و بی‌آب و علفی دیگر
در حال حمل چادرها بر پشت‌مان
بی‌آنکه فرصت برپاکردن‌شان را داشته باشیم
بی‌آنکه فرصت کنیم دو سنگ را کنار هم بچینیم
تا بر آن‌ها دیگچه‌امان را بار بگذاریم
بی‌آنکه فرصت کنیم صورت‌مان را بتراشیم
نصفه‌سیگاری دود کنیم.

از احضار به احضار
از بیگاری به بیگاری
در جیب‌های‌مان عکس‌های قدیمی بهار را داریم
هرچه زمان می‌گذرد بیشتر رنگ می‌بازند
شناخته نمی‌شوند.

شاید این باغ‌مان می‌بود
چگونه می‌بود
چگونه است دهانی که می‌گوید دوستت دارم
چگونه‌اند دو دستی که پتو را تا روی شانه‌ات بالا می‌کشند
به هنگامی‌که تو خوابیده‌ای تنها با پیراهن تازه‌شوی لبخند
به یاد نمی‌آوریم
تنها به یاد داریم
صدایی روشن را درون شب
صدایی آرام که می‌گوید: آزادی و صلح.

این‌چنین از جزیره‌ای خشک
به جزیره‌ای خشک
بغچه‌امان را حمل‌کنان از اندوهی به اندوهی
قلب‌مان را حمل‌کنان درون بغچه‌امان
ایمان‌مان را درون قلب‌مان
بارها بدون نان
بارها بدون آب
با زنجیرها بر دست‌های‌مان
بی‌آنکه فرصت کنیم با درختی یا پنجره‌ای
دوستی بهم‌ بزنیم
همواره با زنجیرها بر دست‌های‌مان
چرا که ما آ‌نچنان انسان‌های ساده‌ای هستیم
آنچنان کله‌هایی پر باد
که همچون تو هرگز از یاد نبردیم که دوست بداریم آزادی و صلح را.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
973
نوشته‌ها
2,304
راه‌حل‌ها
34
پسندها
3,575
امتیازها
436
سن
20
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #3
می خواست فریاد بزند.
دیگر نمی توانست.
کسی نبود که بشنودش؛
کسی نمی‌خواست بشنود.
از این رو او از صدای خودش می‌ترسید و آ ن را در خود فرو می‌خورد.
سکوتش منفجر می‌شد
تکه های بدنش به هوا پرتاب شده بود
با دقت تمام آنها را جمع می کرد
بی هیچ صدایی
در جاهای خودشان می‌گذاشت و فاصله‌ها را پر می کرد.

و آنگاه که از سر تصادف
شقایقی یا زنبقی زرد می یافت.
آنها را نیز جمع می کرد و بر پیکرش مرتب می نهاد.
مثل اینکه تکه های خود او هستندچنین بیخته و شگفت شکفته.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
973
نوشته‌ها
2,304
راه‌حل‌ها
34
پسندها
3,575
امتیازها
436
سن
20
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #4
بگذار با تو بیایم
چه مهتابی است امشب!
چه مهربان است ماه،
احدی پی نخواهد برد که موهایم خاکستری شده‌اند.
ماه، از نو، آن رنگ طلا می‌زند. و تو به آن پی نخواهی برد.
بگذار با تو بیایم.
ماه که می‌تابد، در خانه، سایه‌ها درازتر می‌شوند،
دست‌هایی ناپیدا، پرده‌ها را کنار می‌زنند،
انگشتِ رنگ‌باخته‌ای بر غبار روی پیانو
کلماتی از یاد رفته را می‌نگارد
دل و دماغ شنیدن‌شان را ندارم. ساکت شو!
بگذار با تو بیایم.
فقط چند قدمی، فقط تا دیوار کوره‌ی آجرپزی،
فقط تا آنجا که خیابان می پیچد،

تا آنجا که از میان دوغابِ مهتاب
پدیدار می‌شوند شهر سیمانی و آسمان،
شهری چنان بی‌تفاوت و غیر واقعی،
که واقعی هویدا می‌شود،
چنان متافیزیکی‌ست، که تو
عاقبت چه بسا باور کنی که در یک لحظه
هستی و دوباره نیستی،
و شاید هیچ‌وقت وجود نداری،
همانگونه که، عمر و ناپایداری آن نیز وجود ندارد.
بگذار همراهت بیایم.
کمی به اتفاق هم روی نیمکت سنگی خواهیم نشست،
روی نیمکت سنگی بالای تپه،
و وقتی باد بهاری بر ما بوزد،
شاید خیال کنیم که به پرواز درآمده‌ایم،
زیرا، خیلی وقت‌ها و حتی همین حالا
هنگام پیچش باد در پیراهنم
صدای کوبش دو بال نیرومند را می‌شنوم،
که بالا و پایین می‌رود،
و در حین چنین پروازی،
که صدای بال‌ها در خود احاطه‌ات می‌کند،
احساس می‌کنی که گردن، گرده‌ها و پوستت
به هم فشرده می‌شود،
فشرده در عضلات آسمان آبی و
رگ و پیِ نیرومند ارتفاعات،
به حال تو هیچ توفیری ندارد که بیایی یا بروی،
و نیز هیچ اهمیتی ندارد که موهایم خاکستری شده باشند
اندوهم این نیست،
– از این اندوهناکم که قلبم خیال خاکستری شدن ندارد.)
بگذار با تو بیایم!

می‌دانم که هرکس به سوی عشق،
افتخار و مرگ، تک و تنها گام می‌زند.
این را خوب می‌دانم. آزموده‌ام. فایده‌ای ندارد.
بگذار با تو بیایم…
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین