. . .

قصه برای بچه ها

  1. Alex

    متن قصه خرس عجول

    یک روز خانم خرسه به بچه اش گفت: «آهای خرسکم، ممکن است از تو خواهش کنم که با سرعت بروی و مقداری گل های قشنگ برای من بیاوری؟» خرس کوچولو گفت: «بله، البته مامان. حتما می روم و برایت می آورم.» و آن قدر شتابزده از در بیرون رفت که نتوانست تمام حرف های مادرش را بشنود، مادرش به دنبال او فریاد کشید...
  2. Alex

    متن قصه وقتی که برف آمد

    کوچه پر از برف بود. بچه‌ها توی کوچه برف بازی می‌کردند. امید و مینا و داوود هم مانند بقیه بچه‌ها لباس گرم پوشیده بودند و بازی می‌کردند. آنها گلوله‌های برفی درست می‌کردند و به طرف هم پرتاب می کردند. امید یک گلوله برف را به سمت مینا پرت کرد. مینا هم گلوله‌ای ساخت و آن رابه سرامید زد و خندید. داود...
  3. Alex

    متن قصه هندوانه یلدا

    یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. هندوانه یلدا ای بود که خیلی مغرور بود. چون که او از همه ی میوه های شب یلدا زیباتر و بزرگ تر و خوش رنگ تر بود. به همین دلیل او همیشه پز می داد! نام او لپلپی بود. او از همه ی میوه ها چاق تر، تپل تر و از همه میوه ها پرخورتر بود. به خاطر همین اسم او لپلپی...
  4. هاویر

    متن جزیره سرسبز و خرم

    در یکی از روز‌ها کشتی به جزیره‌ای سرسبز و خرم رسید. مسافران از دیدن خشکی، فریاد شادی کشیدند. ناخدا که مرد باتجربه‌ای بود، مسافران را راهنمایی کرد: گوش کنید! ما راه طولانی‌ای در پیش داریم! به اندازه‌ای که لازم هست در این جزیره بمانید و بیش از آنچه لازم نیست توقف نکنید… در حال گردشِ و استراحت در...
  5. هاویر

    متن میراث سه برادر از قصه های قدیمی کودکانه

    در زمان قدیم مردی بود که سه پسر داشت. او در زندگی خود تنها ثروتی که داشت یک نردبان، یک طبل و یک گربه بود. وقتی که مرد، نردبان را پسر بزرگ، طبل را پسر وسطی و گربه را پسر کوچک برداشت. پسر بزرگی بعد از مرگ پدرش به فکر دزدی افتاد. یک روز نردبان را برداشت برد به دیوار خانه حاجی گذاشت تازه می‌خواست از...
  6. هاویر

    متن خورشید غرغرو

    یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچکس نبود. روزی بود روزگاری بود. مردی بود زنی داشت به اسم خورشید که خیلی بداخلاق بود و همه اش سر هر چیزی غر می‌زد. همه او را به اسم «خورشید غرغرو» می‌شناختند. از بس که شوهرش را اذیت می‌کرد و غر می‌زد شوهرش تصمیم گرفت تا او را نابود کند تا بلکه از غرزدن او خلاص شود...
  7. هاویر

    متن دوستان عیاش از قصه های قدیمی کوتاه

    در روزگاران قدیم مردی بود ثروتمند و این مرد فرزندی داشت عیاش. هرچه پدر به فرزند خود نصیحت می‌کرد که با دوستان بد معاشرت مکن و دست از این ولخرجی‌ها بردار که دوست ناباب بدرد نمی‌خورد و این‌ها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی‌کرد تا اینکه مرگ پدر می‌رسد پدر می‌گوید فرزند با تو وصیتی دارم من از...
  8. هاویر

    متن داستان روزی که خورشید خانم قهر کرد

    خورشید خانم تازه از خواب بیدار شده بود. موهای طلایی رنگ و پرنورش را شانه زد و به زمین نگاه کرد. بچه ها دستهایشان رابه هم گره کرده بودند و میچرخیدند. گلها و درختان سرسبز، شبنم روی برگهایشان را نوازش میکردند. پروانه ها خنده کنان دور گلها پرواز میکردند و بالاخره همه و همه شاد و خوشحال بودند. خورشید...
  9. هاویر

    متن داستان کودکانه چوپان دروغگو

    روزی روزگاری پسرک چوپانی در دهکده‌ای زندگی می‌کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه‌های سبز و خرم نزدیک ده می‌برد تا گوسفند‌ها علف‌های تازه بخورند. او تقریبا تمام روز را تنها بود. یک روز که حوصله اش خیلی سر رفته بود از بالای تپه چشمش به مردم ده افتاد که کنار هم در وسط ده جمع شده...
  10. هاویر

    متن داستان کودکانه یک کلاغ چهل کلاغ

    ننه کلاغه صاحب یک جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه کلاغ کمی بزرگتر شد . یک روز که ننه کلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز کردن بلد نیستی نکنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری و ننه کلاغه پرواز کرد و رفت . هنوز مدتی از رفتن ننه کلاغه نگذشته بود که جوجه کلاغ...
بالا پایین