. . .

انتشاریافته رمان پیانو | مهدیه مومنی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام رمان: پیانو
نویسنده: مهدیه مومنی
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه‌ی رمان:
رمان در مورد دختری به نام یاسمنه. یک ساله که پدر و مادرش رو از دست داده و تنها فامیلی که داره عمو و پسرعموش هستن که چند ساله ازشون بی‌خبره؛ ولی طی اتفاقاتی با پسرعموش آشنا میشه و مسیر زندگیش به کلی تغییر می‌کنه!

مقدمه:
زندگی زیباست!
دوست داشتن زیباست!
عشق زیباست؛ اما به شرط آن‌که در زندگی، کسی را دوست بداری که عاشقت باشد؛ نه این‌که عاشق کسی باشی که دوستت ندارد! چرا که این سه واژه در کنار هم، به دنیای تو زیبایی و درخشش می‌بخشند.
پیانو، گاهی راهی‌ست برای عاشق شدن!
راهی که من را به تو برساند.
شاید آهنگ اول اجبار باشد؛ اما آهنگ‌های بعدی عشق و محبت است که به قلبت سرازیر می‌شود.
پس بنواز و بگذار من با شنیدن صدای گوش‌نواز لالایی پیانوی تو، در آغوشت آرام بگیرم و معنای زندگی، دوست داشتن و عشق را بفهمم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #2
از بهشت زهرا که بیرون اومدم یه قطره بارون روی صورتم افتاد. سرم رو بلند کردم و به آسمون با ابرهای تیره نگاه کردم و دلم بیش از پیش گرفت. آه عمیقی کشیدم که باعث شد پیرزن عابری، لحظه‌ای برگرده و تماشام کنه. سعی کردم لبخند بزنم؛ ولی چیزی جز یه خط منحنی که شباهتی به لبخند نداشت عایدش نشد. دست‌های سردم رو توی جیب پالتوم فرو کردم و با گرفتن نگام از نگاه موشکاف پیرزن سریع خودم رو به ماشین رسوندم و پشت فرمون نشستم.
با روشن شدن ماشین باز صدای آهنگ غمگینی که با زندگیم خو گرفته بود، توی گوشم پیچید و اشک‌هام یکی بعد از دیگری راه افتاد و جلوی دیدم رو تار کرد؛ ولی تلاشی برای پاک کردنش نکردم.
دلم گرفته بود و این تازگی نداشت؛ یک سال بود که رنگ خوشی ندیده بودم و حس می‌کردم تنهاترین و غمگین‌ترین دختر این جهان بزرگم! تا پدر و مادرم رو داشتم تمام دنیا نمی‌تونستن اشک من رو در بیارن؛ ولی حالا که اون‌ها رو از دست دادم، فقط یک کلمه کافی بود تا اشک‌های لعنتیم راه خودشون رو باز کنن و دلم رو بسوزونن.
با دست سردم کمی شیشه رو پایین کشیدم و راه افتادم. خیابون خلوت بود؛ چون کسی توی این بارون بیرون نمی‌اومد و فقط من بودم که باید آواره‌ی خیابون می‌شدم تا بتونم سر قبر پدر و مادرم بیام.
دوست داشتم داد بزنم و از خدا گلایه کنم؛ اما مگه با این کار پدر و مادرم زنده می‌شدن؟ مگه دوباره روزهای خوبم برمی‌گشتن؟
نه! من تنها شده بودم و دیگه کسی نمی‌تونست این تنهایی رو پر کنه.
با حس ویبره‌ی گوشیم، ماشین رو کنار خیابون متوقف کردم و گوشی رو برداشتم. با دیدن اسم دیبا بی‌درنگ وصل کردم و گفتم:
- سلام عزیزم.
- سلام رفیق، چه‌طوری؟
- خودت که بهتر می‌دونی.
- صدات گرفته! دوباره گریه کردی؟
بغض اجازه نداد حرف بزنم و دیبا که خوب با حالات من آشنا بود گفت:
- آه... بیا پیشم یاسی. منتظرتم!
بدون خداحافظی گوشی رو روی صندلی انداختم و هق هق گریه‌هام فضای ماشین رو پر کرد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #3
با صدای تق تقی که به شیشه می‌خورد، سرم رو بلند کردم و اشک‌هام رو پاک کردم. یه دختر بچه پشت شیشه وایستاده بود. شیشه رو پایین کشیدم.
- خاله میشه ازم یه فال بخری؟
دلم واسه‌ی معصومیت توی نگاهش، دست‌های قرمز شده از سرماش، لباس‌های چروک و خیسش و دندون‌هایی که از شدت لرز بهم می‌خورد، سوخت. با یه بغض خفه‌کننده دستم رو توی کیفم کردم و مقدار زیادی پول درآوردم و بهش دادم. شیشه رو بالا کشیدم و پام رو روی گاز فشار دادم. حتی بغض اجازه نداد که یک کلمه باهاش حرف بزنم.
با رسیدن به ویلای دیبا، ماشین رو توی پارکینگ گذاشتم و داخل شدم. دیبا جلوی ورودی منتظرم بود. تا من رو دید، بدون هیچ حرفی بغلم کرد و من چه‌قدر محتاج هم‌دردی بودم. بغضم برای هزارمین بار در طول روز سر باز کرد و اشک‌ها و هق هق‌هام سکوت سالن رو شکست. دیبا آروم موهام رو که از زیر شال در اومده بودن، نوازش می‌کرد و می‌ذاشت تا خوب عقده‌های دلم رو خالی کنم و من چه‌قدر از این که درکم می‌کرد ممنون بودم.
سرم رو از روی شونش بلند کردم و اون به چشم‌های پر از اشکم زل زد.
- چرا با خودت این‌جوری می‌کنی یاسی؟ بس نیست یک سال گریه و غصه؟
وقتی دید بی حرف نگاش می‌کنم لبخند کمرنگی زد و دستم رو کشید تا با هم به پذیرایی بریم. نشستم و اون به آشپزخونه رفت تا برای هردومون قهوه بیاره. شال و مانتوم رو روی دسته‌ی مبل گذاشتم و سرم رو به پشتیش تکیه دادم. آرامشی که توی ویلای دیبا حاکم بود رو دوست داشتم و این‌جا تنها جایی بود که کمی آرومم می‌کرد. دست‌ گرمش که روی دستم نشست چشم‌هام رو باز کردم.
- برام تعریف کن چی این‌جوری داغونت کرده؟
پوزخندم تلخ بود.
- من یک ساله که داغونم! تو که خودت بهتر می‌دونی.
- آره، چون می‌شناسمت؛ ولی میگم امروز آشفته‌تری. بهم بگو چی شده؟
بغضم ر به زور قهوه قورت دادم و گفتم:
- امروز رفته بودم بهشت زهرا پیش مامان و بابا؛ موقع برگشت یه دختر بچه‌ی هفت ساله ازم خواست ازش فال بخرم. دیبا دست‌هاش از زور سرما می‌لرزید و دندون‌هاش بهم می‌خورد؛‌ دمپایی‌هاش پاره بود و از موهاش آب می‌چکید. اون هنوز بچست! دیبا اون طاقت نداره توی این بارون و سرما... من... من حتی نتونستم باهاش حرف بزنم دیبا... این قدر بغض داشتم که نتونستم ببوسمش. دلم براش سوخت! چرا اون باید این‌جوری زجر بکشه؟
دیبا تو سکوت به حرف‌هام گوش داد و در آخر با لبخند محوی دستم رو گرفت.
- تو خیلی دل نازک و زود رنج شدی یاسی، می‌فهمی؟ حق داری که دلت برای اون دختر بچه سوخته باشه؛ اما از دست من و تو کاری بر نمیاد عزیزم. هر کس یه سرنوشتی داره که مجبوره باهاش کنار بیاد و با قسمت
هم نمیشه جنگید. تنها کاری که از دست تو بر می‌اومده، این بوده که بهش کمک مالی کنی که اینم مطمئنم کردی؛ پس دیگه این همه غصه خوردن نداره. من مطمئنم خدا خودش حواسش به بنده‌هاش هست! پس دیگه غصه نخور
آهی کشیدم و قهوم رو خوردم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #4
دیبا به سمت ضبط رفت و آهنگ ملایمی گذاشت.
- مامانت کجاست دیبا؟
- رفته باشگاه.
- خیلی خوبه که قبول کرد بره؛ نگرانش بودم. نزدیک بود افسردگی بگیره!
توی چشم‌هام زل زد.
- مثل تو!
اخم محوی کردم و خواستم اعتراض کنم که دستش رو بالا آورد.
- نگو نه! من کور نیستم، خودم دارم می‌بینم که روز به روز داری لاغرتر و پریشون‌تر میشی؛ نه فقط جسماً! از لحاظ روحی هم توی آسیب جدی هستی. تو باید مثل قبل بشی؛ محکم و با اراده‌ی قوی! می‌فهمی؟
بلند شدم و به کنار پنجره رفتم.
- من دیگه هیچ وقت اون یاسمن سابق نمیشم دیبا؛ چون دوتا فرشته‌ی زندگیم رو از دست دادم. زندگی دلیل می‌خواد؛ انگیزه و امید می‌خواد. من بعد از مامان و بابا انگیزه‌ای واسه‌ی زندگی ندارم.
- تو زیادی ناامید شدی. من نمی‌ذارم زندگیت رو نابود کنی. این‌بار دیگه کاملاً حواسم بهت هست. نمی‌ذارم بلایی سر خودت بیاری می‌فهمی؟
- دیبا خودت رو بذار جای من!
- بس کن یاسی! این فقط تو نیستی که پدر و مادرت رو از دست دادی! هزاران نفر توی ایران هستن که خانواده‌هاشون رو از دست دادن؛ ولی امیدشون رو نه. مهم اینه که تو هنوز هستی و می‌تونی زندگی کنی. می‌دونم داغ پدر و مادر خیلی سخته؛ ولی چاره‌ای نیست. این رو باید با خودت هر روز مرور کنی تا ملکه‌ی ذهنت بشه. تو نمی‌تونی پدر و
مادرت رو برگردونی؛ چون دیگه نیستن یاسی و وجود خارجی ندارن. اون‌نا مردن یاسی، مردن!
صدای فریادهای دیبا توی سالن می‌پیچید و اشک‌های من باز هم روی صورتم جاری بود. حق با دیبا بود؛ اما من نمی‌تونستم باور کنم که مادر و پدرم رو دیگه ندارم! دیگه نمی‌تونم توی آغوششون فرو برم و سرم رو روی شونه‌هاشون بذارم؛ دیگه نمی‌تونم دست‌های گرمشون رو لمس کنم. من تا آخر عمر محکوم به تنهایی هستم.
دیبا دستش رو توی موهای بلندش فرو کرد و نفس عمیقی کشید.
- ببخش داد زدم. باور کن دوست دارم یاسی! تو برای من خیلی عزیزی؛ خودتم این رو می‌دونی. من تو رو مثل خواهر نداشته‌ی خودم می‌دونم و نمی‌خوام حتی یه ذره غصه داشته باشی.
- سخته یه‌دفعه تنها بشی دیبا، خیلی سخته. اگه تو پدرت رو از دست دادی، هنوز مادرت رو داری و داداشت هست؛ ولی من چی؟ من فقط توی این‌همه آدم دلم به پدر و مادرم خوش بود؛ اما الان چی؟ دیگه هیچ کسی رو توی دنیا ندارم.
- خدا رو داری این کافی نیست؟
- اونم با من قهر کرده! وگرنه خانوادم رو ازم نمی‌گرفت.
- از تو بعیده این حرف‌ها! تو که تا قبل از مرگ پدر و مادرت می‌گفتی هر کسی یه قسمتی داره و نمیشه تغییرش داد و فقط باید قبولش کرد؛ حالا چی شد؟ همش شعار بود دیگه، آره؟
- کاش می‌تونستم باهاش کنار بیام دیبا! تو فکر کردی من خودم نمی‌خوام که مثل قبل محکم باشم؟ اما باور کن اون حادثه تأثیر بدی روی روحیم گذاشته که هر چی تلاش می‌کنم نمی‌تونم ازش بگذرم.
- اگه بخوای می‌تونی دختر. منم بهت کمک می‌کنم! تو فقط اراده کن؛ مگه نشنیدی خواستن توانستن است؟!
به چشم‌هاش نگاه کردم و لبخندی روی لبم نشست.
- سعی خودم رو می‌کنم.
و لبخند عمیق دیبا بود که من رو به این باور می‌رسوند که هنوز هم یکی هست که نگرانم باشه و بودنم براش مهم باشه و من نباید این رو هم از دست می‌دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #5
دیبا چتر رو به سمتم گرفت.
- چرا می‌خوای بری؟ این‌جا که اتاق زیاده، پیشم بمون.
لبخند محوی زدم.
- خودت که می‌دونی آرامش آپارتمانم رو چه‌قدر دوست دارم. اون‌جا
از هر جایی آروم‌ترم! پس درکم کن.
دستم رو فشرد.
- می‌دونم عزیزم. به خدا می‌سپارمت. مراقب خودت باش!
گونه‌هاش رو بوسیدم و چتر رو باز کردم. به سمت ماشینم رفتم و با یک تک بوق از ویلا خارج شدم.
خداروشکر از ویلای دیبا تا آپارتمانم زیاد راه نبود. این خواسته‌ی دیبا بود که می‌خواست من نزدیکش باشم و چه‌قدر من از این مهربونی‌هاش راضی و خوشحال می‌شدم و خداروشکر می‌کردم که هنوز دیبا رو دارم! اون مثل خواهرم برام ارزش داره و دوستش دارم.
ماشین رو پارک کردم و خسته به سمت آسانسور رفتم که رهام، همسایه‌ی طبقه‌ی ششم، با دیدنم به سمتم اومد. اخم کردم.
- سلام خانوم راد، شبتون بخیر.
نگاهی به چشم‌های مشکیش انداختم که تو شب برق عجیبی داشت. - سلام جناب کیمیایی! مرسی شب شما هم به خیر. با من امری داشتید؟
کمی این پا و اون پا کرد که کلافه گفتم:
- من خیلی خستم آقای کیمیایی. میشه لطفاً زودتر حرفتون رو بزنید؟
- بله بله، حتماً.
منتظر بهش نگاه کردم که سرش رو بلند کرد و آروم گفت:
- میشه ازتون خواهش کنم یه قرار ملاقات بذاریم تا با هم حرف بزنیم؟
- دلیلی نمی‌بینم برای این قرار! هر حرفی دارید همین الان بزنید.
-خب راستش من می‌خوام اگه شما راضی باشید با خانوادم فردا بیایم خدمتتون.
تا ته قضیه رو فهمیدم؛ ولی با این وجود یه تای ابروم رو بالا انداختم و پرسیدم:
- برای چی؟
گونه‌هاش قرمز شده بودن و برام جالب بود که یه پسر هم مثل دخترها گونه‌هاش از خجالت قرمز میشه.
لبخند محوی روی لبم نشست که انگار اون با این لبخند جرئت پیدا کرد و گفت:
- برای خواستگاری از شما!
سریع لبخندم رو جمع کردم و اخم کردم.
- من قصد ازدواج ندارم آقای کیمیایی؛ با اجازه!
ازش فاصله گرفتم که داد زد:
- اما من دوستون دارم یاسمن خانوم!
وایستادم و پوزخند زدم. خواستم چیزی بگم؛ ولی پشیمون شدم و به راهم ادامه دادم که دوباره گفت:
- من ناامید نمیشم یاسمن خانوم! بازم ازتون خواستگاری می‌کنم؛ چون از ته دلم می‌خوامتون.
آسانسور توی طبقه پنج وایستاد و ازش خارج شدم. کلیدم رو از توی
جیبم درآوردم و در رو باز کردم. سکوت آپارتمانم بهم آرامش می‌داد. در رو بستم و کفش‌هام رو توی جا کفشیِ کوچولوم گذاشتم. با خستگی پالتوم رو درآوردم و به اتاق خوابم رفتم. سرویس اتاق دونفره بود. این خواسته‌ی خودم بود؛ چون گاهی دیبا می‌اومد این‌جا و می‌خواستم کنارخودم بخوابه. آپارتمانم نقلی و دو خوابه‌ست! به همراه یه هال،
آشپزخونه، سرویس بهداشتی و بالکن خوشگلی که جای هر شبم بود. لباس‌های راحتیم رو تنم کردم و به آشپزخونه رفتم و در
حین رفتن به سمت یخچال، دکمه‌ی ضبط رو زدم و صدای آهنگ توی آپارتمانم پیچید. از یخچال تخم مرغ برداشتم و نیمرو درست کردم و با خیارشور و دوغ خوردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #6
بعد از شام، تموم چراغ‌ها رو خاموش کردم و شبرنگ‌های بنفش و قرمز رو
روشن کردم و بعد از برداشتن بافتم و پوشیدنش، به بالکن رفتم. هوا سرد بود؛ ولی نمی‌تونستم از آرامش این بالکن بگذرم. تمام شهر و هیاهوی بی‌دادگرش از این‌جا پیدا بود. نگام رو به آسمون پر از ابر دادم و زمزمه کردم:
- مامان، بابا... دیبا ازم می‌خواد به زندگی برگردم. ازم می‌خواد مثل قبل محکم و امیدوار بشم؛ ولی بعد از شماها من نمی‌تونم بخندم، نمی‌تونم بغض نکنم و نمی‌تونم امید داشته باشم. اصلاً به چی امید داشته باشم؟ مامان کجایی که بوسم کنی؟ بابا کجایی که دست‌های
مردونت رو دورم حلقه کنی و من از حس امنیت پر بشم؟ خیلی تنهام بابا؛ خیلی تنهام مامان! خیلی زود بود برای تنها گذاشتنم. من... من یه دختر نوزده ساله‌ی بی پناه، برای تنها شدن خیلی کم سنم؛ می‌فهمید؟ می‌دونم قسمتتون بوده؛ ولی آخه چرا من؟ منی که جز شما دو نفر کسی رو ندارم تا بهش پناه ببرم؛ که بتونم بهش تکیه کنم؛ که مطمئن باشم بی منت بهم محبت می‌کنه! بی هیچ چشم داشتی. دوریتون
خیلی سخته... خیلی؛ اما تحمل می‌کنم تا شما دوتا خوشحال باشید. دوستتون دارم مامان و بابای مهربونم!
آهی کشیدم و اشک‌هام رو پاک کردم و به داخل خونه برگشتم.
***
دیبا مقابلم نشست.
- دیشب راحت خوابیدی؟
کمی روی مبل تکون خوردم.
- آره خوب بود، ممنون.
- نمی‌خوای دنبال عموت بگردی یاسی؟
نگام رو به تلویزیون دادم و زمزمه کردم:
- نه، چون اون منتظر من نیست. مطمئنم حتی من رو یادش هم نیست.
- اگه اشتباه کنی چی؟ اگه عموت دلواپست باشه چی؟
پوزخند زدم.
- دلواپس؟ نه دیبا هیچ کس توی این دنیا دلواپس من نیست.
- ولی عموته! تو رو دوست داره؛ چرا می‌خوای از دستش بدی؟
- چون اون برای به دست آوردن من هیچ تلاشی نمی‌کنه. اون حتی برای مراسم تدفین مامان و بابام نیومد؛ می‌فهمی این یعنی چی؟
- از کجا معلوم خبر داشته؟
- چی میگی دیبا؟! اون همیشه با بابا در تماس بود، مگه میشه بی خبر باشه؟ اون ما رو فامیل خودش نمی‌دونه! حتی تا وقتی بابا هم زنده بود، فقط با بابا حرف میزد و یک‌بار هم از من و مامان حرفی نمیزد یا حالی نمی‌پرسید دیبا. من حتی چهره‌ی عمو رو هم فقط توی عکس‌ها دیدم! از وقتی چهار سالم بود از ایران رفتن و من دیگه ندیدمشون. من عمویی ندارم که بخوام دنبالش بگردم.
- گفتی پسر عمو هم داری؟
بلند شدم و به آشپزخونه رفتم و مشغول درست کردن قهوه شدم که دیبا هم اومد و پشت میز غذاخوری نشست.
- سوال کردم یاسی!
نگاش کردم.
- آره دارم، ولی وجودش واسم مهم نیست؛ چون هیچ وقت کنارم نبوده. وقتی از ایران رفتن یازده سالش بود و من اون رو هم مثل عمو، فقط توی عکس دیدم و واسم اهمیتی نداره
- تو نمی‌دونی چرا عموت از شماها ناراحته و چرا نمی‌خواد ببینتتون؟
- نه! نمی‌خوام هم بدونم.
- تو نسبت به عموت زیادی حساس و متنفر شدی! شاید قضیه اون‌جوری که تو فکر میکنی نباشه یاسی.
کلافه گفتم:
- بیا این بحث رو تمومش کنیم.
دیبا نگاه عمیقی بهم انداخت و "باشه"ای گفت.
روبه‌روش نشستم و فنجون رو گذاشتم جلوش که گفت:
- می‌خوام دوتایی کلاس موسیقی ثبت نام کنیم.
خواستم اعتراض کنم که سریع گفت:
- محاله که بذارم نیای! من اسم دوتاییمون رو می‌نویسم؛ تو هم باید بیای فهمیدی؟
وقتی این‌جوری حرف میزد، نمی‌تونستم مخالفت کنم. برای همین هم تنها سرم رو به نشونه‌ی فهمیدن تکون دادم و گفتم:
- نمی‌رید آمریکا؟
یکم از قهوش رو خورد.
- نه هنوز که تصمیم نداریم بریم. باید صبر کنیم تا یه موقعیت خوب
جور بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #7
- مثلاً کی؟
- شاید عید نوروز! تعطیلاتم هست.
- خیلی خوبه! داداشت هنوز بابا نشده؟
- نه هنوز! فقط هفت ماهه عروسی کردن‌ها، چه عجولی تو!
خندیدم که با محبت گفت:
- اگه می‌دونستی وقتی می‌خندی چه‌قدر خوشگل و ناز میشی، هیچ وقت اخم نمی‌کردی یاسی. دنیا محل گذره دختر! هر چی هم بد و تلخ باشه، می‌گذره و تموم میشه؛ گذشته‌ها گذشته یاسی، ناامید نباش
دستش رو روی دستم گذاشت و ادامه داد:
- من دارم میرم. عصر ساعت پنج حاضر باش، میام دنبالت تا بریم واسه‌ی اسم نویسی کلاس موسیقی. این‌جوری اوقات فراغتت هم پر میشه.
بلند شدم و پشت سرش رفتم.
- ناهار بمون.
کفشش رو پوشید.
- نه مامان منتظره. تو بیا بریم اون‌جا!
لبخند زدم.
- نه عزیزم، یه سری کارهای عقب افتاده دارم. عصر می‌بینمت!
سرش رو تکون داد و بعد از بوسیدن گونم، وارد آسانسور شد.
در رو بستم و به سمت اتاقم رفتم. لباس‌های کثیفم رو توی ماشین ریختم، تمام خونه رو جارو برقی کشیدم و بعد از پاک کردن شیشه‌ها روی مبل نشستم. گوشی رو برداشتم و بعد از سفارش غذا رفتم توی آشپزخونه و میز رو چیدم و منتظر شدم تا غذام رو بیارن.
***
مانتوی سفیدم رو با یه جین سفید، ست کردم و بعد از پوشیدن شال و برداشتن سوییچ ماشین، از خونه خارج شدم. صدای حرف زدن رهام رو از طبقه‌ی بالا شنیدم. برای این‌که دوباره گیرش نیفتم، که بخواد هی سوال بپرسه، به جای آسانسور، سریع از راه پله روونه شدم. توی ماشینم که نشستم و حرکت کردم، نفس راحتی کشیدم. موبایلم رو
در آوردم و با دیبا تماس گرفتم.
- سلام خوبی؟
- سلام مرسی. دارم حاضر میشم بیام دنبالت. چیزی شده زنگ زدی؟
- آره زنگ زدم بگم حاضر باش، من دارم میام.
- عه! باشه منتظرم.
گوشی رو روی صندلی انداختم و پدال گاز رو بیشتر فشردم.
جلوی ویلا منتظرم بود و وقتی نشست سریع حرکت کردم.
- چی شد تو اومدی دنبالم؟
- دیگه حوصله‌ی توی خونه موندن رو نداشتم، برای همینم اومدم.
- خوب کردی! من که میگم توی خونه نمون، گوش نمیدی.
نگاهی به نیم رخش انداختم.
- آخه جز بهشت زهرا کجا رو دارم برم؟؟
با اخم محوی که روی صورتش نشست نگام کرد.
- باز که داری ناشکری می‌کنی دختر! آخه من از دست تو چی‌کار کنم؟!
کمی شیشه رو پایین دادم.
- بی‌خیال دنیا دیبا جون!
پوفی کشید و از کیفش بسته‌ی آدامسی رو درآورد و گرفت طرفم که با تشکر یکی برداشتم. یه دفعه همون دختر بچه‌ای که دیروز دیده بودم رو سر چهار راه دیدم. زود کشیدم کنار و روی ترمز زدم که دیبا با وحشت گفت:
- چی شده؟ چرا وایستادی؟
کمربندم رو باز کردم. خودشه دیبا! این همون دختربچه‌ایه که دیروز خواست ازش فالش بخرم.
زود از ماشین پیاده شدم و به سمتش دویدم. با دیدنم چشم‌هاش برق زد و جلو اومد.
- سلام خاله جون!
جلوش زانو زدم.
- سلام عزیزم! چه‌طوری؟
- مرسی خاله خوبم. دیروز که شما اون همه پول بهم دادید رئیسم خیلی خوشحال شد و بهم اجازه داد به عنوان جایزه امروز تا شب برم گردش.
یه فکر مثل برق از ذهنم گذشت.
- دوست داری با من بیای گردش؟
با خوشحالی گفت:
- وای آره خاله! از خدامه که باهات بیام.
دستش رو گرفتم و آروم بوسیدم.
- خب اسمت چیه خانوم کوچولو؟
با لبخند جواب داد:
- یلدا! شما چی خاله؟
- اسم منم یاسمنه.
- اسمت مثل خودت قشنگه خاله.
خندیدم و بلند شدم. دستش رو گرفتم و به سمت ماشین بردم. دیبا تکیه زده بود به ماشین و بهمون نگاه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #8
وقتی دید به سمتش می‌ریم، از ماشین کمی فاصله گرفت و نیم نگاهی بهم انداخت.
- این دختر خانم کیه یاسی؟
یلدا دستم رو فشرد و گفت:
- من یلدام! شما چی؟
دیبا با لبخند محوی گفت:
- منم دیبام. خوشبختم خانم کوچولو!
یلدا با خوشحالی لبخند زد که گفتم:
- دیبا قراره امروز یلدا با ما بیاد گردش.
یه تای ابروش رو بالا داد که چشمکی زدم و اون با لبخند سر تکون داد. سه تایی سوار ماشین شدیم که دیبا زمزمه کرد:
- چرا به این زودی اعتماد می‌کنی یاسی؟ ممکنه خطرناک باشه.
با ناراحتی گفتم:
- آخه یه بچه‌ی هفت ساله چه خطری می‌تونه داشته باشه دیبا؟!
بدون این‌که جواب بده به یلدا نگاه کرد و من حرکت کردم. با آدرس دادن دیبا، جلوی مرکز نگه داشتم و نگاهی به ساختمون شیک مقابلم انداختم که دیبا گفت:
- بهتره همین جا پیش یلدا بمونی. خودم میرم ثبت نام می‌کنم و برمی‌گردم! فقط مدارکت رو بده بهم.
مدارک رو از داشبورد درآوردم و بهش دادم و رفت. با رفتنش یلدا گفت:
- خاله چه‌قدر ماشینت خوشگله!
به سمتش برگشتم.
- آره، یادگاری پدرمه عزیزم.
روی صندلی جابه‌جا شد و گفت:
- خیلی نرم و راحته! حتماً هم خیلی گرونه نه؟
با محبت به روش لبخند زدم.
- آره خب.
- اسم ماشینت چیه؟
خندم گرفته بود؛ ولی به یه لبخند محو اکتفا کردم.
- ماکسیما
یلدا کمی نگام کرد و بعد گیج و هنگ گفت:
- اسمش رو تا حالا نشنیدم! خیلی گفتنش سخته.
- نه چندبار که بگی یاد می‌گیری.
- ارباب من یه ماشین داره، اسمش پرایده. خیلی کوچولوئه! تازه کلی هم درب و داغونه! چراغ‌هاشم شکسته؛ ولی با همه‌ی این‌ها هیچ وقت نمی‌ذاره من و شیدا بریم سمتش! میگه خرابش می‌کنید.
خندیدم و گفتم:
- شیدا دوستته؟
- اوهوم.
- پدر و مادرت کجان؟
مغموم گفت:
- نمی‌دونم خاله! من شش سالم بود که گم شدم. بعدش ارباب توی خیابون پیدام کرد و گفت که اگه واسش کار کنم بهم جا و غذا میده؛ منم مجبور شدم قبول کنم خاله. شما چی؟ پدر و مادر شما هم گم شدن؟
با بغض لبخند تلخی زدم.
- نه عزیزم، اون‌ها دیگه توی این دنیا نیستن.
- یعنی رفتن پیش خدا؟
اشک توی چشم‌هام حلقه زد. یلدا متوجه شد و با ناراحتی گفت:
- عه چی شد خاله؟! حرف بدی زدم؟
اشک‌هام رو پاک کردم.
- نه عزیزم حرف بدی نزدی. آره پدر و مادر من رفتن پیش خدا.
- چه‌قدر بد! پدر و مادر شیدا هم رفتن پیش خدا. شیدا هر شب گریه می‌کنه و میگه خیلی از خدا ناراحتم که پدر و مادرم رو برده پیش خودش!
موهاش رو نوازش کردم و حرفی نزدم. نیم ساعتی از رفتن دیبا می‌گذشت و کم کم داشتم کلافه میشدم که اومد و توی ماشین نشست.
- کجایی دختر؟ نیم ساعته رفتی!
با عصبانیت گفت:
- یه چیزی میگی‌ها یاسی! برو ببین چه خبره، این‌قدر شلوغه! اصلاً
نمی‌ذارن جلو بری! با هزار بدبختی فرم پر کردم و مدارک رو تحویل دادم.
ماشین رو روشن کردم و گفتم:
- می‌خوام بریم خرید! یکمی هم برای یلدا خرید کنم.
- چرا؟
- نمی‌بینی لباس‌هاش پاره شدن؟
حرفی نزد و من به سمت مرکز خرید روندم. با رسیدن به مرکز خرید، یلدا گفت:
- خاله نمی‌ریم گردش؟
لبخندی به روش زدم.
- چرا می‌ریم. قبلش من یکم خرید کنم، بعد می‌ریم؛ خب؟
سر تکون داد و سه تایی وارد مرکز شدیم. دیبا لباس‌های قشنگی رو برای یلدا انتخاب می‌کرد، من پولش رو با خوشحالی پرداخت می‌کردم و خنده از روی لب یلدا نمی‌رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #9
از هر لباس دوتا می‌گرفتم تا شیدا، دوستش هم داشته باشه و احساس کمبود نکنه.
بعد از خرید، یلدا رو بردیم شهربازی. اون‌جا هم بهش خوش گذشت و بعد از اون، به دعوت دیبا، هر سه به رستوران رفتیم و شام فوق‌العاده‌ای خوردیم. یلدا رو همون جایی که سوار شده بود رسوندم و ازش خداحافظی کردم. دیبا با خستگی گردنش رو ماساژ داد.
- کلاس‌ها دو روز در هفته‌ست؛ یکشنبه و پنج شنبه از ساعت چهار تا پنج عصر.
سر تکون دادم که ادامه داد:
- استادش خیلی خوبه. کارش عالیه! استاد دانشگاهم هست. صبح‌ها کلاس داره؛ اما چون درخواست‌هاش زیاد بود، برای یادگیری توی اون
آموزشگاه هم کلاس گذاشته.
- کلاس‌هاش از کی شروع میشه؟
- امروز چند شنبه‌ست؟
- چهارشنبه.
- از یکشنبه‌ی هفته آینده.
- سازش چیه؟
- پیانو.
- باشه ممنون.
بعد از رسوندن دیبا، خودم هم به خونه برگشتم.
روزها برام تکراری و یکنواخت شده بودن و این من رو روز به روز ناامیدتر می‌کرد.
توی بالکن وایستادم و دستم رو بالا آوردم. جای بخیه‌ها‌ی روی مچ دستم، اون خودکشی احمقانه رو یادم می‌نداخت؛ وقتی که فقط یک ماه از مرگ خانوادم می‌گذشت و من از شدت غم دست به خودکشی زدم؛ خواستم رگم رو با تیغ بزنم، چون حس می‌کردم دنیا برام بی معنی‌ترین چیزه! و این دیبا بود که نجاتم داد که ای کاش نمی‌داد. واقعاً از این
زندگی نکبت‌بار خسته شدم؛ ولی دیبا نذاشت بمیرم. بعد از اون روز بیشتر مواقع کنارم بود و قسمم داد که دیگه هرگز دست به چنین کاری نزنم و من نتونستم قسمم رو بشکنم.
دیبا رو خیلی وقته می‌شناسم و از همون روزهای اول آشناییمون برام حکم خواهرم رو داشت و مادرمم خیلی ازش خوشش می‌اومد و می‌گفت واقعاً دختر خوبیه؛ به حدی که همیشه می‌گفت اگه پسر داشتم حتماً اون رو عروس خودم می‌کردم.
دیبا از من سه سال بزرگ‌تره. اون هم مثل من کم سختی نکشیده، ولی با این وجود هنوز که هنوزه، محکم و با اقتداره و بیشتر مواقع تسکین درد منه. واقعاً اگه اون رو نداشتم توی این دنیایی که دیگه هیچ کس به اون یکی رحم نمی‌کنه، حتماً می‌مردم.
دیبا فقط یه داداش داره که اونم بعد از ازدواجش رفت آمریکا و گاهی دیبا و مادرش بهش سر می‌زنن. دانیال، برادر دیبا، سی سالشه و دندون پزشکی خونده و توی آمریکا زندگی خوبی داره. پدر دیبا سه سالی میشد که به اثر سکته‌ی قلبی از دنیا رفته بود و بعد از اون، مادر دیبا سعی کرد مدیریت خانواده رو به عهده بگیره. واقعاً هم به خوبی می‌تونست زندگی رو اداره کنه. البته اوایل ضربه‌ی خیلی بدی خورده بود و تا مرز افسردگی رفت؛ اما دیبا مثل همیشه فرشته‌ی نجات شد و مادرش رو از این فلاکت نجات داد و سعی کرد با مسافرت و گردش روحیه‌ی تحلیل رفته‌ی مادرش رو دوباره احیا کنه؛ الحق هم موفق بود و خودش با اون همه دردی که از مرگ پدرش می‌کشید تسکین درد مادرش هم میشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #10
***
صدای زنگ موبایل باعث شد از افکارم دست بکشم و وارد اتاق بشم.
- سلام دیبا.
- سلام عزیزم، چی کار می‌کردی؟
- توی بالکن بودم.
- امروز چندمه یاسی؟
- اوم جمعه سوم دی ماه. خب که چی؟
- ای بی معرفت! چه‌طوری تولد مامان من رو یادت رفته؟!
با خوشحالی گفتم:
- وای راست میگی‌ها؛ ولی تولد مادرت که فرداست! چهارم دی.
- آره. الان بهت زنگ زدم که بریم خرید تا فردا ویلا رو تزئین کنیم و جشن بگیریم.
- این عالیه عزیزم! من حاضر میشم بیا دنبالم.
- باشه. مامان فردا صبح تا عصر برنامش پره؛ باشگاه، کلاس ورزش و این‌ها. این‌جوری ما هم می‌تونیم سالن رو تزئین کنیم و مهمون‌ها رو دعوت کنیم.
- پس حسابی خوش می‌گذره! مهمونی رو می‌خوای مختلط بگیری یا فقط خانوم‌ها؟
- نظر تو چیه؟
- فقط خانوم‌ها باشن راحت‌تریم؛ این‌طور نیست؟
- حق با توئه. الان برو حاضرشو که من راه افتادم.
- باشه عزیزم.
گوشی رو قطع کردم و با خوشحالی به اتاق خوابم رفتم.
***
کنارش نشستم و کمربندم رو بستم.
- خیلی خوشحالم که جشن می‌گیریم! واقعاً روزها برام یکنواخت شده بود دیبا.
نیم نگاهی بهم انداخت.
- خب ازدواج کن!
بهش نگاه کردم.
- شوخی رو بذار کنار، الان وقتش نیست.
- اتفاقاً شوخی نکردم یاسی.
چشم‌هام رو ریز کردم.
- چه‌طور؟
- همسایمون، خانوم مشرقی رو که می‌شناسی؟
کمی فکر کردم و گفتم:
- آره. همونی که چند بار نذری آورد براتون، من رفتم گرفتم!
خندید.
- درسته! و توی همین نذری دادن‌ها، پسرش هم تو رو دیده و پسندیده.
بی حوصله سرم رو برگردوندم که ادامه داد:
- اسمش کیهانه و پسر خوبیه. متخصص پوسته و بیست و نه سالشه. نمی‌خوای یکمی روی پیشنهادش فکر کنی؟
- نه دیبا من قصد ازدواج ندارم.
- ولی... .
حرفش رو قطع کردم.
- بس کن دیبا! من هنوز یکساله خانوادم رو از دست دادم. الان دلم
نمی‌خواد به ازدواج فکر کنم. اگه پسر خوبیه خب تو قبولش کن!
- مشکل این‌جاست که تو رو پسندیده خانوم! وگرنه که پسره خیلی خوبیه. همه چی هم داره؛ پول، تحصیلات و قیافه، خانوادشم که محترم و خوبن!
- مبارک صاحبش.
پوفی کشید که گفتم:
- اتفاقاً رهام هم ازم وقت می‌خواست برای خواستگاری!
با تعجب بهم نگاه کرد.
- همین همسایتون؟
سرم رو تکون دادم که گفت:
- خب چی گفتی؟
پوزخند زدم.
- یعنی جوابم رو نمی‌دونی؟
اخم محوی کرد.
- چرا بی دلیل خواستگارهات رو رد می‌کنی یاسی؟!
- چون بی دلیل نیست! من هنوز قصد ازدواج ندارم و تا کیس مورد علاقم رو پیدا نکنم، تن به ازدواج نمیدم.
- عشق بعد ازدواج خیلی بهتره یاسی.
- شاید.
دیگه حرفی نزدیم و کمی بعد رسیدیم. دیبا توی خودش بود و بی حوصله خرید می‌کرد. برای کادو یه دستبند ظریف و زیبا گرفتم و کادو کردم که دیبا گفت:
- بیا ببین این آذین‌ها چه‌طورن؟
همراهش رفتم و نظرم رو گفتم.
بعد از خرید گفتم:
- بریم کافه؟ مهمون من.
سرش رو به علامت مثبت تکون داد! خریدها رو داخل صندوق گذاشتیم و سوار شدیم.
کافه، پاتوق همیشگی من و دیبا بود و از سکوت و دنج بودنش لذت می‌بردیم. با هم وارد شدیم که مدیرش با دیدنمون از جاش بلند شد و با خوشرویی خوش آمد گفت؛ ما هم ضمن تشکر، همون‌جا سفارش دادیم و به طبقه‌ی بالا رفتیم و پشت میز نشستیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
166

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین