. . .

شعر گلچینی از بهترین اشعار حافظ

تالار متفرقه ادبیات

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #11
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید


گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان اینکار کمتر آید


گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید


گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید


گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید


گفتم که نوش لعلت ما رابه آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید


گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت ان درآید


گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید حافظ
 

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #12
راهیست راه عشـــق کـــه هیچش کـــــناره نیست


ان جـــا جــز ان کـــه جـان بسپارند چـاره نیست


هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود


در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست…
 

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #13
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است


پادشاه جهانم به چنین روز غلام است


گو شمع میارید دراین جمع که امشب


در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است


در مذهب ما باده حلال است ولیکن


بی روی تو اي سرو گل اندام حرام است


گوشم همه ی بر قول نی و نغمه چنگ است


چشمم همه ی بر لعل لب و گردش جام است
 

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #14
مژده اي دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید


از غم هجر مکن ناله و فریاد که من
زده‌ام فالی و فریادرسی می آید


ز آتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
هرکس آنجا به امید قبسی می آید


هیچکس نیست که در کوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی می آید


کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی می آید


جرعه‌اي ده که به میخانه ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی می آید


دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بیا خوش که هنوزش نفسی می آید


خبر بلبل این باغ بپرسید که من
ناله‌اي می شنوم کز قفسی می آید


یار دارد سر صید دل حافظ، یاران
شاهبازی به شکار مگسی می آید
 

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #15
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود


گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود


خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من ان جا مگر شود


از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان
باشد کز ان میانه یکی کارگر شود


اي جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود


از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود


در تنگنای حیرتم از نخوت حریف
یا رب مباد ان که گدا معتبر شود


بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود


این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود


حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
 

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #16
مرحبا اي پیک مشتاقان بده پیغام دوست


تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست


واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس


طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست


زلف او دام است و خالش دانه ان دام و من


بر امید دانه‌اي افتاده‌ام در دام دوست


سر ز م×س×ت×ی برنگیرد تا به صبح روز حشر


هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست


بس نگویم شمه‌اي از شرح شوق خود از آنک


دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست


گر دهد دستم کشم در دیده هم چون توتیا


خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست


میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق


ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست


حافظ اندر درد او می‌سوز و بی‌درمان بساز


زان که درمانی ندارد درد بی‌آرام دوست
 

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #17
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر ان ظلمت شب آب حیاتم دادند


بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند


چه مبارک سحری بودو چه فرخنده شبی
ان شب قدر که این تازه براتم دادند


بعد از این روی من و آینه وصف جمال
که در ان جا خبر از جلوه ذاتم دادند


من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند


هاتف ان روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند


این همه ی شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد
اجر صبریست کز ان شاخ نباتم دادند


همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند
 

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #18
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما


چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما


ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون


روی سوی خانه خمار دارد پیر ما


در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم


کاین چنین رفته‌ست در عهد ازل تقدیر ما


عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است


عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما


روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد


زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما


با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی


آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما


تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش


رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
 

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #19
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود


دل که از ناوک مژگان تو در خون می‌گشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود


هم عفاالله صبا کز تو پیامی می‌داد
ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود


عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود


من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوی تو بود


بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود


به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان میشد ودر آرزوی روی تو بود
 

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #20
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند


ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند


آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند


جنگ هفتاد و دو ملت همه ی را پوزش بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند


شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند


آتش ان نیست که از شعله او خندد شمع
آتش ان است که در خرمن پروانه زدند


کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن رابه قلم شانه زدند
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین