. . .

شعر قصیده‌های سنایی

تالار متفرقه ادبیات

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #81
زیبد ار بی مایه عطاری کند پیوسته یار
زان که هر تاری ز زلفش نافه دارد صد هزار
صد جگر بریان کند روزی ز حسنش ای شگفت
هر که چندان مشک دارد با جگر او را چکار
مایهٔ عنبر فروشان بوی گرد زلف اوست
هیچ دانی تا چه باشد یمن زلفش از یسار
بارنامهٔ چشم آهو از دو دیده کرد پست
کارنامهٔ ناف آهو از دو جعدش ماند خوار
عارض زلفش ز بند کاسدی آن گه برست
کاروان مشک و کافور از ریاح و از تتار
مشکشان در نافهاشان چون جگرشان خون شده
از چه؟ ا زتشویر و شرم آن دو زلف مشکبار
روی خوبش چو نگری فتنهٔ جهانی بین ازو
فتنه فتنه‌ست ای برادر خواه منبر خواه دار
شمت زلفین او کردست چون باد بهشت
خاک را عنبر نسیم و باد را مشکین به خار
حسن و خلق و لطف و ملح آمد اصول جوهرش
با اصول جوهر ما باد و خاک و آب و نار
روی او اندر صفا و روشنی چون آینه‌ست
باز روی من ز آب دیدگان باشد بحار
من بدو چون بنگرم یا او به من چون بنگرد
من همی او گردم و او من به روزی چند بار
از لبم باد خزان خیزد که از تاثیر عشق
چون از آن دندان کژ مژ خود بخندد چون بهار
در مثل گویند مروارید کژ نبود چرا
کژ همی بینم چو زلف نیکوان دندان یار
لیک چندان زیب دارد کژ مژی دندان او
کن نیابی در هزاران کوکب گردون گذار
در لبش چون بنگرم از غایت لعلی شود
چشمم از عکس لبان چون می او پر خمار
هر که روزی بی رضایش چهرهٔ زیباش دید
بی خلاف از وی برآرد داغ بی صبری دمار
او همی کاهد ز نیکو عهدی و از خوشخویی
هر چه بر رویش طبیعت می‌بیفزاید نگار
هست بسیاری نکوتر زیب امروزش ز دی
هست بسیاری تبه‌تر عهد امسالش ز پار
ای دریغ از هیچ سنگستی درو بر راه او
کشتگان عشق یابندی قطار اندر قطار
لیک طبع عامیان را ماند از ساده دلی
هر که دامی راست کرد او را درو بینی شکار
گه برین هم جفت باشد همچو بی دین با دروغ
گه بر آن همخوابه گردد همچو بد خو با نقار
من که جان و عمر و دل درباختم در عشق او
من که جاه و مال و دین در عشق او کردم نثار
بر چو من کس نا کسی را برگزیند هر زمان
اینت بی معنی نگاری وه که یارب زینهار
جان من آتش همی گیرد که از دون همتی
هرکرا بیند، همی گیرد چو آب اندر کنار
غیرت آنرا که چون نارنگ ده دل بینمش
گر به سینه صد دلستی خون شدستی چون انار
بنده از وی آمنم زیرا که روزی بیشک‌ست
در طویلهٔ عشوهٔ او صد کس اندر انتظار
در حرم هر کس در آید لیک از روی شرف
نیست یک کس را مسلم در حرم کردن شکار
باز اگر چند این چنین ست او ولیک این به بود
کاش اندر سنگ باشد پنبه‌ای در پنبه‌زار
بید باری ایمنست از زحمت هر کس ولی
سنگ نااهلان خورد شاخی که دارد میوه بار
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #82
ای دل از عقبات باید دست از دنیا بدار
پاکبازی پیشه گیر و راه دین کن اختیار
تخت و تاج و ملک و هستی جمله را در هم شکن
نقش و مهر نیستی و مفلسی بر جان نگار
پای بر دنیا نه و بر دوز چشم از نام و ننگ
دست بر عقبا زن و بر بنده راه فخر و عار
چون زنان تا کی نشینی بر امید رنگ و بوی
همت اندر راه بند و گام زن مردانه‌وار
عالم سفلی نه جای تست زینجا بر گذر
جهد آن کن تا کنی در عالم علوی قرار
تا نگردی فانی از اوصاف این ثانی سقر
بی‌نیازی را نبینی در بهشت کردگار
گر چو بوذر آرزوی تاج داری روز حشر
باش چون منصور حلاج انتظار دار دار
از حدیث عشق جانبازان مزن بر خیره لاف
تا تو اندر بند عشق خویش باشی استوار
باطن تو کی کند بر مرکب شاهان سفر
تا نگردد رای تو بر مرکب همت سوار
ای برادر روی ننماید عروس دین ترا
تا هوای نفس تو در راه دین شد ره سپار
چشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف
والله ار دیدش رسد هرگز به در شاه‌وار
تا تو مرد صورتی از خود نبینی راستی
مرد معنی باش و گام از هفت گردون در گذار
از پی یک مه که برگ گل دمد بر وی همی
گرمی و سردی کشد در باغها یک سال خار
گر غم دین داردت رو توتیای دیده ساز
گرد نعل مرکب این افتخار روزگار
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #83
زیر مهر پادشاه زری در آرد روزگار
گر نفاق اندرونی پاک آید در عیار
در سرای شرع سازد علم دارالضرب درد
در پناه شاه دارد مرد بیت المال کار
گلبنی باید که تا بلبل برو دستان زند
آبدار از چشمهٔ توفیق و پاک از شرک خار
مرد تا بر خویشتن زینت کند از کوی دیو
منقسم باشد درین ره ز اضطراب و ز اضطرار
بس محال آید ازین قسمت نهادن شکل روح
بس خطا باشد درین تهمت شنودن بوی بار
نالهٔ داوود هم برخاست از صحرای غیب
حضرت سیمرغ کو تا بشنود آن ناله زار
آفتاب اینک برآمد چند خسبم همچو کوه
در شعاع نور افتم بی سر و بن دره وار
شیر مردان در جهان چون ذره باشد نزد تو
دل برآورده به قهر از کلی جانشان دمار
وآن گهٔ باشد سزای آتش ترسا درخت
کبرویش رفته باشد در میان شاخسار
تا بود دل در فریب نقش جادو جای گیر
کی شود در حلقهٔ مردان میدان پایدار
برهمن تا بر نیاید از همه هستی خود
با خرد همخوابه کی دیدند او را اهل غار
دست در سنگی زده کی کوه بیند بت به دست
پای بر مرغی نهاده کی رسد کس بر مدار
نرد کی بازند با خورشید در پیش قمر
زرق چون سازند بی افلاس در کوی شمار
پیش از آن کادم نبود و نام آدم کس نبرد
در دمغ عاشقان بودست ازین سودا خمار
دم کجا زد آدم آن ساعت که بر اطراف عرش
درد بود ردا قلم میراند بر لوح نگار
عقل را تقدیر چون از پرده بیرون کرد گفت
گرد عشاقان مگرد ای مختصر هان زینهار
زان که ایشان در جهان دیوانگان حضرتند
بند ایشان را نشایی دست از ایشان باز دار
گر تو ز بندی بدی بر پای مجنون در عرب
عشق لیلی را ندادی جای در دل خوار خوار
لاجرم چون راه داد از درد در دل عشق را
برکشید از عشق لیلی تیغ بر وی صدهزار
گر چه کم دارد صفا نزدیک یزدان اهرمن
شب روی خود شور دیگر دارد اندر کار و بار
نیمشب بودست خلوتگاه معراج رسول
نیمشب گفتست موسا اهل را کنست نار
گر ز دولت بر دمد صبحی به ناگه در شبی
عالمی روشن شود در دم از آن نور شرار
گر شبی طلعت نماید در یمن نجم سهیل
صد هزاران پوست خلعت گردد اندر هر دیار
سمع کو تا بشنود امروز آواز اویس
خضر کو تا در شود غواص وار اندر بحار
نه ازو کم گشت یک ذره غریو درد دین
نه درین گمشد هنوز آن گوهر اسرار دار
تا دل لاله سیاهست و تن سیمرغ گم
طالبان را در قدم آبست و در آتش وقار
خاک بس باشد به آدم عاقلان را راهبر
باد بس باشد ز یوسف عاشقان را یادگار
کر بدین علمی بود حکمت پدید آید بسی
ور در آن دردی بود یوسف خود آید در کنار
مفردی باید ز مردم تا توان رفتن به دل
در میان چشم زخمی زین دو عالم سوگوار
دیده را هر خشت دامی هست بر باروی شهر
کی کند در گوش کیوان از بزرگی گوشوار
آهوی خود پیش افتد مرد باید چون عمر
چون عمر در زین نشیند بوالحسن باید سوار
تا نه این رحمت کند در حلقه‌های طاوها
تا نه این مردی نماید در حضور ذوالفقار
از خرد بس نادر افتند کز بن یک چوب گز
عزریائیلی برآید از پی اسفندیار
چشم چون بر دیدن افتد کی بود در ظرف حرف
باز تا بر دست باشد کی کند تیهو شکار
نی که دست شاه خوشتر باز را در شهر خصم
نی که روی ماه بهتر خاصه در دریا کنار
آنکه دید اسرار عالم خاک زد در روی فخر
و آنکه شد در کار دلبر آب خورد از جوی عار
عالمی وامانده‌اند از عدل اندر حبس خود
مفلسان بی‌گناهانند ای دل در گذار
تا چه خواهی کرد مشتی دیو مردم را مقیم
تا چه خواهی داد قومی رنگ داران را حصار
گر کسی دامی نهد بی پای شو واندر گذر
ور کسی زجری کند بی گفت شو و اندر گذار
نفس تا رنجور داری چاکر درگاه تست
باز چون میریش دادی گم کند چون تو هزار
دل گرفت احرام در بیت‌الحرام آب و نان
هم دل اندر محرم خلوت سرای شهریار
تا نشد خاص الخواص او دل اندر صدر شاه
کی شدند او را مطیع اندر بیابان شیر و مار
گر چه اندر کعبه‌ای بیدار باش و تیز رو
ور چه در بتخانه‌ای هشیار باش و پی فشار
مرد با زنار اگر سست آید اندر عین روم
بر خیال چشمهٔ معبودیه کرد اختصار
آب در بستان آدم می‌رود لیکن چه سود
از کلوخی گل برون آید ز دیگر سوی خار
ناله را نزدیک عزت گر جوی حرمت بدی
باغبان هرگز ندادی نیم جو را ده خیار
کار آن دارد که افتد در خم چوگان فقر
نام آن گیرد که باشد چون سها زرد و نزار
هر چه جز در دست دوزخ هر چه جز فقرست غیر
هر چه جز بندست زحمت هر چه جز زخمست عار
چون بدین هفت آسمان پویند با تر دامنی
چون کند نقش سلیمان دیو بر روی ازار
عندلیب خوش سماع او جاودان گویا بود
دست برد از همسران خویش و ز اهل و تبار
ور نه خود دست کفایت ز آستین کبریا
جون برون یازد کند در کام او چون خر فسار
تا ضیاع اندر دل مردست ضایع نیست کفر
آتشی باید که افتد در ضیاع و در عقار
عشق پیش از مرد باید تا سماع آرد وصال
عقل بعد از علم باید تا درست آید شمار
مانع آید جان معانی را چو عقل آمد مشیر
نافع آید دل محاسن را چو دین باشد شعار
در اوایل چار می‌گفتند بنیان جهان
دور ما آخر برآرد هم دمار از هر چهار
صبح محشر بر زد اینک نور بر دامان کوه
زینهار ای خفتگان بیدار باشید از قرار
موج خواهد زد زمین تا بر کنار افتد همه
هر چه ذر اندر یمین و هر چه سنگ اندر یسار
کشتی اینجا ساخت باید تا به نزد غرقه‌گاه
ایمنی باز آرد از تخلیط و تندی و بخار
چون نیابد در رباط از بهر عیسا عقل دون
گو برو اندر ریا از بهر خر گندم بکار
گر نخواهد خواست از اخلاص عذر عشق زلف
کسی مسلم باشدش جولان میدان عذار
غفلت اندر عاشقان چندان کدورت جمع کرد
کز رخ خورشید می‌بینند سرخی بر انار
از سپیدی اویس و از سیاهی بلال
مصطفا داند خبر دادن ز وحی کردگار
من چه دانم کز چه دارد نور از خورشید روز
من چه دانم کز چه بیند دزد در شبهای تار
سینهٔ شیرین خبر دارد ز خسرو بس بود
نالهٔ گردون کفایت باشد از تقدیر بار
یارب این در علم تست و کس نداند سر این
فضل کن بر عاشقان و راز هم در پرده دار
وز پی آن کز سنایی یک اشارت بد بدین
چون دگر گویندگان او را مفرما سنگسار
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #84
ای خنده زنان ب×و×س تو بر تنگ شکر بر
وی طنز کنان نوش تو بر رنگ گهر بر
جان تو که باشد ز در خندهٔ او باش
کز خنده شیرینت بخندد به شکر بر
بر مردمک دیدهٔ عشاق زنی گام
هر گه که ملک وار خرامی به گذر بر
نظارگیان رخ زیبای تو بر راه
افتاده چو زلف سیهت یک به دگر بر
تو ب×و×س×ه همی باری از آن لعل شکر بار
در ب×و×س×ه چدن دیده و جانها به اثر بر
آمیخته صورتگر خوبان بر فتنه
از نطق و دهان تو عیان را به خبر بر
بنشانده به خواری خرد عافیتی را
زنجیر دلاویز تو چون حلقه به در بر
ای زلف تو از آتش رخسار تو پرتاب
من فتنه بر آن تافته و تافته گر بر
دیوانه بسی دارد در هر شکن و پیچ
آن سلسلهٔ مشک تو بر طرف قمر بر
یارب که همی تا چه بلا بارد هر دم
ای جان پدر زلف تو بر جان پدر بر
اندر شب و روز سر زلفین و رخ تو
عمری به سر آوردم بر «بوک» و «مگر» بر
گر با خبرستی ز پی روی تو هر شب
غیرت بزمی بر فلک خیره نگر بر
سرو و گل تو تازه بدانند که هستند
آن جسته و این رستهٔ این دیدهٔ تر بر
آتش زده‌ای در دل عشاق ز خشکی
آبی نه کسی را ز تو بر روی جگر بر
مانند دل سخت سیاه تو از آنست
هم ب×و×س×ه و هم گریهٔ حاجی به حجر بر
ای نقش دل انگیز ترا از قبل انس
بنگاشته روح‌القدس از عشق به پر بر
در زینت و در رنگ کلاه و کمر خویش
زحمت چه کشی در طلب گوهر و زر بر
از اشک من و رنگ رخ من ببر ای ترک
بعضی به کله بر زن و بعضی به کمر بر
سحر تو اگر چه ز سحر سست شود سحر
خندید چو صبح آمد بر نور سحر بر
چندان چه نمایی شر از آن چشم چو آهو
خیرالبشر اینجا و تو مشغول به شر بر
هان آهو کا جور مکن تا بنگویم
این جور تو بر عدل شه شیر شکر بر
سلطان همه مشرق بهرامشه آنکو
بهرام سپهرش نسزد بنده به در بر
فرخنده یمینی و امینی که بخندد
یمنش به قضای بد و امنش به قدر بر
شیر فلک از بیلک او برطرف کـ×و×ن
زانگونه گریزنده که آهو به کمر بر
خو کرده زبانش به در جنگ و سر گنج
اندر صف مجلس به «بگیر» و به «ببر» بر
در بارگه حکم تقاضای یقینش
آتش زده در نفس شک و نقش اگر بر
لفظش برسیدست بسان خرد و جان
بر ذروهٔ عرش و فلک و ذره به در بر
صاحب خبر غیر نخواندست به سدره
چون سیرت نیکوش به فهرست سیر بر
نظاره اگر روح ندیدست به دیده
چون چهرهٔ زیباش به صحرای صور بر
فتنه‌ست چو خورشید پی فتنه نشانیش
بهرام فلک به شه ناهید نظر بر
هر کس که کند قصد که تا سر بکشد زو
سر گمشده بیند چو کشد دست به سر بر
ای تکیه گه دولت و تایید تو در ملک
بر سو به خداوند و فرو سو به هنر بر
چون رعب تو خود نایب حشرست درین ربع
کی دل دهدت تا تو نهی دل به حشر بر
چون عصمت و تایید الاهی سپر تست
کی تکیه کنی بر زره و خود و سپر بر
گر رشگ برد خصم تو نشگفت گه سوز
از آتش شمشیر تو بر عمر شرر بر
زیرا که به از عمر بود مرگ مر آنرا
کز سهم دلاشوب تو باشد به خطر بر
هر چند که بودی ز پس پردهٔ ادبار
بدخواه ترا میل به کبر و به بطر بر
اکنون که ترا دید ز سهم و خطر تو
بارست بطر بر عدوی روز بتر بر
این قوت بازوی ظفر از پی آنست
کز نعت تو حرزست به بازوی ظفر بر
ای از کف چون ابر بهاریت گه جود
آن آمده بر بخل که از وی به حضر بر
گر ابر مدد یکدم از انگشت تو گیرد
هرگز نکند بیش بخیلی به مطر بر
ای ذات ترا از قبل قبلهٔ دلها
تدبیرگر چرخ بپرورده ببر بر
چون قطب تو اندر وطن خویش به نیکی
آوازهٔ نام تو چو انجم به سفر بر
خور جود تو جوینده چو انجم به فلک بر
گل مدح تو گوینده چو بلبل به شجر بر
رحمت شده بی امر تو زحمت به خرد بر
فتنه شده بی امر تو فتنه به سهر بر
در کعبهٔ انصاف تو محراب دگر شد
نقش سم شبدیز تو بر ماده و نر بر
تا حرز نفر داد تو و یاد تو باشد
هرگز نرسد هیچ نفیری به نفر بر
امروز درین دور دریغی نخورد هیچ
از عدل تو یک سوخته بر عدل عمر بر
بنگاشت تو گویی همه را از قلم مهر
نقاش ازل نقش تو بر حسن بصر بر
انگشت گزان آمده نزد تو حسودت
برده سر انگشت کز آتش به سقر بر
دولت نتواند که گشاید ز سر زور
ار بند نهد دست تو بر پای قدر بر
گور و ملک الموت بهم بیندی از تو
گر گرز زنی بر عدوی تیره گهر بر
در بحر گر آواز دهی جانورانش
لبیک زنان پیش تو آیند به سر بر
هر دم فلک الاعظم ز اوج شرف خویش
احسنت کند بر شرف چون تو پسر بر
تا نقش کند از قبل رمز حکیمان
جاه خطر و چاه خطر را به سمر بر
بر رهگذر حاسد تو چاه و خطر باد
تا ناصحت آساید با جاه و خطر بر
بر پشت تو بادا زره عصمت ایزد
تا باد زره سازد بر روی شمر بر
خاک در تو باد سپهر همه شاهان
تا خاک و سپهرست بزیر و به زبر بر
روی تو چنان تازه که گوید خرد و جان
ای تازه‌تر از برگ گل تازه به بربر
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #85
نشود پیش دو خورشید و دو مه تاری تیر
گر برد ذره‌ای از خاطر مختاری تیر
آنکه در چشم خردمندی و در گوش یقین
پیش اندازهٔ صدقش به کمان آید تیر
آنکه پیش قلم همچو سنانش گه زخم
از پی فایده چون نیزه میان بندد تیر
گر به زر وصف کند برگ رزانر پس از آن
برگ زرین شود از دولت او در مه تیر
ای جوانی که ز معنی نوت در هر گوش
هر زمان نور همی نو طلبد عالم پیر
سخن از مهر تو آراسته آید چو جنان
آتش از خشم تو آمیخته سوزد چو سعیر
آن گه فکرت همی از عقل تو یابد گه نظم
به همه عمر نیابد صدف از ابر مطیر
هر چه زین پیش ز نظم حکما بود از او
هست امروز به بند سخنان تو اسیر
معنی اندر سیهی حرف خطت هست چنانک
صورت روشنی اندر سیهی چشم بصیر
راوی آن روز که شعر تو سراید ز دمش
باد چون خاک از آن شعر شود نقش‌پذیر
از پی دوستی نظم تو مرغان بر شاخ
نه عجب گر پس از این سخته سرآیند صفیر
از پی اینکه ترا مرد همی بیند و بس
معنی بکر همی بر تو کند جلوه ضمیر
هر زمان زهره و تیر از پی یک نکتهٔ تو
هر دو در مجلس شعر تو قرینند و مشیر
آن برین بهر شهی عرضه کند دختر بکر
وین بر آن زخمه زند بهر طرب بر بم و زیر
نام آن خواجه که بر مخلص شعر تو رود
تا گه صور بود بر همه جانها تصویر
من چو شعر تو نویسم ز عزیزی سخنت
نقس دان مشک تقاضا کند و خامه حریر
هر کسی شعر سراید ولیکن سوی عقل
در به خر مهره کجا ماند و دریا به غدیر
زیرکان مادت آواز بدانند از طبع
ابلهان باز ندانند طنین را ز زفیر
سخنت غافل بود از هیبت دریا دل آنک
بحر اخضر شمرد دیدهٔ او چشم ضریر
مطلع شعر تو چون مطلع شمس ست ولیک
اعمیان را چه شب مظلم چه بدر منیر
چه عجب گر شود آسیمه ز رنگ می صرف
آن تنک باده که م×س×ت×ی کند از بوی عصیر
ای میر سخنان کز پی نفع حکما
مر ترا قوت تایید الاهیست وزیر
لیکن از بی‌خبری بی‌خبرانست که یافت
سر و پای تو و اصل تن و جان تاج و سریر
تو بی اندیشه بگویی به از آن اندر نظم
آنچه یک هفته نویسد به صد اندیشه دبیر
چهره و ذات ترا در هنر از بی‌مثلی
خود قیاسیست برون از مثل سوسن و سیر
من درین مدح تو یک معجزه دیدم ز قلم
آن زمان کز دل من بود سوی نظم سفیر
گر چه دل در صفت مدح تو حیران شده بود
او همی کرد همه مدح تو موزون به صریر
صفت خلق تو در خاطر من بود هنوز
کز جوار دم من باد می افشاند عبیر
هم به جانت که بیاراسته جانم چون جهان
تا زبانم بر مدح تو جری شد چو جریر
شاعر از شعر تو گوید چه عجب داری از آنک
از زمین آب به دریا شود آتش به اثیر
ای جهان هنر از عکس جمال تو جمیل
ای دو چشم خرد از نور قرار تو قریر
هر دو از خاطر نیکو ز پی سختن شعر
چون ترازوی زریم از قبل دون و خطیر
دهر در شعر نظیریم ندانست ولیک
چون ترا دید درین شغل مرا دید نظیر
لیک در جمله تو از دولت نیکو شعری
چون شهان سوی زری من چو خران سوی شعیر
طاق بر طاق تو از بهر سنایی چو پیاز
من ثناگوی تو و مانده درین حجره چو سیر
تا بر چهره‌گشایان نبود چشم چو دل
تا بر گونه‌شناسان نبود شیر چو قیر
باد بر رهگذر حادثه از گونه و اشک
دل و چشم عدوت راست چو جام می و شیر
بادی آراسته در ملک سخن تا گه حشر
نامهٔ شعر به توقیع جواز تو امیر
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #86
ای سنایی جهد کن تا پیش سلطان ضمیر
از گریبان تاج سازی وز بن دامن سریر
تا بدین تاج و سریر از بهر مه رویان غیب
هر زمانی نو عروسی عقد بندی بر ضمیر
با بدین تاج و سریر از بهر دارالملک سر
بند پای سر شمر تاج و سریر اردشیر
دیو هم کاسه بود بر سفره تا وهم و خیال
در میان دین و عقلت در سفر باشد سفیر
جان بدین و عقل ده تا پاک ماند بهر آنک
وزر ورزد جان چو او را عقل و دین نبود وزیر
تا تو در زیر غبار آرزو داری قرار
در جهان دل نبینی چشم جان هرگز قریر
آدمی در جمله تا از نفس پر باشد چو گوز
هر زمانی آید از وی دیو را بوی پنیر
از حصار بود خود آنگاه برهی کز نیاز
پایمال مسجد و میخانه گردی چو حصیر
هست تا نفس نفیست باعث تعلیم دیو
بود هم فر فرزدق داعیهٔ جـ×ر جریر
گر خطر داری ز حق دان ور نداری زو طلب
کت زوال آید چو از از خود سوی خود باشی خطیر
آفتاب نوربخش آنگاه بستاندش نور
چون کند دعوی تمامی پیش او بدر منیر
هست آتش خشم و %%%% بخل و کین و طمع و آز
وردت این باد از چنین آتش که «اجرنا یامجیر»
مالک خود باش همچون مالک دوزخ از آنک
تا نگیرد نوزده اعوانش در محشر اسیر
وز بروج اختران بگذر سوی رضوان گرای
تا نه آتش زحمت آرد مر ترا نه زمهریر
ور نه بگریزی از اینها باز دارندت به قهر
این ده و نه در جهنم و آن ده و دو در اثیر
چار میخ چار طبعی شهر بند پنج حسن
از پی این دو جهان سه جانت ماند اندر زحیر
بیخ %%%% بر کن و شاخ شره کاندر بهشت
این بخواهد مرغ و میوه و آن دگر حور و حریر
در مصاف خشم و %%%% چشم‌دل پوشیده‌دار
کاندرین میدان ز پیکان بی‌ضرر باشد ضریر
نرم‌دار آواز بر انسان چو انسان زان که حق
«انکرالاصوات» خواند اندر نبی «صوت الحمیر»
در نعیم خلق خود را خوش سخن کن چون طبیب
در جحیم خشم چون گبران چه باشی باز فیر
میری از حرصست چون مور از تهور همچو مار
پی به روز حشر یک رنگند مور و مار و میر
خود همه عالم نقیری نیست پیش نیک و بد
چیست این چندین نقاره و نقرکی بهر نقیر
انقیاد آر ار مسلمانی به حکم او از آنک
بر نگردد ز اضطراب بنده تقدیر قدیر
بر امید رحم او بر زخم او زاری مکن
کاولت زان زد که تا آخرت بنوازد چو زیر
کز برای پخته گشتن کرد آدم را الاه
در چهل صبح الاهی طینت پاکش خمیر
چون ترا در دل ز بهر دوست نبود خارخار
نیست در خیر تو چیزی جان مکن بر خیر خیر
فاسقت خوانم نه عاشق ار چو مردان در سماع
ذوق سمعت بازداند نغمت بم را ز زیر
دین سلاح از بهر رفع دشمنان آتشیست
تو چرا پوشی بهر بادی زره چون آبگیر
از برای ذکر باقی بر صحیفهٔ روزگار
چون نکو خط نیستی زنهار تا نبوی دبیر
چونت عمر و زید باشد کارساز نیک و بد
در نبی پس کیست «نعم المولی و نعم النصیر»
میر میرت بر زبان بینند پس در وقت ورد
یا مخوان «فوضت امری» یا مگو کس را امیر
بامداد «ایاک نعبد» گفته‌ای در فرض حق
چاشتگه خود را مکن در خدمت دونی حقیر
تنگ میدان باش در صحرای صورت همچو قطب
تا به تدبیر تو باشد گشت چرخ مستدیر
ای خمیرت کرده در چل صبح تایید الاه
چون تنورت گرم شد آن به که بربندی فطیر
گویی ای اسم تو باری گویی ای فعل تو بار
گویی ای مهرت سهناگویی ای لطفت هژیر
جان ما را عقل بخش و عقل ما را رهنمای
کز برون تن غفوری وز درون جان خبیر
مرقد توفیق تو جان را رساند بر علو
موقف خذلان تو تن را گدازد در سعیر
تیغها از سکر قهرت کند نبود از سلیل
کلکها از شکر لطفت گنگ نبود از صریر
هم رضا جویان همه مردانت خوش خوش در خشوع
هم ثناگویان همه مرغانت صف صف در صفیر
از برای هدیهٔ معنی و کدیهٔ زندگی
بندهٔ درگاه تو جان جوان و عقل و پیر
هم درخت از تو چو پیکان و سنان وقت بهار
هم غدیر از تو چو شمشیر و سپر در ماه تیر
تیر چرخ ار در کمان یابد مثال حکمتت
در زمان همچون کمان کوژی پذیرد جرم تیر
پیش تو یکتن نکرد از بهر خدمت قد کمان
تا ندادی هم توشان از قوت و توفیق تیر
جان هر جانی که جفت تیر حکمت بشنود
با «سمعنا» و «اطعنا» پای کوبد پیش تیر
تف آه عاشقان ار هیچ زی بحر آمدی
تا به ماهی جمله بریان گرددی بحر قعیر
از برای پرورش در گاهوارهٔ عدل و فضل
عام را بستان سیری خاص را پستان شیر
هر که از خود رست و عریان گشت آن کس را به فضل
حلها پوشی طرازش «ذلک الفوز الکبیر»
و آنکه او پیوسته زیر پوست ماند چون پیاز
میدهیش از خوانچهٔ ابلیس در لوزینه سیر
از در کوفهٔ وصالت تا در کعبهٔ رجا
نیست اندر بادیهٔ هجران به از خوفت خفیر
از همه عالم گریزست ار همه جان و دل ست
آن تویی کز کل عالم ناگریزی ناگزیر
کم نگردد گنج خانهٔ فضلت از بدی‌ها ما
تو نکو کاری کن و بدهای ما را بد مگیر
صدق ما را صبح کاذب سوخت ما را صدق بخش
پای ما در طین لازب ماند ما را دستگیر
هیچ طاعت نامد از ما همچینن بی علتی
رایگانمان آفریدی رایگانمان در پذیر
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #87
در کف خذلان و ذل فتح و ظفر گشتی اسیر
گر نبودی هر دو را اقبال خواجه دستگیر
نور چشم خواجهٔ بوالفتح مسعود آنکه او
چون ظفر با فتح و سعدست او همه ساله نظیر
آن به جود و زیب و کین و رای و عیش و قدر و ذهن
مهر و مه بهرام و کیوان زهره و برجیس و تیر
قدر او چرخ بلند و رای او شمس مضی
قدر او بحر محیط و جود او ابر مطیر
نیست گاه دانش و عقل و کفایت نزد عقل
کودکی چون او به صدر پادشاهی هیچ پیر
نیست او گر مردم چشم ای شگفتی پس چراست
دیدگان خواجه بوالفتح از قرار او قریر
گر چه خردست او جهان را بس عزیزست و بزرگ
مردم دیده عزیزست ار چه خردست و حقیر
شادباش ای گاه کوشش تیز عنصر چون حدید
دیر زی ای وقت بخشش نرم جوهر چون حریر
هرکس از دعوی عمیدند و خطیرند و بزرگ
تو ز معنی هم عمیدی هم بزرگی هم خطیر
گر کم از تو گاه شوخی صدر می‌دارد چه شد
دیو نه گاه سلیمان داشت یک چندی سریر
نه سها چون شمس بر چرخست لیکن گاه نور
صد فلک باید ترا زد تا جهان گردد منیر
نیک ماند سیر در ظاهر به سوسن لیک باز
چون ببویی دور باشد پایهٔ سوسن ز سیر
ای بزرگ اصلی که هرگز کرد نتواند تمام
حد بذلت را مهندس شرط وصفت را دبیر
فضل و دولت را مداری ملک و ملت را مشار
دین و دولت را پناهی عز و حشمت را مشیر
باش تا وقت آیدت اسباب دیوان ساختن
تا عطارد را ببینی پیش خویش اندر سفیر
خاور اکنون داد خواهد مهر عمرت را طلوع
مشرق اکنون دید خواهد ماه و سالت را مسیر
عمر اندک داری و بسیار داری منزلت
چون بجویندت بحاری چون ببینندت غدیر
چشم احسان بی بصر مانده‌ست تا روزی کجا
بشنواند کلک تو گوش مکارم را صریر
جود را شکری گزاری چون کسی بینی غنی
خویشتن مجرم شناسی گر کسی یابی فقیر
شاخ اگر از ابر اقبال تو یابد مایه‌ای
هر بری کز وی برآید اختری گردد منیر
ای بلند اصلی که کم دادست چون تو خاک پست
ای جوان بختی که کم دیدست چون تو چرخ پیر
روی زی صدرت نهادم با دل امیدوار
پشت کرده چون کمان از بیم تیر زمهریر
تا ز هر دستی بدانی آنکه در ایام خویش
اندرین صنعت ندارم در همه عالم نظیر
شعر چون نیکو نیاید کز صفای او دلم
هر زمان در طبع من گوهر همی گردد ضمیر
لیک عیبی دارم و آنست عیبم کز خرد
نیستم لت خوارگیر و قمرباز و باده‌گیر
نان آنکس پخته باشد نزد آنها کز خرد
نه خمیری دارد اندر راه فطرت نه فطیر
نه ز بد شعری به هر صدری ندارم اختلاط
لیک بی معنی همی در پیش هر خر خیر خیر
از برای لقمه‌ای نان بر نتوان آبروی
وز برای جرعه‌ای می‌رفت نتوان در سعیر
از خردمندی و حکمت هرگز این اندر خورد
کز پی نانی به دست فاسقی گردم اسیر
چون کریمان یک درم ندهند از روی کرم
تا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحیر
ای سخنور تربیت کن مر مرا از نیکویی
تاجری گردد زبانم در مدیحت چون جریر
طوقم اندر گردن آور از سخا چون فاخته
تا چو قمری می‌زنم بر شاخ او صافت صفیر
گر چه من بنده ندارم خدمتی از فضل خویش
تو خداوندی بجا آر از کرم این در پذیر
پادشاه دانشی باشد وزیرت جود از آنک
پیکر بی‌روح باشد پادشاه بی‌وزیر
تا چو خورشید سپر کردار در برج کمان
در رود آخر بود مرتازیان را ماه تیر
بادت از چرخ کمان کردار هر دم نو به نو
نعمت و اسباب قسم و دولت و اقبال تیر
بد سگال بد سگالت باد چرخ کینه‌ور
دوستار دوستارت باید جبار قدیر
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #88
ای دل به کوی فقر زمانی قرار گیر
بیکار چند باشی دنبال کار گیر
گر همچو روح راه نیابی بر آسمان
اصحاب کهف‌وار برو راه غار گیر
تا کی حدیث صومعه و زهد و زاهدی
لختی طریق دیر و شـ×ر×ا×ب و قمار گیر
خواهی که ران گور خوری راه شیر رو
خواهی که گنج در شمری دنب مار گیر
خواهی که همچو جعفر طیار بر پری
رو دلبر قناعت اندر کنار گیر
تسلیم کن به صدق و مسلم همی خرام
وین قلب را به بوتهٔ معنی عیار گیر
چون طیلسان و منبر وقف از تو روی تافت
زنار و دیر جوی و ره پای دار گیر
از حرص و آز و %%%% دل را یگانه کن
با نفس جنگجوی ره کارزار گیر
یا چون عمر به دره جهان را قرار ده
یا چون علی به تیغ فراوان حصار گیر
گه یزدجرد مال و گهی ذوالخمار کش
گه زخم دره دارو گهی ذوالفقار گیر
خواهی که بار عسکر بندی ز کان دهر
خرما خمارت آرد سودای خار گیر
چندین هزار سجده بکردی ز غافلی
بنشین یکی و سجدهٔ خود را شمار گیر
یک سجده کن چو سحرهٔ فرعون بیریا
و آن گه میان جنت ماوی قرار گیر
ای بی بصر حکایت بختنصر مگوی
وز سامری هزار سمر یادگار گیر
بغداد را به طرفهٔ بغداد باز ده
وندر کمین بصره نشین و طرار گیر
در جوی شهر گوهر معنی طلب مکن
غواص وار گوشهٔ دریا کنار گیر
ای کمزن مقامر بد باز بی‌هنر
خواهی که کم نبازی یاد نگار گیر
از زخم هفت و هشت نیابی مراد دل
یکبار پنج رود و سه تار و چهار گیر
گر چو خلیل سوخته‌ای از غم خلیل
در گلستان مگرد و در آتش قرار گیر
ماهی ز آب نازد و گنجشک از هوا
زین هر دو بط به جوی و کنار بحار گیر
دست نگار گر نرسد زی نگار چین
ماهی به تابه صید مکن در شکار گیر
گر از جهان حرص نگیری ولایتی
سالار آن ولایت تو خاکسار گیر
با یک سوار غز و کنی نیست جای نام
باری چو کشته گردی ره بر هزار گیر
یا همچو باز ساکن دست ملوک شو
یا همچو زاغ گوشهٔ شاخ کنار گیر
زین روزگار هیچ نخیزد مکوش بیش
از روزگار دست بشو روز کار گیر
چون ماه علم از فلک فقر بر تو تافت
طاووس وار جلوه به باغ و بهار گیر
بی‌رنج بادیه نرسی مشعرالحرام
در تاز و تاکباز و هوا را مهار گیر
چندین هزار مرد مبارز درین مصاف
کردند حمله‌ها و نمودند دار گیر
با صدق و با شهادت رفتند مردوار
گر ره روی تو نیز ره آن قطار گیر
چون سوز کار و درد غم دین نداردت
زین راه «برد» و گوشهٔ زرع و شیار گیر
زین خواجگان مرتبه جویان بی‌سخا
زین فعل نامشان شرف ننگ و عار گیر
زین مال بی نهایت دشمن گرت نصیب
خود را چهار خشت ز دنیا شمار گیر
گفت سنایی ار چه محالست نزد تو
تو شکر حال گوی و در کردگار گیر
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #89
ای دل خرقه سوز مخرقه ساز
بیش ازین گردی کوی آز متاز
دست کوتاه کن ز %%%% و حرص
که به پایان رسید عمر دراز
بیش ازین کار تو چو بسته نمود
به قناعت بدوز دیدهٔ آز
دل بپرداز ازین خرابه جهان
پای در کش به دامن اعزاز
گه چو قارون فرو شدی به زمین
گه چو عیسی برآمدی به فراز
همچو خنثا مباش نر ماده
یا همه سوز باش یا همه ساز
یا برون آی همچو سیر از پوست
یا به پرده درون نشین چو پیاز
یا چو الیاس باش تنها رو
یا چو ابلیس شو حریف نواز
در طریقت کجا روا باشد
دل به بتخانه رفته تن به نماز
باطنی همچو بنگه لولی
ظاهری همچو کلبهٔ بزاز
سر متاب از طریق تا نشوی
هدف تیر و طعنهٔ طناز
عاشق پاک باش همچو خلیل
تا شوی چون کلیم محرم راز
زین خرابات برفشان دامن
تا شوی بر لباس فخر طراز
همه دزدان گنج دین تواند
این سلف خوارگان لحیه طراز
همه را رو بسوی کعبه و لیک
دل سوی دلبران چین و طراز
همه بر نقد وقت درویشان
همچو الماس کرده دندان باز
همه از بهر طمع و افزونی
در شکار اوفتاده همچو گراز
همه از کین و حرص و %%%% و خشم
در بن چاه ژرف سیصد باز
ای خردمند نارسیده بدان
گرگ درنده کی بود خراز
دین ز کرار جو نه از طرار
خز ز بزاز جو نه از خباز
راهبر شو ز عقل تا نبرد
غول رهزن ز راه دینت باز
بس که دادند مر ترا این قوم
بدل گاو روغن اشتر غاز
چشم بگشا و فرق کن آخر
عنبر از خاک و شکر از شیراز
گرت باید که طایران فلک
زیر پرت بپرورند به ناز
هر چه جز «لا اله الا الله»
همه در قعر بحر «لا» انداز
پس چو عیسی بپر دانش و عقل
زین پر آشوب کلبه بیرون تاز
وارهان این عزیز مهمان را
زین همه در دو داغ و رنج و گداز
رخت برگیر ازین سرای کهن
پیش از آن کیدت زمانه فراز
این خوش آواز مرغ عرشی را
بال بگشای تا کند پرواز
ای سنایی همه محال مگوی
باز پیچان عنان ز راه مجاز
همه دعوی مباش چون بلبل
گرد معنی گرای همچون باز
همچو شمشیر باش جمله هنر
چون تبیره مشو همه آواز
کاندرین راه جمله را شرطست
عشق محمود و خدمت ایاز
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #90
ای سنایی کی شوی در عشقبازی دیده باز
تا نگردی از هوای دل به راه دیده باز
زان که عاشق را نیاز آن گه شفیع آید به عشق
کز سر بینش ز کل کَون گردد بی‌نیاز
نیست حکم عقل جایز یک دم اندر راه عشق
زان که بیرونست راه او ز فرمان و جواز
رنج عاشق باز کی گردد به دستان و فسون
شام عاشق صبح کی گردد به تسبیح و نماز
عاشق آن باشد که کوتاهی نجوید بهر روز
گر شب هجران شود جاوید بر جانش دراز
ای دل ار چون سرو یازان نیستی در راه عشق
دست را زی گلستان وصل معشوقان میاز
تا به وصف جان تو نازان باشی اندر راه خود
عشق جانان مر ترا هرگز نگردد دلنواز
جان شیرین بر بساط عاشقی بی تلخئی
در هوای مهر جانان پاکبازی کن بباز
یک زمان از گنج دانش وام نادانی بتوز
با خرد یک تک برآ بر مرکب همت بتاز
تا به معنی بگذری از منزل جان و خرد
گام در راه حقیقت نه در راه مجاز
تا درون سو جان تو یک دم نگردد عود سوز
خوش نکردی گر بوی دایم برون سو عود ساز
سر بنه در بی خودی چون آب و خاک اندر نشیب
تا چو باد و آتش از پاکی برآیی برفراز
تا نگردی چون بنفشه سوی پستی سرنگون
کی چو نیلوفر شود چشم تو بر خورشید باز
گر همی عمر ابد خواهی بپرهیز از ستم
زان که از روی ستمگاریست اندک عمر باز
تا به جان آسوده باشی هیچ کس را دل مسوز
تا ز بند آزاد باشی با کسی مکری مباز
آتش فکرت یکی در باطن خود بر فروز
تا مگر از نور باطن ظاهر آری در گداز
پای تا در راه ننهی کی شود منزل به سر
رنج تا بر تنت ننهی کی شود جان جفت ناز
زرکانی کی روایی بیند از روی کمال
تا تف و تابی نبیند ز آتش و خایسک و گاز
تا خردمندی شوی از بی خرد پرهیز کن
لیک چون مردم نه ای کی جویی از دیو احتراز
مال در دست بخیلان کی خرد مدح و ثنا
خال بر روی سیاهان کی دهد زیب و طراز
مرد دانا آن بود کو را بود با عقل قال
صبح روشن زان بود کو را بود با روز راز
ای نهنگ آسای در دریای پندار و غرور
روز وشب از روی م×س×ت×ی با خرام و با گراز
چون ندانی ویحک این معنی که در شست هوا
همچو ماهی دایمی مانده به چاه شست باز
آز و حرص آخر ترا یک روز بر پیچد ز راه
آرزو بگذار تا فارغ شوی از حرص و آز
نه ز روی آرزو بود آنکه در تیر از گزاف
«من» و «سلوی» را بدل کردند با سیر و پیاز
چون برآید روز تو شب را ببین از بهر آنک
زود روز تو کند شب روزگار دیرباز
روز و شب چون چینیان بر نقش خود عاشق مباش
تا شوی صافی ز وصف خوبرویان طراز
چون طراز آخته فردا بخواهی ریختن
گر کشد بر جامهٔ جاهت فلک نقش طراز
با هزاران حسرت از چنگ اجل کوتاه گشت
دست محمود جهانگیر آخر از زلف ایاز
جان به دانش کن مزین تا شوی زیبا از آنک
زیب کی گیرد عمارت بی نظام دست یاز
شاه معنی کی کند کابین مدح تو قبول
تا ز داد و دین عروس طبع را ندهی جهاز
راستی کن تا شود جان تو شاد از بهر آنک
جفت غم گردد شبان چون کج رود روزی نهاز
تا شوی اصل ستایش اهل معنی راستای
تا شوی عین نوازش مرد دانا را نواز
مرد کز روی خرد فخر آرد از زنگ و حبش
به که از روی نسب کبر آرد از شام و حجاز
ناز کم کن چون سنایی بر سر مشتی خسیس
تا شوی در گلستان وصل خوبان جفت ناز
ای سنایی گر سنا خواهی که باشد جفت تو
گام در راه حقیقت نه چو مردان دست یاز
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین