. . .

شعر قصیده‌های سنایی

تالار متفرقه ادبیات

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #151
ای سنایی قدح دمادم کن
روح ما را ز راح خرم کن
لحن را همچو «لام» سر بفراز
جام را همچو «جیم» قد خم کن
خشکسالیست کشت آدم را
فتح بابش تویی پر از نم کن
حجرهٔ عقل را ز تحفهٔ روح
تازه چون سجده جای مریم کن
هین که عالم گرفت دیو سپید
خیز تدبیر رخش رستم کن
قفس بلبلان سیمین بال
سقف این سبزبام طارم کن
رزم بر موج بحر اخضر ساز
بزم بر اوج چرخ اعظم کن
همه ره طوطیان چو زاغند
خویشتن را شکر مکن سم کن
هر چه جز یار دام او بشکن
هر چه جز عشق نام او غم کن
راز با عاشقان محرم گوی
ناز با شاهدان محرم کن
خویشتن در حریم حرمت عشق
محرم بادهٔ محرم کن
زین سپس با بهشتیان عشرت
در نهانخانهٔ جهنم کن
ز ره پنج در به یک دو سه می
چار دیوار عشق محکم کن
از پی چشم زخم مشتی شوخ
دیگ سودای خویش سردم کن
بندهٔ آن دو زلف پر خم شو
چاکری آن رخان خرم کن
همچو جمشید برفراز صبا
تکیه بر مسند شه جم کن
پس چو جمشید بر نشین بر باد
همه را زیر نقش خاتم کن
پری و دیو و جنی و انسی
حشرات زمین فراهم کن
آن گهٔ بعد ازین سکندروار
گرد بر گرد سد محکم کن
همچو یاجوج اهل آتش را
از پر خویش هین رمارم کن
سرنگون در سقر فگن همه را
دوزخ از چشمشان محشم کن
نقش ترتیب صوفیان فلک
به یک آسیب جرعه در هم کن
نه هواگیر چون سلیمان باش
نه هوس بخش همچو حاتم کن
همه اسلام هستی و مستیست
گر مسلمانی این مسلم کن
یک دم از بی خودی سه باده بخور
چار تکبیر بر دو عالم کن
هر چه هستی ست نام آن م×س×ت×ی
نسخ ماتم سرای آدم کن
همه این کن ولیک با محرم
چون نیابی مخنثی هم کن
از خرد چشم اندکی بردار
وز کله پشم لختکی کم کن
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #152
ای سنایی خویشتن را بی سر و سامان مکن
مایهٔ انفاس را بر عمر خود تاوان مکن
از برای آنکه تا شیطان ز تو شادان شود
دیدهٔ رضوان و شخص خویش را گریان مکن
دینت را نیکو نداری دیو را دعوت مساز
عقل را چاکر نباشی نفس را فرمان مکن
از برای آنکه تا شاهین شود همکاسه‌ات
سینهٔ صد صعوهٔ بیچاره را بریان مکن
یونسان تنت را خلعت نمی‌بخشی مبخش
یوسفان وقت را در چاه و در زندان مکن
از برای کرکسان باطن اماره را
سینهٔ صالح مسوز و اشترش قربان مکن
از پی آن تا خر لنگ ترا پالان بود
مر براق خلد را ازین خود عریان مکن
گر به شیطان می‌فروشی یوسف صدیق را
چون ز چاهش برکشیدی قیمتش ارزان مکن
یوسف کنعان تن را می‌خری امروز تو
یوسف ایمان خود را بیع با شیطان مکن
تا مرض را دارویی بخشی شفا را سر مبر
تا عرض را جسم بخشی جسم را بی‌جان مکن
در بلا چون روز قهر نفس روباهیت نیست
در خلا دعوی ز فر رستم دستان مکن
صلح کردستیم با تو این بگیر و آن مبخش
بیت مقدس بر میار و کعبه را ویران مکن
سر به سر کردیم با تو نی ز ما و نی ز تو
چادر مریم مدزد و شیث را مهمان مکن
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #153
ای دل ار در بند عشقی عقل را تمکین مکن
محرم روح‌الامینی دیو را تلقین مکن
خوش نباشد مشورت با عقل کردن پیش عشق
قبله تا خورشید باشد اختری را دین مکن
ماه و تیر و زهره و بهرام و برجیس و زحل
چون همین خدمت کنندت خدمت پروین مکن
از برای باستانی خسروی را سر مکن
وز برای کور دینی حمله بر گرگین مکن
قوت فرهاد و ملک خسروت چون یار نیست
دعوی اندر زلف و خال و چهرهٔ شیرین مکن
گنج اگر خواهی که یابی ابتدا با رنج ساز
چون مکان اندر جهان شد دیده کوته بین مکن
از برای هفت گندم هشت جنت در مباز
برگ بی‌برگی مجوی و قصد برگ تین مکن
نی زمانی همچو مایی بلبل مطرب مباش
وز برای سور گلبن یاد فروردین مکن
زاد آزادی طلب کن چون محمد مردوار
از برای راه سدره گربه‌ای را زین مکن
گرم رو در راه عشق و با خرد صحبت مجوی
کبک اگر خواهی که گیری ملوح از شاهین مکن
گاه خلوت پیش رضوان زحمت مالک مخواه
حور اگر در خلد یابی دعوت از سجین مکن
عقل و عشق اندر بدایت جز دم آشفته نیست
عز و ذل بگسل تو و در عاشقی تعیین مکن
گر قبول عشق خواهی بیخ وصل از دل بکن
ملک چین داری ز حسرت ابروان پر چین مکن
عشق بازی و ز خود تربیت جویی شرط نیست
نرگس اندر گرد خار خشک وز پرچین مکن
از برای چشم زخم بچهٔ دیو لعین
عنبر اشهب مسوز و ورد خود یاسین مکن
پرده‌دار عقل را در بارگاه دل نشان
تاج شاه روح را خلخال آب و طین مکن
صورت آدم نداری از برای زاد دیو
پشت سوی جان روح‌افزای حورالعین مکن
اندرین ره همرهانی دوربین چون کرکسند
با دو چشم همچو کژدم رهبری چندین مکن
تا نسوزی دل چو لاله پیرهن چون گل مدر
دیده چون نرگس نداری چهره چون نسرین مکن
گر بقا خواهی چو کرم پیله گرد خود متن
کبر کبک و حرص مور و فعل ما را آیین مکن
از حجاب غفلت آخر یک زمان بیرون نگر
ناظر رخسار جانان چشم صورت بین مکن
غیرت اوباش را در کوی او گردن بنه
خسرو ایام را بی روی او تمکین مکن
چنگ در فتراک صاحب دولتی زن تا رهی
دل برای مال آن و ملک این غمگین مکن
عشق با زاغ‌البصر گویی ترا شد رهنمای
حاجب لاینبغی را دعوت تحسین مکن
چون «الم نشرح» شنیدی «رب یسرلی» بگوی
چون ز جنت در گذشتی وصف ملک چین مکن
«رحمة للعالمین» را «اهد قومی» ورد ساز
«لا تذر اذ ذاعنی» گر بشنوی آمین مکن
دم برای دیگران زن در خلا و در ملا
چون تو خاص شهریاری آن خود تضمین مکن
گرگران باری چو قارون جز ثری بستر مساز
ور سبک روحی چو عیسی جز قمر بالین مکن
شاهد و شمع و شـ×ر×ا×ب و مطرب آنجا بهترست
درد ازینجا برمدار و سینه درد آگین مکن
دست شه خواهی که باشد آشیانت همچو باز
چشم سر ز اول بدوز آن راه را بین وین مکن
بر در سلطان نشاید کرد کبکی ره زدن
گر نداری گربه با خود دست زی زوبین مکن
خلعت فغفور داری نوبت قیصر مزن
شهریار و شاه هندی بندگی تکین مکن
گر ز سر کار خویش آگه شدی چون دیگران
شهد و زهر و کفر و دین را زاد و بوم دین مکن
در نظم از بحر خاطر چون به دست آید ترا
جز عروس روح را از عقد او کابین مکن
چون سنایی باش فارغ از برای حرص و آز
آفرین بر دیگران بر خویشتن نفرین مکن
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #154
ای منزه ذات تو «اما یقول الظالمون»
گفت علمت جمله را «ما لم تکونوا تعلمون»
چون منزه باشد از هر عیب ذات پاک تو
جای استغفارشان باشد «و هم یستغفرون»
امر امر تست یارب با پیمبر در نبی
گفته‌ای «ان ابرموا امر افانامبرمون»
گوش حس باطنم گر باد اگر نشنوده‌ام
با ندایت «ارجعی کل الینا یرجعون»
در ازلمان گفته‌ای «لا تقنطوا من رحمتی»
دیگران را گفته‌ای «منهم اذا هم یقنطون»
هست در توفیق تو طاعت رفیق بندگان
ای به شارع گفته «فی الخیرات بل لایشعرون»
در جزاء و در سزای کس تو مستعجل نه‌ای
گفته‌ای «هذالذی کنتم به تستعجلون»
گر بهشت و دوزخ اندر کسب کس مضمر بود
گر بهشت و دوزخ از کسب‌ست «مما یکسبون»
آتش دوزخ نسوزد بنده را بی‌حجتی
تا نگوید بارها «انا الیکم مرسلون»
جاودان گفتند: «آمنا به رب العالمین»
گفته‌ای در جادوی «انالنحن الغالبون»
مر زمین و آسمان را نیست چون تو خالقی
خلق مخلوقند و تو خالق «وهم لا یخلقون»
حافظ و ناصر تویی مر بندگان خویش را
کیست جز تو حافظ و ناصر «و هم لا ینصرون»
ای ز حق اعراض کرده چون پرستی بت همی
حاجت از بت چون همی خواهی «وهم لا یسمعون»
بت پرستیدن همی دنیا پرستیدن بدان
گفت در کفران نعمتشان «وانتم تکفرون»
حق پرستی بهترست از بت پرستی خلق را
بت پرستی زرپرستی دان «و کانوا یعبدون»
تا نگیرد دست مردان دامن دین هدی
دین و دنیاشان همی گوید «و هم لایهتدون»
دین دین‌داران بماند مال دنیادار نه
مرد را پس دین به از دنیا « و مما یجمعون»
گر مقدس گردد اندر مقدس قدسی کسی
همچو قدوسان بود در خلد «فیها خالدون»
ور کنی بر معرضه فرمان حق را عرض دین
چون کنی اعراض گویندت «وانتم معرضون»
هست در منشور دین توقیع امر و نهی تو
امر و نهیش را کنم اظهار «کنتم تکتمون»
در جهان روشنی باید برات حسن و جاه
تا چو حسانی نگویندت «فهم لایعقلون»
ور چو سلمان با مسلمانی ز دنیا بگذری
بگذر از دنیا برون «الا و انتم مسلمون»
ور به جهد از زحمت شکال حسی نگذری
در مقام قدس گویند «انهم لا یذکرون»
از مقام نفس حیوانی گذر کن تا چشی
در مقام قرب با روحانیان «ما تشتهون»
کمتر از نحلی نباید بود وقت انگبین
نفع او اندر درخت و کوه «مما یعرشون»
عجز تو در ذکر فکرت زاد تو معجز شود
گر ز عجز خلق گویند «انهم لا یعجزون»
دست در ایمان حق زن تا ز دوزخ بگذری
تا به دوزخ در نگویندت «فهم لا یومنون»
توشه از تقوا کن اندر راه مولا تا مگر
در ره عقبا بگویندت «فهم لا یتقون»
شاعر انعام حق باش ای سنایی روز و شب
تا چو بی شکران نگویندت «فهم لا یشکرون»
دست در فتراک صاحب شرع زن کایزد همی
گوید او را بهر امرش «یفعلوا ما یومرون»
هر که لاخوف علیهم گوید اندر گوش تو
هم تواند گفت در گورت «و هم لا یحزنون»
ظلم کم کن بر تن خود تا که ثبت از دست دین
آید اندر نامهٔ عمرت «وهم لا یظلمون»
ای به علم بی عمل شادان درین دار فنا
گفته همچون عامل عالم «فانا عاملون»
شو بخوان «التائبون العابدون الحامدون
سابحون الراکعون الساجدون امرون»
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #155
ایا از چنبر اسلام دایم برده سر بیرون
ز سنت کرده دل خالی ز بدعت کرده سر مشحون
هوا همواره شیطانی شده بر نفس تو سلطان
تنت را جهل پیرایه دلت را کفر پیرامون
اگر در اعتقاد من به شکی تا به نظم آرم
علی‌رغم تو در توحید فصلی گوش دار اکنون
ایا آن کس که عالم را طبایع مایه پنداری
نهی علت هیولا را که آن ایدون و این ایدون
هیولا چیست الله‌ست فاعل وین بدان ماند
که رنج بار بر گاوست و آید ناله از گردون
ترا پرسید من خواهم ز سر بیضهٔ مرغی
چو گفتست اندرین معنی ترا تلقین کن افلاطون
سپید و زرد می‌بینم دو آب اندر یکی بیضه
وز آن یک بیضه چندین گونه مرغ آید همی بیرون
نگویی از چه معنی گشت پر زاغ چون قطران
ز بهر چه دم طاووس رنگین شد چو بوقلمون
هما و جغد را آخر چه علت بود در خلقت
چرا شد آن چنان مشئوم و چون شد این چنین میمون
نگویی کز چه می‌گیرد چکاو الحان موسیقار
نگویی کز چه می‌بافد تذرو انواع سقلاطون
تفکر کن یکی در خلقت شاهین و مرغابی
نگویی از چه معنی گشت آن سقطان این سقطون
یکی چون رایت سیمین همیشه در هوایازان
یکی چون زورق زرین روان همواره در جیحون
گریزان این که چون گردد به جان از چنگ او ایمن
شتابان آنکه چون ریزد به حرص و %%%% از وی خون
عجبتر زین همه آنست مر پرنده مرغان را
مبیت و مسکن و ماواست دیگر سان و دیگرگون
یکی را بیشهٔ ساوی یکی را وادی آمون
یکی را قلهٔ قاف و یکی را ساحل سیحون
یکی خود را به طمع آن به گردون برده چون نمرود
یکی خود را ز بیم آن به آب افگنده چون ذوالنون
نگیرد باد چنگ آن نشوید آب رنگ این
یکی چون رایت الماسست دگر چون زورق مدهون
نگویی تا چرا کردند نوک و چنگ او ز آهن
نگویی تا چرا دادند رنگ پر این زاکسون
اگر تو چون منی عاجز در این معنی که پرسیدم
چه گویی در نباتی تو سزای حب افتیمون
نمایی هر نباتی را چو مادت هست ز آب و گل
ز بهر تف خورشیدست چون لطف هوا مقرون
چرا در یک زمین چندین نبات مختلف بینم
ز نخل و نار و سیب و بید چون آبی و چون زیتون
همی دون می‌خورند یک آب و در یک بوستان رویند
به رنگ و نیل و صبر و سنبل و مازو و مازریون
اگر علت طبایع شد وجود جمله را چون شد
یکی ممسک یکی مسهل یکی دارو یکی طاعون
ار انگورست و خشخاشست اصل عنصر هر دو
چرا دانش برد باده چرا خواب آورد افیون
همانا اینکه من گفتم طبایع کرد نتواند
نه افلاطون نه غیر او به زرق و حیلت و افسون
مگر بی‌چون خداوندی که اهل هر دو عالم را
به قدرت در وجود آورد بی آلت به کاف و نون
خداوندی که آدم را و فرزندان آدم را
پدید آورد از ماء معین و از گل مسنون
خداوندی که دایم هست اصحاب معاصی را
جناب فضل او مامن عذاب عدل او مسجون
همیشه بود او بی ما همیشه باشد او بی شک
صفاتش همچو ذاتش حق ولیکن سر او محزون
کلامش همچو وعدش حق ولیکن گفت او مشکل
«تعالی ربنا» می‌گوی و می‌دان وصف او بی چون
همو بخشندهٔ دولت همو داننده فکرت
همو دارندهٔ گیتی همو دارندهٔ گردون
که پنهان کرد جز ایزد به سنگ خاره در آتش
که رویاند همی جزوی ز خاک تیره آذریون
صدف حیران به دریا در دوان آهو به صحرا بر
رمیده و آرمیده هر دو در دریا و در هامون
که پر کرد و که آگند از گیا و قطرهٔ باران
دهان این و ناف آن ز مشک و لولو مکنون
سپیدی روز صنع کیست در دهر و سیاهی شب
که می‌گردند بر یک دور پشتاپشت چون طاحون
همیشه هردو کاهانند و کاهان عمر ما زیشان
چو صابون از چه از چربو و چربو از چه صابون
چمن پر حقهٔ لولو که داند کرد در نیسان
شمر پر فیبهٔ جوشن که داند کرد در کانون
زبعد آنکه چون سیمسن سپر گردد در افزودن
که کاهد ماه را هر ماه «حتی عادکالعرجون»
که بندد چون خزان آید هزاران کلهٔ ادکن
که باشد چون بهار آید هوا را کلهٔ گردون
که گرداند ملون کوه را چون روضهٔ رضوان
که گرداند منقش باغ را چون صحف انگلیون
دوار مختلف را متفق با هم که گرداند
به قدرت در یکی موضع کند هر دو بهم معجون
پس آنکه نطفه گرداند وزو شخصی کند پیدا
مثالش محکم و ثابت نهادش متفن و موزون
یکی عالم یکی جاهل یکی ظالم یکی عاجز
یکی منعم یکی مفلس یکی شادان یکی محزون
یکی همواره با دولت به کام از نعمت باقی
یکی پیوسته با محنت به رنج از اختر وارون
یکی را از بلاساغون رساند در هری روزی
یکی را از پی نانی دواند تا بلاساغون
بزرگا پادشاها اوست کز یک آب و یک نطفه
پدی آورد چندین خلق لونالون و گوناگون
گزیده خسروان بودند زین پیش اندرین عالم
ز رفعت همسر گردون به نعمت همسر قارون
چو عاد و کیقباد و بهمن و کاووس و کیخسرو
منوچهر و جم و تهمورس و ضحاک و افریدون
ور از یونانیان بقراط و بطلمیوس و افلاطون
بلیناس حکیم و هرمز و سقراط و افلیمون
ور از پیغمبران ادریس و نوح و یونس و صالح
حبیب و روح و ابراهیم و لوط و موسی و هارون
ور از اصحاب پیغمبر عتیق و عمر و عثمان
علی و سعد و سلمان و صهیب و خالد و مظنون
وگر از اولیا مهیار و حیره خالد و خضری
جنید و شبلی و معروف شاه توری و سمنون
درین عالم ز ریگ و قطرهٔ باران بنی آدم
ز هر ج×ن×س×ی که من گفتم همانا بوده‌اند افزون
چو ممکن نیست دانستن شمار مرگ معروفان
ببین تا خود که داند کرد در عالم حساب ایدون
تعالا صانعی کاین جمله از آب او پدید آورد
پس آن گه جمله را هم وی به خاک اندر کند مدفون
ایا دل بسته در دنیا و فارغ گشته از عقبا
چه سود از سود امروزین که فردا هم تویی مغبون
چو عالم را همی دانی که فانی گشت خواهد پس
به مهر عالم فانی چرا دل کرده‌ای مرهون
الاهی بندهٔ بیچارهٔ مسکین سنایی را
که هست از دین و طاعتهای تو درمانده و مدیون
اگر چه هست او مطعون به علتها طمع دارد
بدین توحید نامطعون جزایی از تو نامطعون
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #156
در میان کفر و دین بی اتفاق آن و این
گفتگویست از من و تو مرحبا بالقائلین
هر کجا عشق من و حسن تو آید بی‌گمان
در نه پیوندد خرد با کاف کفر و دال و دین
حسن خوبان بزم شد کی بود بی های و هوی
عشق مردان رزم باشد کی بود بی هان وهین
هیچ وقت ایمن نبودند از زبان ناکسان
عاشقان پرنیاز و دلبران نازنین
چه نکوتر زان که آید عاشقی در مجمعی
باغ معنی در جنان و داغ دعوی در جبین
آن یکی گوید فلان ناپاک فاسق را نگر
و آن دگر گوید که بهمان شوخ کافر را ببین
حسن و عشق از کفر و فسق آید به معنی پس بود
تیغ حیدر بید چوب و آب کوثر پارگین
عاشقی را کاسمان رنجه ندارد هر زمان
در زمین باشد بسی به زان که باشد بر زمین
هست پیدا از میان سینهٔ آزادگان
عشق همچون خلد و عاشق در میان چون حور عین
گر بدرد پوستین عاشقان گردون رواست
کی زیان دارد که اندر خلد نبود پوستین
ای رسیده هر شبی از انده هجران تو
بانگ من چون حسن تو در آسمان هفتمین
با توام در خانه می‌دانند و من بر آستان
«نحن محرومین» نوشته بر طراز آستین
نقش هر یک تار موی از قندز شب پوش تست
کای بلا بیرون خرام ای عافیت عزلت گزین
هر زمان آید ندا اندر دل هر عاشقی
کای خرد دیوانه گرد ای صبر در گوشه نشین
هر کجا چشم چو آهوی تو شد تازان چو یوز
مصلحت بر گاو بندد بنگه شیر عرین
انگبین از نحل زاید لیکن اندرگاه عشق
نحل زاید بهر من زان دو لب چون انگبین
ای لبت را گفته رضوان نوش باش ای زود مهر
وی لبت را گفته شیطان دیر زی ای دیر کین
گر چه خود را عشقباز راستین ننهم از آنک
نیستم چون عاشقان راستین در گل دفین
ماهروی راستین خوانم ترا باری چو یافت
روی چون ماه تو نور از روی شاه راستین
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #157
ای گزیده مر ترا از خلق رب‌العالمین
آفرین گوید همی بر جان پاکت آفرین
از برای اینکه ماه و آفتابت چاکرند
می طواف آرد شب و روز آسمان گرد زمین
خال تو بس با کمال و فضل تو بس با جمال
روی تو نور مبین و رای تو حبل‌المتین
نقش نعل مرکب تو قبلهٔ روحانیان
خاکپای چاکرانت توتیای حور عین
مرگ با مهر تو باشد خوشتر از عمر ابد
زهر با یاد تو باشد خوشتر از ماه معین
ای سواری کت سزد گر باشد از برقت براق
بر سرش پروین لگام و مه رکاب و زهره زین
بر تن و جان تو بادا آفرین از کردگار
جبرییل از آسمان بر خلق تو کرد آفرین
از برای اینکه تا آسان کند این دین خویش
آدمی از آدم آرد حور از خلد برین
جبرییل ار نام تو در دل نیاوردی به یاد
نام او در مجمع حضرت کجا بودی امین
این صفات و نعت آن مردست کاندر آسمان
از برای طلعتش می‌تابد این شمس مبین
نور رخسارت دهد نور قبولش را مدد
سایه زلفت شب هجرانش را باشد کمین
زین سبب مقبول او شد فتنه‌ای بر شرک کفر
زین سبب مقصود او شد سغبه‌ای در راه دین
زین قلم زن با قلم‌گر تو نباشی هم نشان
وین قدم زن با ندم‌گر تو نباشی هم نشین
ای سنایی گر ز دانایی بجویی مهر او
جز کمالش را مدان و جز جمالش را مبین
اژدهای عشق را خوردن چه باید ای عجب
گاه شرک از کافران و گاه دین از بوالیقین
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #158
هر که را ملک قناعت شد مسلم بر زمین
ز آسمان بر دولت او آفرین باد آفرین
عز دین از جاه دنیا کس نجست اندر جهان
جاه دنیا را چکارست ای پسر با عز دین
رستگاری هر دو عالم در کم آزاری بود
از بد اندیشان بترس و با کم‌آزاران نشین
مر ترا گفتند دست از مردمان کوتاه کن
تو چرا چون ابلهان کوتاه کردی آستین
نامهٔ کوته نکو باشد به هنگام حساب
جامهٔ کوته چه خواهی کرد ای کوتاه بین
ای برآورده سر کبر از گریبان نفاق
نه به رعناییت یار و نه به قرایی قرین
سبلت خود پست کردی دولت مستیت از آن
پستی و هستی بد آید هستی و پستی گزین
تو به خرسندی بدل کن حرص را گر مردمی
کاولین نعم‌البدل شد آخرین بش‌القرین
هیچ بیرونت نیست کار این جهان از نیک و بد
رحمت فردوس از آنست و عذاب گور ازین
یک زمان ز آب شریعت آتش %%%% بکش
پس عوض بستان تو دیوی را هزاران حور عین
دل چو مردان سرد کن زین خاکدان بی‌وفا
آن گهٔ بستان کلید قصر فردوس برین
ظاهری زیبا و نازیبا مر او را باطنی
از درون چون سر که باشد وز برون چون انگبین
شاه را گویی که مال این و آن غارت مبر
پس ز شاه افزون طمع داری به مال آن و این
روی چون طابون و اندر زیر آن طابون طمع
آنت کاری با تهور اینت کاری سهمگین
از چنین بیشه چه جویی نزد هر کس آبروی
به بود زین آبرو ای خواجه آب پارگین
وقت دادن موش تر باشی چو بستانی چرا
در نیابد گرد شبدیز ترا شیر عرین
خود سزای سبلت تو دولت شه کرد و بس
شاه را دولت چنان باشد ترا سبلت چنین
تو چرا از طیلسان چندین ترفع می‌کنی
طیلسانست آنکه داری یا پر روح‌الامین
نیک بختیت آرزو باشد فضول از سر بنه
رو بر سید شو و از خوان او نان ریزه چین
سید فرزانه فضل‌الله بی‌مثل آنکه هست
آفتاب خاندان طیبین و طاهرین
آنکه اندر حق او یک رنگ بینم در جهان
خواه گویی تاج باش و خواه گویی پوستین
آنکه ناید گر به دست آیدش بر پا شد همه
گنج باد آورد ز استظهار میرالمومنین
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #159
ای امین شاه و سلطان و امیر ملک و دین
زبدهٔ دور زمانی عمدهٔ روی زمین
خلق را در دین و دنیا از برای مصلحت
عروةالوثقی تویی امروز و هم حبل‌المتین
بر تو غیب آسمان چون عیب عالم ظاهرست
زان که چون عقلی و جان هم پیشوا و هم پیش بین
نی بدن آوردم این تقویم تا ز احکام او
بازدانی راز گردون در شهور و در سنین
من نکو دانم که پیش رای تو نقاش وهم
نقش کردست این همه احکام در لوح یقین
زان وسیلت ساختم خود را وگر نز روی عقل
بر لب دجله بنفروشد کس آب پارگین
گر یکی تقویم داری گو دو باش از بهر آنک
هر کجا نوشک نشاید هم نشاید انگبین
خواجه را اندر خزان بل تا دو باشد بوستان
غر چه را در مهرگان بل تا دو باشد پوستین
بر سپهر تو چه تنگی کرده باشد آفتاب
در بهشت تو چه رحمت کرده باشد حور عین
ماوراء النهری و صفرایی تواند این طایفه
خاصه چون باشند با صفرا و سودا همنشین
این چنین صفرا ز سرکه و انگبین کی به شود
کانگبین از مستعان سازی و سرکه از مستعین
سرکه اینجا طبع من شد انگبین احسان تو
من چو در سرکه فزودم تو مکن کم ز انگبین
شین دین اندر غریبی از همه رسواترست
باز خر یک ره مرااز شین دین ای زین دین
تا یمین‌ست و یسار اندر بزرگی و شرف
یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #160
تا سرا پرده زد به علیین
قدر صدر اجل قوام‌الدین
از پی آبروی راهش را
آب زد ز آبروی روح امین
وز پی قدر خویش صدرش را
بست روح‌القدس به عرش آذین
شد عراق از نگار خامهٔ او
خوش لقا چون نگار خانهٔ چین
در شکر خواب رفت فتنه ازو
از سر اندیب تا به قسطنطین
دولتش بر کسی که چشم افگند
نیز در ابرویش نبینی چین
تا بجنبید عدل او بگریخت
فتنه در خواب و ظلم در سجین
بر گرسنه چو زاغ شد در زخم
چون سر زخمه مخلب شاهین
بر بـر×ه×ن×ه چو سیر کرد از رحم
چون تن شیر پنجه شیر عرین
بر فلک نور پاش رویش بس
چون قمر را سیه کند تنین
در زمین کار ساز جودش بس
چون زحل در کف آورد شاهین
چون گل از نم همی بخندد ملک
تا گرفت از جمال او تزیین
تا نه بس روزگار چون خورشید
خاک زرین کند برای رزین
ای ز فر تو دین و ملک چنان
که جهان از ورود فروردین
حق گزیدت پی صلاح جهان
حق گزین کی بود چو خلق گزین
خاک پایت همی به دیده برند
همه دارندگان خلد برین
ای ز جاه جهان به بام جهان
مترقی به جذب حبل متین
ای مفرح جهان جسمی را
از تو روح رهی چراست حزین
چشم درد مرا مبند از عز
چشم بندی ز آفتاب مبین
دل گرم مرا بساز از لطف
گل شکر را به جای افسنتین
من نگویم که این بدست ولیک
من نیم در خور چنین تمکین
پیش چون من گرسنه کس ننهد
قرص خورشید و خوشهٔ پروین
کردش اکرام خود خیل ولیک
نخورد جبرییل عجل سمین
تا تو ای خضر عصر در شهری
بنده را غول همرهست و قرین
گام دربان مارم از بر کوه
گاه مهمان مور زیر زمین
ای پی سهم خشت دارانت
خشت دارم چو مردگان بالین
ای زمین خوش مرا مکن ناخوش
که مکافات آن نباشد این
زین و مرکب ترا مرا بگذار
تا شوم زین پیادگی فرزین
شهپر جبرییل مرکب اوست
چکند جبرییل مرکب و زین
بر تن و جان من گماشت فلک
هر چه ابلیس را ینال و تکین
این یکی گویدم که برگو هان
و آن دگر گویدم که برجه هین
گر چه گنگی بیا و شعر بخوان
ور چه کوری درآ و صدر ببین
این بترساندم و آن الملک
و آن امیدم کند به این الدین
این براند به لفظ چون دشنه
و آن بخواند به ریش چون زوبین
من به زاری به هر گیا گویان
کای ز گرگان نبیرهٔ گرگین
مسکن خود گذاشتم به شما
می چه خواهید از من مسکین
من به چشم شما کسی شده‌ام
ورنه کس نیستم به چشم یقین
جز به کژ کژ همی فزون نشود
ماتین جز به چپ نشد عشرین
گاهم آن گوید ای کذا و کدا
گاهم این گوید ای چنین حنین
یک دم آن باد سبلتت بنشان
در وثاق آی با کیا بنشین
پیشم آرد دوات بن سوراخ
قلم سست و کاغذ پر زین
هان و هان در بروت من بندد
که شوم در ع×ر×ق چو غرقهٔ هین
زود کن یک دو کاغذم بنویس
شعر پیشین و شعر باز پسین
گر چه صد کار داشتم در مرو
لیک بهر تو رفتم از غزنین
چرب شیرینش اینکه بر خواند
به گناهی در آیت از «والتین»
زحمت ره چگونه خواهد بود
هر کجا رحمت قبول چنین
حق به دست من و من از جهال
در ملامت چو صاحب صفین
بحمدالله که نیستند این قوم
در حریم قوام حرمت بین
زان که ناید قوام باری هیچ
از کسان اجل قوام‌الدین
همه هم صورتند و هم سیرت
همه هم نسبتند و هم آیین
من ندانم کیم کزین درگاه
خلق در شادیند و من غمگین
من چه دانم کمال حضرت تو
خر چه داند جمال حورالعین
این چنین دولتی مرا جویان
من گریزان چو زوبع از یاسین
آری آری ز ضعف باشد اگر
گرد دوشیزه کم تند عنین
صورت ار با تو نیست جان با تست
عاشق و بنده و رهی و رهین
روح عیسی ترا چه جویی رنج
دم آدم ترا چه خواهی طین
در شاهان تراست آنچه بماند
صدفست آن بمان به راه نشین
مهر چون عجز شب پرک دیدست
گر درو ننگرد نگیرد کین
گر چه از خوی بنده گرم شوند
خواجگان عجول کبر آگین
همه صفرای خواجگان ببرد
ذوق این قطعهٔ ترش شیرین
تا ز روز و شبست در عالم
مادت سال و ماه و مدت و حین
مادت و مدت بقای تو باد
رفته و ماندهٔ شهور و سنین
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین