. . .

شعر قصیده‌های سنایی

تالار متفرقه ادبیات

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #111
زهی پشت و پناه هر دو عالم
سر و سالار فرزندان آدم
دلیل راهت ابراهیم آزر
منادی ملتت عیسی مریم
شبستان مقامت قاب قوسین
در درگاه تو بطحا و زمزم
ملایک را نشان از چون تو مهتر
رسل را فخر از چون تو مقدم
نبودی گر برایت گفت ایزد
نه آدم آفریدی و نه عالم
کلاه و تخت کسرا از تو نابود
سپاه و ملک قیصر از تو درهم
میان اولیا صدری و بدری
میان انبیا مهری و خاتم
بوقت راز گفتن با خداوند
نیامد مر ترا یک مرد محرم
تویی زی اقربا درویش ایمن
تویی زی انبیا سلطان اعظم
نگیری خشم از دندان شکستن
شفاعت مر ترا باشد مسلم
ترا دانند زیف و ضال و مجنون
گهی ساحر گهی کاهن منجم
تو آن بودی که بودی و نگشتی
ز مدحت شادمان رنجور از ذم
ندانم در عرب یک خانه کو را
نبودست از برای دینت ماتم
روانت را همه جام پیاپی
سپاهت را همه فتح دمادم
تو آن مردی که در میدان مردان
تو داری پهلوانی چون غشمشم
تو آن شمسی که بر گردون دو نیمه
کنی مه را زهی برهانت محکم
بنوک تازیانه بر فگندی
نهاده گرز افریدون و رستم
به زنجیر اندر آرند و فروشند
هر آنکو هست عاصی از تو یکدم
ترا در صومعه بود ار شفاعت
بدیدی تا به ساق عرش بلغم
سپاه و تخت و ملک و گنج بگذاشت
ز عشق راهت ابراهیم ادهم
مرا یاد تو باید بر زبان بس
سنایی گردد از یاد تو خرم
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #112
ز باده بده ساقیا زود دادم
که من خرمت خویش بر باد دادم
ز بیداد عشقت به فریاد آیم
نیاید به جز بادهٔ تلخ یادم
به آتش کنندم همی بیم آن جا
من این جا ز عشق اندر آتش فتادم
بدان آتش آنجا مبادا که سوزم
درین آتش اینجا رهایی مبادم
من از آتش عشق هم نرم گردم
اگرچه ز پولاد سختست لادم
مرا توبه و پارسایی نسازد
شبانگاه می‌باید و بامدادم
همی تا میان عاشقی را ببستم
بلا را سوی خویشتن ره گشادم
دو چشمم بر آبست و پر آتشم دل
سر آورده بر خاک و در دست بادم
منم بندهٔ عشق تا زنده باشم
اگر چه ز مادر من آزاد زادم
بجز عشق تا عمر دارم نورزم
اگر بیش باشد ز صد سال زادم
دل از بادهٔ عشق خوبان نتابم
چنین باد تا باد رسم و نهادم
ز نیک و بد این و آن فارغم من
برین نعمت ایزد زیادت کنادم
نه آویزم از کس نه بگریزم از کس
نه گیرنده بازم نه بی‌مهر خادم
مرا عشق فرمانروا اوستادست
من استاده فرمانبر اوستادم
ببردم به تن رنج در کنج محنت
که گنج خرد بر دل خود نهادم
هوارانیم همنشین من چو خود من
به شاگردی استاد عقل ایستادم
کم آزار و بی‌رنج و پاکیزه عرضم
که پاکست الحمدلله نژادم
مرا برتن خویش حکمیست نافذ
من استاده فرمانبر آن نفاذم
بهر حال و هر کار آید به پیشم
خداوند باشد در آن حال یادم
ز کس خیر و خوبی نباشد نخواهم
بدانچم بود با همه خلق رادم
خدایست در هر عنایی معینم
خدایست در هر بلایی ملاذم
شب و روز غرقه در احساس اویم
که تاجیست احسان او بر چکادم
همه شکر او گویم ار زنده باشم
خداوند توفیق و نیرو دهادم
قوی چون قبادم بدار از قناعت
اگر چند بی گنج و مال قبادم
به دانش من آباد و شادم به دانش
سپاس از خداوند کباد و شادم
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #113
نظر همی کنم ار چند مختصر نظرم
به چشم مختصر اندر نهاد مختصرم
نمی‌شناسم خود را که من کیم به یقین
از آنکه من ز خود اندر به خود همی نگرم
عیان چو باز سفیدم نهان چو زاغ سیاه
چنین به چشم سرم گر چنان به چشم سرم
شکر نمایم و از زهر ناب تلخ ترم
به فعل زهرم اگر چه به قول چون شکرم
به علم صور محض ره چه دانم و چون
ز عقل خالی همچون ز جان تهی صورم
ز رازخانهٔ عصمت نشان مجو از من
که حلقه‌وار من آن خانه را برون درم
به نور حکمت آب از حجر برون آرم
نمی‌گشاید حکمت دلم عجب حجرم
برای آز و برای نیاز هر روزی
بسان مرد رسن تاب باز پی سپرم
سفر نکردمی از بهر بیشی و پیشی
اگر بسنده بدی در حضر به ما حضرم
دیم نکوتر از امروز بود و باز امسال
ز پار چون به یقین بنگرم بسی بترم
اگر چه ظاهر خود را ز عیب می‌پوشم
بر تو پردهٔ اسرار خویش اگر بدرم
ز ریگ و قطر مطر در شمر فزون آید
عیوب باطنم ار شایدی که بر شمرم
مدار میل سوی من چو تشنه سوی سراب
که آدمی صورم لیک اهرمن سیرم
سحاب بیندم از دور سایل عطشان
سحابم آری لیکن سحاب بی مطرم
صدف شمار دم از دیده پر در رو غواص
صدف شناس شناسد که سنگ بی‌گهرم
به دیدگان هنر بیندم مسافر طمع
کلنگ حکمت داند که سنگ بی‌هنرم
رفیق نور بصر خواندم به مهر و به لطف
چگونه نور بصر خواندم که بی‌بصرم
گذشت عمری تا زیر این کبود حصار
به جرم آدم عاصی مطیع و برزگرم
کبست کاشتم انرد زمین دل به طمع
بجز کبست نیاورد روزگار برم
زبان حالش با من همی سر آید نرم
که سر مگردان از من چو کاشتی بخورم
یکی عنای روان می‌خرید و می‌نالید
منال گفت عنا: دیده باز کن مخرم
ره ظفر نتوان رفت بر عدو بخرد
چو من عدوی خودم چون بود ره ظفرم
وگر ز دشمن ظاهر حذر کند عاقل
ز مکر دشمن باطن چگونه بر حذرم
عجبتر آنکه ز بهر دو روزه مستقرم
به طوع و رغبت خود سال و ماه در سفرم
ز سیر هفت مشعبد اسیر ششدره‌ام
ز دست چار مخالف بنای هشت درم
مرادم آنکه برون پرم از دریچهٔ جان
ولیک خصم گرفتست چار سو مفرم
ز دام کام نپرم برون چو آز و نیاز
همی برند به مقراض اعتراض پرم
رفیق رفت به الهام در سفینهٔ نوح
ز هر غریق فرومانده من غریق‌ترم
میان شورش دریای بی کران از موج
به جان از آفت این آب و باد پر خطرم
دمی ز روح به امنم دمی ز نفس بی بیم
گهی چو افسر عیسی گهی فسار خرم
«مگر» نشناختم اندر زمین دل به هوس
نرست و عمر به آخر رسید در «مگر»م
ز روزگار توقع نمی‌کنم خیری
که خیر روی بتابد ز من که محض شرم
به گلستان زمانه شدم به چیدن گل
گلی نداد و به صد خار می‌خلد جگرم
زمانه کرد مرا روی و موی چون زر و سیم
مگر شناخت که من پاسبان سیم و زرم
ندای عقل برآمد که رخت بربندید
همه جهان بشنیدند و من ز آنکه کرم
گر از کمال بتابم چو خور ز خاور اصل
بسازد اختر بهر زوال باخترم
وگر ز مردی بر هفت چرخ پای نهم
نه سر ز چنبر گردون دون برون ببرم
عجب مدار که از روزگار خسته شوم
ک او شرارهٔ شرست و من سپید سرم
ازین نفر به نفیر آمدم نفور شدم
بفر فطنت دانم که من نه زین نفرم
چرا نسازم با خاکیان درو فلک
که هم ز خاکم من ز گوهر دگرم
ز پیشوای امیر فلک به رتبت و عقل
گمان برم که به ذات و صفات پیشترم
ز نور فطنت در ظلمت شب فطرت
چو چشم اعما نومید مانده از سحرم
بدین دو ژاژ مزخرف به پیش چشم خرد
چو گنده پیری در دست بنده جلوه‌گرم
به فضله‌ای که بگویم که فضل پندارم
نیم سنایی جانی که خاک سربسرم
تنم ز جان صفت خالیست و من به صفت
به جان صورت چون چارپای جانورم
گهی چو شیر بگیرم گهی چو سگ بدرم
گهی چو گاو بخسبم گهی چو خر بچرم
نه هیچ همت جز سوی سمع و جمع درم
نه هیچ فکرت جز بهر عشق خواب و خورم
اگر چه عیبهٔ عیب و عیار عارم لیک
به بندگی سر سادات و چاکر هنرم
سپر ندارم در کف به دفع تیر فلک
چو ایمنم که طریق سداد می‌سپرم
ز چارسوی ملامت به شاهراه نجات
چهار یار پیمبر به سند راهبرم
همیشه منتظرم هدیهٔ هدایت را
ولیک مهدی در مهد نیست منتظرم
عنایت ازلی هم عنان عقلم باد
که از عنا برهاند به حشر در حشرم
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #114
درین لافگاه ارچه پیروز روزم
ز بد سیرتی سغبهٔ شر و شورم
درین زیر چرخ از مزاج عناصر
گهی دیوم و گه ددم گه ستورم
ز خبث و ز بی آگهی با عزیزان
درون خار پشتم ز بیرون سمورم
ز بهر دو طامات و ژاژ و مزخرف
همه ساله با خلق در شر و شورم
فریب جگرهای چون آتشم من
مگر ز آب شیرین نیم ز آب شورم
همی سام را هیز خوانم پس آن گه
چو کاووس پیوسته در بند تورم
چو حورم نهان و چو هور آشکارا
ولیک از حقیقت نه حورم نه هورم
بدین باد و توش و سروریش گویی
سنایی نیم بوعلی سیمجورم
چو شار و چو شیرم به لاف و به دعوی
ولیک از صفت چون اسیران غورم
مخوان قانعم طامعم خوان ازیرا
به سیرت چو مارم به صورت چو مورم
اگر زر نگیرم نه زاهد خسیسم
وگر می‌ننوشم نه تایب ز کورم
نه بهر ورع کم کنم ناحفاظی
ورع چه که خود نیست در خرزه زورم
از آن با حکیمان نیارم نشستن
که ایشان چو مورند و من لندهورم
وز آن عار گرد افاضل نگردم
که ایشان بصیرند و من زشت و عورم
از آن دوست و دشمن نیارم به خانه
که خالیست از خشک و از تر خنورم
وزان عاجزی سوی مردان نپویم
که ایشان چو شیرند و من همچو گورم
چگونه کنم با سران اسب تازی
چو دانم که از چوب بودست بورم
یکی تودهٔ وحشتم از برون خشک
اگر مغز گنده نخواهی مشورم
مشعبد مرا گونه دادست زینسان
ترا من بگفتم نه لعلم بلورم
لقب گر سنایی به معنی ظلامم
چو جوهر به ظاهر به باطن نفورم
به بی‌دیده‌ای ابلهی گفت: کوری
بدو گفت بی دیده: کوری که کورم
الا ای نانت چو من نیست پخته
فطیری که گرمست اکنون تنورم
من اینم که گفتم چو دانی که اینم
تو پس گر سر شر نداری مشورم
اگر عیب خود خود نگویم به مردم
نه درویش خانه نهد مرگ گورم
مرا از تو و سورت آن گه چه خیزد
که اندر بغلها نهد مرگ سورم
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #115
کی باشد کین قفس بپردازم
در باغ الاهی آشیان سازم
با روی نهفتگان دل یک دم
در پردهٔ غیب عشقها بازم
کش در چمن رسول بخرامم
خوش در حرم خدای بگرازم
این چار غریب ناموافق را
خشنود به سوی خانه‌ها تازم
این حلهٔ نیمکار آدم را
در کارگه کمال بطرازم
وین دیو سرای استخوانی را
در پیش سگان دوزخ اندازم
این بام و سرای بی‌وفایان را
از شحنه و شش عسس بپردازم
باغند ولی کرام طینت را
از میوه و مرغ و جوز بنوازم
کوفی و قریشی طبیعت را
در بوتهٔ لطف و مهر بگدازم
با این همه رهبران و رهرو من
محرومم اگر چه محرم رازم
با این همه دل چه مرد این کوژم
با این همه پر چه مرغ این بازم
بنهم کله از سر و پس از غیرت
بر هر که سرست گردن افرازم
از جان جهول دل فرو شویم
وز عقل فضول سر بپردازم
چون بال شکسته گشت بر پرم
چون دست بریده گشت دریازم
گر ناز کنم بر آفرینش من
فرزند خلیفه‌ام رسد نازم
چون رفت سنایی از میان بیرون
آن گه سخن از سنایی آغازم
تا کار شود مگر چو چنگ آندم
کامروز چو نای بادی آوازم
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #116
بخ بخ اگر این علم برافرازم
در تفرقه سوی جمع پردازم
باشد بینم رخان معشوقم
وز صحبت خود دری کند بازم
از راهبران عشق ره پسرم
با پاک بران دو کَون در بازم
شطرنج به شاهمات بر بندم
در ششدره مهره‌ای در اندازم
بر فرش فنا به قعده ننشینم
در باغ بقا چو سرو بگرازم
این عشوهٔ اوست خاک آدم را
با صحبت جان و دل بدل سازم
این گنج که تو ختم من از هستی
در بوتهٔ نیستیش بگدازم
این بربط غم گداز در وصلت
در بهر نهم و بشرط بنوازم
هر بیت که از سماع او گویم
اول سخنی ز عشق آغازم
این است جواب آن کجا گفتم
«کی باشد کاین قفس بپردازم»
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #117
ای خدایی که به جز تو ملک‌العرش ندانم
بجز از نام تو نامی نه برآید به زبانم
بجز از دین و صنعت نبود عادت چشمم
بجز از گفتن حمدت نبود ورد زبانم
عارفا فخر به من کن که خداوند جهانم
ملک عالمم و عالم اسرار نهانم
غیب من دانم و پس غیب نداند به جز از من
منم آن عالم اسرار که هر غیب بدانم
پاک و بی‌عیبم و بینندهٔ عیب همه خلقان
در گذارنده و پوشندهٔ عیب همگانم
همه من بینم و بیننده نئی دیده دو چشمم
همه من گویم و گوینده نئی کام زبانم
شنوای سخنان همه خلقم به حقیقت
شنوایان جهان را سخنان میشنوانم
حی و قیومم و آن دم که کس از خلق نماند
من یکی معتمد و واحد و قیوم بمانم
ملک طبعم و سیاره و نه سیارهٔ طبعم
نه چو طبعم متوطن نه چو سیاره روانم
نه بخوابم نه به بحرم نه کنار و نه میانه
نه بخندم نه بگریم نه چنین و نه چنانم
نه ز نورم نه ز ظلمت نه ز جوهر نه ز عنصر
نه ز تحتم نه ز فوقم ملک کان و مکانم
هر چه در خاطرات آید که من آنم نه من آنم
هر چه در فهم تو گنجد که چنینم نه چنانم
هر چه در فهم تو گنجد همه مخلوق بود آن
به حقیقت تو بدان بنده که من خالق آنم
هر شب و روز به لطف و کرم وجود و جلالم
سیصد و شصت نظر سوی دلت می‌کند آنم
گر از آن خسته دلت یک نظر فیض بگیرم
زود باشد که شوی کشتهٔ تیغ خذلانم
شیم از روی حقیقت نه از شیء مجازی
آفرینندهٔ اشیاء و خداوند جهانم
من فرستادهٔ توراتم و انجیل و زبورم
من فرستادهٔ فرقانم و ماه رمضانم
صفت خویش بگفتم که منم خالق بی‌چون
نه کس از من نه من از کس نه ازینم نه از آنم
منم که بار خدایی که دل متقیان را
هر زمانی به دلال صمدی نور چشانم
کفر صد ساله ببخشم به یک اقرار زبانی
جرم صد ساله به یک عذر گنه در گذرانم
بعد مردن برمت زیر لحد با دل پر خون
خوش بخوابانم و راحت به روانت برسانم
آن دم از خاک برانگیزم در روز قیامت
در چنان انجمنی پرده ز رازت ندرانم
بگذرانم ز صراط و برهانم ز عذابت
در بهشت آرم و بر خوان نعیمت بنشانم
شربت شوق دهم تا تو شوی م×س×ت تجلی
پرده بردارم و آن گه به خودت می‌نگرانم
ذره ذره حسنات از تو ز لطفم بپذیرم
کوه کوه از تو معاصی به کرم در گذرانم
هر عطایی که بکردم به تو ای بندهٔ من من
خوش نشین بنده که من دادهٔ خود را نستانم
هر که گوید که خدا را به قیامت بتوان دید
او نبیند به حقیقت نه از آن گمشدگانم
بار الاها تو بر آری همه امید سنایی
که مسلمانم و یارب نه از آن بی‌خبرانم
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #118
قبله چون میخانه کردم پارسایی چون کنم
عشق بر من پادشا شد پادشایی چون کنم
کعبه یارم خراباتست و احرامش قمار
من همان مذهب گرفتم پارسایی چون کنم
من چو گرد باده گشتم کم گرایم گرد باد
آسمانی کرده باشم آسیایی چون کنم
عشق تو با مفلسان سازد چو من در راه او
برگ بی‌برگی ندارم بینوایی چون کنم
او مرا قلاش خواهد من همان خواهم که او
او خدای من بر او من کدخدایی چون کنم
کدیهٔ جان و خرد هرگز نکرده بر درش
خاک و باد و آب و آتش را گدایی چون کنم
من چنان خواهم که او خواهد چو در خرمن گهش
از کهی گر کمتر آیم کهربایی چون کنم
بر سر دریا چو از کاهی کمم در آشنا
با گهر در قعر دریا آشنایی چون کنم
او که بر رخ حسن دارد جز وفاکاریش نیست
من که در دل عشق دارم بی‌وفایی چون کنم
بادپایی خواهد از من عشق و من در کار دل
دست تا از دل نشویم بادپایی چون کنم
با خرد گویم که از می چون گریزی گویدم
پیش روح پاک دعوی روشنایی چون کنم
شاهدان چون در خراباتند من زان آگهم
زاهدان را جز بدانجا رهنمایی چون کنم
با نکورویان گبران بوده در میخانه م×س×ت
با سیه‌رویان دین زهد ریایی چون کنم
چون مرا او بی سنایی دوستر دارد همی
جز به سعی باده خود را بی‌سنایی چون کنم
او بر آن تا مر سنایی را به خاک اندر کشد
من برآنم تا سنایی را سمایی چون کنم
طبع من زو طبع دارد پس مرا گوید مخواه
من ز بهر برگشان این بینوایی چون کنم
از همه عالم جدا گشتن توانستم ولیک
عاجزم تا از جدایی خود جدایی چون کنم
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #119
پسرا تا به کف عشوهٔ عشق تو دریم
از بدو نیک جهان همچو جهان بی‌خبریم
عقل ما عشق تو گر کرد هبا شاید از آنک
بی‌غم عشق تو ما عقل به یک جو نخریم
نظری کرد سوی چهرهٔ تو دیدهٔ ما
از پی روی تو تا حشر غلام نظریم
چاکران رخ و آن عارض و آن چشم و لبیم
بندهٔ آن قد و آن قامت و آن زیب و فریم
سوختهٔ آن روش و چابکی و غنج توایم
شیفتهٔ آن خرد و خط و سخا و هنریم
آن گرازیدن و آن گام زدن پیش رقیب
که غلام تو و آن رفتن و آن رهگذریم
بگذری چونت ببینم خرامنده چو کبک
باز کردار در آن لحظه ز شادی بپریم
والهی کرد چنان عشق تو ما را که ز درد
چاک دامنت چو بینیم گریبان بدریم
تا ببستیم کمر عشق ترا ای مه روی
زیر سایهٔ علم عشق تو همچون کمریم
ای گرامی و بهشتی صفت از خوبی و حسن
ما ز سوز غم عشق تو میان سقریم
آتشی بیش مزن در دل و جانمان ز فراق
که خود از آتش عشقت چو دخان و شرریم
از عزیزی و ز خردی به درم مانی راست
زان ز عشقت به نزاری و به زردی چو زریم
کودکی عشق چه دانی که چه باشد پسرا
باش تا پاره‌ای از عشق تو بر تو شمریم
تو چه دانی که ز عشق رخ خورشیدوشت
تا سپیده‌دم لرزان چو ستارهٔ سحریم
تو چه دانی که ز چشم و جگر از آتش و آب
همه شب با دو لب خشک و دو رخسار تریم
تو چه دانی که از آن زلف چو مار ارقم
بر سر کوی تو چون مار همی خاک خوریم
تو چه دانی که ز جعد و کله و چشم و لبت
که چه پر آب دو چشمیم و پر آتش جگریم
تو چه دانی که از آن شکر آتش صفتت
چه گدازنده چو بر آتش سوزان شکریم
رازها هست ز عشق تو که آن نتوان گفت
خاصه اکنون که درین محنت و عزم سفریم
پای ما را به ره عشق تو آورد و بداشت
تو چه دانی که ازین پای چه در درد سریم
به سلامی و حدیثی دل ما را دریاب
که هم اکنون بود این زحمت از اینجا ببریم
یادگاری به تو بدهیم دل تنگ و به راه
یادگار از تو به جز انده عشقت نبریم
خرد خردم چکنی ای شکر از سر تا پای
که به غمهای بزرگ از غم عشق تو دریم
دین ما عشق تو و مذهب ما خدمت تست
تا نگویی که درین عشق تو ما مختصریم
دلم آن گه بگردد که بگردانی روی
جانم آنگاه بجوشد که به تو درگذریم
خود مپرس ای پسر از عشق تو تا چون شده‌ایم
کز نحیفی و نزاری چو یکی موی سریم
لیک شکر است ازین لاغری خود ما را
که رقیب تو نبیند که به تو در نگریم
خیره دردیست چو در پای ببینیم ترا
از غم و رنج قدمهات بر آتش سپریم
راه کوی تو همه کس به قدم می‌سپرد
ما قدم سازیم از روح پس آن ره سپریم
دیده زیر قدمت فرش کنیمی لیکن
ز ادیب و ز رقیب تو چنین بر حذریم
عیب ناید ز حذر کردن ما از پی آنک
ما غریبیم اگر چه به مثل شیر نریم
زهر بر یاد یکی ب×و×س تو ای آهو چشم
گر به از نوش ننوشیم پس از سگ بتریم
از پی عشق تو ای طرفه پسر در همه حال
بندهٔ شهر تو و دشمن شهر پدریم
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #120
خیز تا از روی م×س×ت×ی بیخ هستی بر کنیم
نقش دانش را فرو شوییم و آتش در زنیم
همچو خد و خوی خوبان پرده‌ها را بردریم
همچو زلف ماهرویان توبه‌ها را بشکنیم
همچو عیاران همی ریزیم اندر جام جان
بهر جان چون آسیا تا چند گرد تن تنیم
گرد صحرای قدم پوییم چون تر دامنان
زین هوس خانهٔ هوا تا کی نه ما اهریمنیم
دیدهٔ جانهای ما هرگز نبیند مامنی
تا چو یک چشمان دلی پر دعوی ما و منیم
مجرم و محروممان دارند تا ما غمروار
بستهٔ این طارم پیروزهٔ بی‌روزنیم
گردنی بیرون کنیم از سر و گرنه تا ابد
بیشتر حمال سر خوانندمان گر گردنیم
آروزها را برون روبیم از دل کارزو
شیوهٔ آبستنانست و نه ما آبستنیم
رشته تابی هم نیابد ره به ما زیرا که ما
نه درین ره تنگ چشم و تنگ دل چو سوزنیم
عاقبت ما را گریبان‌گیر ناید زان که ما
نی چو مشتی خشک مغز بوالطمع تر دامنیم
برکنیم از بوستان نطق بیخ صوت و حرف
تا شویم آزاد و انگاریم شاخ سوسنیم
جام فرعونی به کف گیریم و پس موسی نهاد
هر چه فرعونیست در ما بیخش از بن برکنیم
از درون سالوسیان داریم به گر یکدمی
خرقهٔ سالوسیان را بخیه بر روی افگنیم
گر چه نااهلانمان چون سیم بد بپرا کنند
ما چو سیماب از طریق خاصیت بپراکنیم
در زنیم آتش سنایی وار در هر سوخته
کز در معنی نه ما کمتر ز سنگ و آهنیم
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین