انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
کودکانه
داستانهای کودکانه
قصه شهریور ماه
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Alex" data-source="post: 53259" data-attributes="member: 498"><p>خورشید خانم در آسمان نشسته بود و از آن بالا به آسمان نگاه می کرد. حواس او به همه چیز و همه کس بود. به ابرها، حیوان ها، انسان ها، درخت ها، به آب، به دریا و..</p><p></p><p>ناگهان صدای خنده ای او آسمان را پر کرد. خورشید تا صدای خنده را شنید، فهمید که شهریورماه است. شهریور یکی از دختران خورشید خانم بود. او دختری خندان و بسیار شاداب بود.</p><p></p><p>همیشه صدای خنده و شادی او در آسمان می پیچید. بعضی وقت ها خورشید خانم می گفت: «کمی یواش تر! چقدر می خندی! خسته نشدی!»</p><p></p><p>اما مگر شهریور به این حرفها گوش میداد. همیشه می گفت: «مگر کسی از خندیدن و شاد بودن خسته می شود؟ من که خسته نمی شوم!»</p><p></p><p>او هیچ وقت از شاد بودن و یا شاد کردن دیگران خسته نمی شد. این گونه بود که همه او را دوست داشتند.</p><p></p><p>آن روز با عجله به سوی مادرش دوید و گفت: «حالا نوبت من است. بروم؟»</p><p></p><p>و قبل از اینکه خورشید خانم چیزی بگوید، با خوشحالی دور خودش چرخید و بالا و پایین پرید. ابرهای آسمان با کار او پف کردند و خندیدند، حتی چند قطره هم باریدند.</p><p></p><p>شهریور ماه به طرف زمین حرکت کرد. وقتی به زمین رسید بزغاله ای را دید که به دنبال مادرش میدوید. بزغاله را بغل گرفت. بزغاله پوزه اش را به صورت شهریور زد و او را بویید. مادر بزغاله هم دور آنها چرخید و بع بع کرد.</p><p></p><p>شهریور با خودش گفت: «این همه چیزهای خوب هست که بتوانم با بودن آنها شاد باشم.»</p><p></p><p>به دنبال پروانه ها، کبوترها، کلاغ ها، خرگوش ها و حتی گوزن ها و روباه ها دوید. با آنها بازی کرد، چرخید. روی علف ها غلت زد، از درخت آویزان شد، از کوه بالا رفت، توی جنگل گم شد، زیر باران خیس شد، پاهایش را در آب رودخانه کرد، از چشمه آب خورد، زیر سایه درختی خوابید، مدت ها به رنگین کمان نگاه کرد، شکل های مختلف را در ابرها دید، به صدای شرشر آب گوش داد، با باد چرخید و قاصدک ها را به هوا فرستاد.</p><p></p><p>شهریور از همه این کارها خوشحال بود، می خندید و از بودن روی زمین لذت می برد.</p><p></p><p>او به روستاها رفت. با مردم روستا کار کرد، زمین ها را درو کرد میوه ها را چید و در صندوق گذاشت، با زنان روستا نان پخت، با بچه ها در رودخانه پرید و آبتنی کرد، با دخترهای چوپان به دشت رفت و گوسفندها را به چرا برد و برای آنان نی زد، از چاه آب کشید حصارهای دور باغ را درست کرد، گندم و جوها را به آسیاب برد، شیر گاوها را دوشید، نان پخت، غذا خورد، روی پشت بام خوابید، زیر تور ماه قدم زد، به صدای جیرجیرکها گوش داد، قصه شنید، قصه گفت و صبح زود با خنکای نسیم از خواب بیدار شد.</p><p></p><p>او به شهر رفت و در کنار مردم زندگی کرد. با آنها خندید، شادی کرد، با بچه های شهر بادبادک ساخت، پشمک خورد، توپ بازی کرده سوار دوچرخه شد و زنگ دوچرخه را به صدا درآورد، سوار چرخ فلک شد، به باغچه ها آب داد، از پشت پنجره به کوچه نگاه کرد، به مردمی که از کوچه ها می گذشتند سلام کرد، شربت و هندوانه خورد، دم غروب کوچه را آب داد، صبح زود با صدای گنجشک ها از خواب بیدار شد، به پارک رفت، توی خیابان ها گم شد، سوار ماشین شد، از موتور فرار کرد، از این کوچه به آن کوچه و از این خیابان به آن خیابان رفت، به همه مردمی که میدید لبخند زد، بچه ها را بغل کرد، به پیرمردها و پیرزنها کمک کرد، شادی کرد و به دیگران هم شادی داد، به همه لبخند زد و از همه لبخند جواب گرفت.</p><p></p><p>شهریورماه از همه این کارها خوشحال بود، می خندید و از بودن روی زمین لذت می برد. خورشید خانم هم به او و به زمین لبخند می زد و شاد بود.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Alex, post: 53259, member: 498"] خورشید خانم در آسمان نشسته بود و از آن بالا به آسمان نگاه می کرد. حواس او به همه چیز و همه کس بود. به ابرها، حیوان ها، انسان ها، درخت ها، به آب، به دریا و.. ناگهان صدای خنده ای او آسمان را پر کرد. خورشید تا صدای خنده را شنید، فهمید که شهریورماه است. شهریور یکی از دختران خورشید خانم بود. او دختری خندان و بسیار شاداب بود. همیشه صدای خنده و شادی او در آسمان می پیچید. بعضی وقت ها خورشید خانم می گفت: «کمی یواش تر! چقدر می خندی! خسته نشدی!» اما مگر شهریور به این حرفها گوش میداد. همیشه می گفت: «مگر کسی از خندیدن و شاد بودن خسته می شود؟ من که خسته نمی شوم!» او هیچ وقت از شاد بودن و یا شاد کردن دیگران خسته نمی شد. این گونه بود که همه او را دوست داشتند. آن روز با عجله به سوی مادرش دوید و گفت: «حالا نوبت من است. بروم؟» و قبل از اینکه خورشید خانم چیزی بگوید، با خوشحالی دور خودش چرخید و بالا و پایین پرید. ابرهای آسمان با کار او پف کردند و خندیدند، حتی چند قطره هم باریدند. شهریور ماه به طرف زمین حرکت کرد. وقتی به زمین رسید بزغاله ای را دید که به دنبال مادرش میدوید. بزغاله را بغل گرفت. بزغاله پوزه اش را به صورت شهریور زد و او را بویید. مادر بزغاله هم دور آنها چرخید و بع بع کرد. شهریور با خودش گفت: «این همه چیزهای خوب هست که بتوانم با بودن آنها شاد باشم.» به دنبال پروانه ها، کبوترها، کلاغ ها، خرگوش ها و حتی گوزن ها و روباه ها دوید. با آنها بازی کرد، چرخید. روی علف ها غلت زد، از درخت آویزان شد، از کوه بالا رفت، توی جنگل گم شد، زیر باران خیس شد، پاهایش را در آب رودخانه کرد، از چشمه آب خورد، زیر سایه درختی خوابید، مدت ها به رنگین کمان نگاه کرد، شکل های مختلف را در ابرها دید، به صدای شرشر آب گوش داد، با باد چرخید و قاصدک ها را به هوا فرستاد. شهریور از همه این کارها خوشحال بود، می خندید و از بودن روی زمین لذت می برد. او به روستاها رفت. با مردم روستا کار کرد، زمین ها را درو کرد میوه ها را چید و در صندوق گذاشت، با زنان روستا نان پخت، با بچه ها در رودخانه پرید و آبتنی کرد، با دخترهای چوپان به دشت رفت و گوسفندها را به چرا برد و برای آنان نی زد، از چاه آب کشید حصارهای دور باغ را درست کرد، گندم و جوها را به آسیاب برد، شیر گاوها را دوشید، نان پخت، غذا خورد، روی پشت بام خوابید، زیر تور ماه قدم زد، به صدای جیرجیرکها گوش داد، قصه شنید، قصه گفت و صبح زود با خنکای نسیم از خواب بیدار شد. او به شهر رفت و در کنار مردم زندگی کرد. با آنها خندید، شادی کرد، با بچه های شهر بادبادک ساخت، پشمک خورد، توپ بازی کرده سوار دوچرخه شد و زنگ دوچرخه را به صدا درآورد، سوار چرخ فلک شد، به باغچه ها آب داد، از پشت پنجره به کوچه نگاه کرد، به مردمی که از کوچه ها می گذشتند سلام کرد، شربت و هندوانه خورد، دم غروب کوچه را آب داد، صبح زود با صدای گنجشک ها از خواب بیدار شد، به پارک رفت، توی خیابان ها گم شد، سوار ماشین شد، از موتور فرار کرد، از این کوچه به آن کوچه و از این خیابان به آن خیابان رفت، به همه مردمی که میدید لبخند زد، بچه ها را بغل کرد، به پیرمردها و پیرزنها کمک کرد، شادی کرد و به دیگران هم شادی داد، به همه لبخند زد و از همه لبخند جواب گرفت. شهریورماه از همه این کارها خوشحال بود، می خندید و از بودن روی زمین لذت می برد. خورشید خانم هم به او و به زمین لبخند می زد و شاد بود. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
کودکانه
داستانهای کودکانه
قصه شهریور ماه
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین