انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
کودکانه
داستانهای کودکانه
قصه خرس عجول
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Alex" data-source="post: 71270" data-attributes="member: 498"><p>یک روز خانم خرسه به بچه اش گفت: «آهای خرسکم، ممکن است از تو خواهش کنم که با سرعت بروی و مقداری گل های قشنگ برای من بیاوری؟»</p><p></p><p>خرس کوچولو گفت: «بله، البته مامان. حتما می روم و برایت می آورم.»</p><p></p><p>و آن قدر شتابزده از در بیرون رفت که نتوانست تمام حرف های مادرش را بشنود، مادرش به دنبال او فریاد کشید: «فقط مواظب باش تا برگ بوته ای را که میوه انگوری شکلی دارد نچینی. چون آنها پیچک های سمی هستند و باعث خارش و سوزش بدن می شوند…»</p><p></p><p>خرس کوچولو تمام جنگل را گشت و به این طرف و آن طرف نگاه کرد تا گل های شفاف و خوشرنگی پیدا کند و جمع کند. گل های یک بوته زرد و بسیار خوشرنگ بود.</p><p></p><p>خرس کوچولو به خودش گفت: «رنگ این گل ها از همه قشنگ تر است. باید مقداری از آنها بچینم.» یکی از آنها را چید و باز هم به راه افتاد و رفت و رفت تا اینکه چشمش به گل های درخشان و قرمزرنگ یک بوته افتاد.</p><p></p><p>خرس کوچولو با خود فکر کرد: «من باید چند دسته از اینها را هم بچینم.»</p><p></p><p><img src="https://sorsore.com/wp-content/uploads/2019/09/%D9%82%D8%B5%D9%87-%D8%AE%D8%B1%D8%B3-%D8%B9%D8%AC%D9%88%D9%84.jpg" alt="عجله کردن" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p><p>اما در همان موقع چشمش به قطعه زمینی افتاد که پر از بوته های عجیب بود و برگ آن بوته ها خوشرنگ تر و شفاف تر از هر برگ دیگری بود، آن پیچکها در نوک شاخه ها خوشه هایی شبیه به انگور داشتند.</p><p></p><p>او آنقدر از آن گل ها چید و چید تا دسته بسیار بزرگی از گل های سرخ رنگ درست کرد. بعد هم به طرف خانه بازگشت. اما هنوز خیلی راه نرفته بود که بینی اش خارش گرفت و او با پنجه کوچولویش شروع به خاراندن بینی اش کرد.</p><p></p><p>ناگهان خارش بینی اش شدیدتر شد. خرس کوچولو سوزش بسیاری در دماغش احساس می کرد.</p><p></p><p>بعد پنجه اش هم شروع به خارش کرد و بعد کم کم این خارش به تمام بدنش سرایت کرد و یکدفعه تمام بدنش از نوک گوش ها تا سر پنجه هایش آتش گرفت و شروع به خارش و سوزش کرد.</p><p></p><p>چند دقیقه بعد او به در خانه اش رسید. در زد و با عجله وارد شد.</p><p></p><p>گل ها را به دست مادرش داد و شروع به خاراندن بدنش کرد. مادرش که گل ها را شناخت، دسته گل های سرخ رنگ را بیرون آورد و پرت کرد و گفت: «مگر نگفتم که این گل ها را نچینی! باز رفتی گل های پیچک سمی را چیدی؟»</p><p></p><p>خرس کوچولو گفت: «من این کار را کردم؟ مگر به من چه گفتی؟»</p><p></p><p>مادرش گفت: «به تو نگفتم که بوته پیچکی را که میوه خوشه انگوری دارد نچین.</p><p></p><p>نگفتم آنها پیچک های سمی هستند و دست زدن به گل های این بوته خارش و سوزش می آورد.»</p><p></p><p>بعد خرس کوچولو را بغل گرفت و گفت: «حالا بیا بدن تو را خوب بشویم.» بعد هم مقداری داروی مسکن به بدن او مالید تا خارش آن کم شود.»</p><p></p><p>خرس کوچولو بعد از چند لحظه به مادرش گفت: «خارش بدنم کمی خوب شد، حالا می خواهم بروم و برایت یک دسته گل بوته رز بیاورم.»</p><p></p><p>مادر خندهای کرد و گفت: «خوب است. گل های بوته رز خیلی دوست داشتنی و قشنگ هستند.»</p><p></p><p>خانم خرسه به فرزندش گفت: «آهای خرس کوچولو یک دقیقه صبر کن. پیش از اینکه بدوی و بروی به حرف های من گوش کن.» خرس کوچولو ایستاد و به حرف های مادرش کلمه به کلمه گوش کرد و بعد از اینکه کاملا مطمئن شد همه حرف های او را شنیده است، از در بیرون رفت..</p><p></p><p><strong>نویسنده: </strong>مری هلیتون</p><p></p><p><strong> مترجم: </strong>گیتا شیواخواه</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Alex, post: 71270, member: 498"] یک روز خانم خرسه به بچه اش گفت: «آهای خرسکم، ممکن است از تو خواهش کنم که با سرعت بروی و مقداری گل های قشنگ برای من بیاوری؟» خرس کوچولو گفت: «بله، البته مامان. حتما می روم و برایت می آورم.» و آن قدر شتابزده از در بیرون رفت که نتوانست تمام حرف های مادرش را بشنود، مادرش به دنبال او فریاد کشید: «فقط مواظب باش تا برگ بوته ای را که میوه انگوری شکلی دارد نچینی. چون آنها پیچک های سمی هستند و باعث خارش و سوزش بدن می شوند…» خرس کوچولو تمام جنگل را گشت و به این طرف و آن طرف نگاه کرد تا گل های شفاف و خوشرنگی پیدا کند و جمع کند. گل های یک بوته زرد و بسیار خوشرنگ بود. خرس کوچولو به خودش گفت: «رنگ این گل ها از همه قشنگ تر است. باید مقداری از آنها بچینم.» یکی از آنها را چید و باز هم به راه افتاد و رفت و رفت تا اینکه چشمش به گل های درخشان و قرمزرنگ یک بوته افتاد. خرس کوچولو با خود فکر کرد: «من باید چند دسته از اینها را هم بچینم.» [IMG alt="عجله کردن"]https://sorsore.com/wp-content/uploads/2019/09/%D9%82%D8%B5%D9%87-%D8%AE%D8%B1%D8%B3-%D8%B9%D8%AC%D9%88%D9%84.jpg[/IMG] اما در همان موقع چشمش به قطعه زمینی افتاد که پر از بوته های عجیب بود و برگ آن بوته ها خوشرنگ تر و شفاف تر از هر برگ دیگری بود، آن پیچکها در نوک شاخه ها خوشه هایی شبیه به انگور داشتند. او آنقدر از آن گل ها چید و چید تا دسته بسیار بزرگی از گل های سرخ رنگ درست کرد. بعد هم به طرف خانه بازگشت. اما هنوز خیلی راه نرفته بود که بینی اش خارش گرفت و او با پنجه کوچولویش شروع به خاراندن بینی اش کرد. ناگهان خارش بینی اش شدیدتر شد. خرس کوچولو سوزش بسیاری در دماغش احساس می کرد. بعد پنجه اش هم شروع به خارش کرد و بعد کم کم این خارش به تمام بدنش سرایت کرد و یکدفعه تمام بدنش از نوک گوش ها تا سر پنجه هایش آتش گرفت و شروع به خارش و سوزش کرد. چند دقیقه بعد او به در خانه اش رسید. در زد و با عجله وارد شد. گل ها را به دست مادرش داد و شروع به خاراندن بدنش کرد. مادرش که گل ها را شناخت، دسته گل های سرخ رنگ را بیرون آورد و پرت کرد و گفت: «مگر نگفتم که این گل ها را نچینی! باز رفتی گل های پیچک سمی را چیدی؟» خرس کوچولو گفت: «من این کار را کردم؟ مگر به من چه گفتی؟» مادرش گفت: «به تو نگفتم که بوته پیچکی را که میوه خوشه انگوری دارد نچین. نگفتم آنها پیچک های سمی هستند و دست زدن به گل های این بوته خارش و سوزش می آورد.» بعد خرس کوچولو را بغل گرفت و گفت: «حالا بیا بدن تو را خوب بشویم.» بعد هم مقداری داروی مسکن به بدن او مالید تا خارش آن کم شود.» خرس کوچولو بعد از چند لحظه به مادرش گفت: «خارش بدنم کمی خوب شد، حالا می خواهم بروم و برایت یک دسته گل بوته رز بیاورم.» مادر خندهای کرد و گفت: «خوب است. گل های بوته رز خیلی دوست داشتنی و قشنگ هستند.» خانم خرسه به فرزندش گفت: «آهای خرس کوچولو یک دقیقه صبر کن. پیش از اینکه بدوی و بروی به حرف های من گوش کن.» خرس کوچولو ایستاد و به حرف های مادرش کلمه به کلمه گوش کرد و بعد از اینکه کاملا مطمئن شد همه حرف های او را شنیده است، از در بیرون رفت.. [B]نویسنده: [/B]مری هلیتون [B] مترجم: [/B]گیتا شیواخواه [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
کودکانه
داستانهای کودکانه
قصه خرس عجول
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین