جانانم!
ترسم از آن است که ندانم جایگاهم در قلبت، در زندگیات، در دنیایت کجاست.
با ذرهای شوخی، سردی و بیحوصلگیات، سرما در قلبم پمپاژ میشود و تمام جانم را تا مغز استخوانم را در بر میگیرد!
کاش میدانستی حسم چیست، کاش میدانستی چگونه درد میکشم، چگونه میسوزم و دم نمیزنم! گاهی همچون مجنونان میخواهم بروم و رها کنم، تو را، آغوشت را، فکرت را و احساسم را!
بروم و رها کنم این احساس پوچی را!
این بیارزشی را!
این ترس از دست دادنت را!
این سرمای درونم را!
بروم در گوشهای تنها بنشینم، اشک بریزم و بگذارم اجل بیاید و مرا در آغوش بگیرد.
و آنگاه که تو میرسی جز تن سرد و بیروحم هیچ چیز در انتظارت نباشد.
تا شاید کمی دلتنگم شوی!