انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
کودکانه
داستانهای کودکانه
عنکبوت بی تار | فهیمه امرالله
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Leviathan" data-source="post: 90591" data-attributes="member: 2127"><p><strong><img src="https://img.tebyan.net/small/1394/09/20151209110137670_55635.gif" alt="عنکبوت بی تار" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" />عنکبوت روی درخت توت بازی می کرد. چشمش افتاد به یک کرم ابریشم. کرم ابریشم پیله می بافت. عنکبوت با این که سیر بود، دهنش آب افتاد. دست هایش را جلو برد تا او را بگیرد و بخورد.<img src="https://img.tebyan.net/small/1394/09/20151205154828820_148.gif" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>یک دفعه کرم گفت: « امری داشتید؟! »<img src="https://img.tebyan.net/small/1394/06/20150905110301271_ajab.gif" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>عنکبوت دستپاچه گفت: « نه!» <img src="https://img.tebyan.net/small/1394/08/20151109125331419_4.gif" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></strong></p><p><strong></strong></p><p> <strong>کرم مشغول بافتن شد. عنکبوت فکرکرد کاش می شد او را به طرف دامش بکشد. دام از کرم خیلی دور بود. کرم دوباره نگاهش کرد و گفت: « هنوز که این جایی! کار و زندگی نداری؟! »<img src="https://img.tebyan.net/small/1394/08/201511091253316_156.gif" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>عنکبوت نقشه ای کشید. گفت: « چیزه ... امروز هر کاری می کنم تارم نمی آید. می شود به من یک کم تار بدهی؟ » کرم ابریشم دست از بافتن کشید. با چشم های سیاهش به عنکبوت خیره شد. عنکبوت دستپاچه گفت: « باور کن! »<img src="https://img.tebyan.net/small/1394/08/20151109125331259_3.gif" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p> <strong>کرم ابریشم دوباره مشغول بافتن شد و گفت: « چرا باید بهت تار بدهم؟! »<img src="https://img.tebyan.net/small/1394/08/20151109125331580_68.gif" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p> <strong>عنکبوت گفت: « خب ... خب ممکن است یک روز هم تار تو تمام بشود، آن وقت من به تو تار می دهم. »</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>کرم ابریشم باز به چشم های عنکبوت زل زد و گفت: « به یک شرط! » <img src="https://img.tebyan.net/small/1394/08/20151109125331509_62.gif" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>عنکبوت گفت: « چه شرطی؟! »</strong></p><p><strong></strong></p><p> <strong>کرم ابریشم گفت: « به شرطی که مثل من ببافی. » عنکبوت با خودش گفت: « تار را که بافتم، او را توی تار می کشم و می خورم. »<img src="https://img.tebyan.net/small/1394/08/20151109125330963_150.gif" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p> <strong>بعد گفت: « هر چی تو بگویی! »</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>کرم ابریشم سر یک گلوله تار را به عنکبوت داد. عنکبوت تار را از برگی به برگ دیگری چسباند. کرم گفت: « آن جوری نه! باید مثل من ببافی! »<img src="https://img.tebyan.net/small/1394/06/20150905110301271_ajab.gif" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p> <strong>عنکبوت گفت: « باشد باشد! مثل تو می بافم. »<img src="https://img.tebyan.net/small/1394/08/20151109125331115_161.gif" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p> <strong>کرم گوشه شاخه ای را نشان داد و گفت: « از این گوشه به آن گوشه! »</strong></p><p><strong></strong></p><p> <strong>عنکبوت تار را بع یک گوشه چسباند. از این گوشه به آن گوشه. از این گوشه به آن گوشه. کرم ابریشم هی می گفت: « حالا این طرف. حالا آن طرف. حالا چپ، حالا راست! »<img src="https://img.tebyan.net/small/1390/06/20110824114650609_s087.gif" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p> <strong>عنکبوت با دو تا دستش تند و تند می بافت. این طرف، آن طرف، چپ، راست. کرم بالای سرش آمد. گفت: « حالا بالا! بالاتر! »<img src="https://img.tebyan.net/small/1394/08/20151108094225780_5.gif" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p> <strong>عنکبوت ادای کرم را درآورد: « حالا بالا، بالاتر! کرم بی خاصیت! »<img src="https://img.tebyan.net/small/1394/08/20151109125331509_62.gif" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p> <strong>کرم ابریشم گفت: « چیزی گفتی؟ »</strong></p><p><strong></strong></p><p> <strong>عنکبوت هول شد. از لای تارهای ابریشم به کرم نگاه کرد و گفت: « چیزه ... گفتم تمام نشد؟ » <img src="https://img.tebyan.net/small/1390/07/20110925144546740_smile%20(9).gif" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p> <strong>کرم گفت: « چرا! دیگر تمام شد. »</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>عنکبوت خوش حال شد. یک گلوله ابریشم بافته بود وخودش وسطش نشسته بود. دست و پاهایش هی لای تارها گیر می کرد. گفت: « آهای کرم ابریشم! کمکم کن بیایم بیرون. » <img src="https://img.tebyan.net/small/1394/06/20150905110301329_connie_runner.gif" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>دست هایش را برد جلو. تا وقتی کرم آمد، او را بکشد تو و بخورد. از لای تارها نگاه کرد. کرم ابریشم روی برگ توت نشسته بود. تکان نمی خورد. عنکبوت لجش گرفت. خواست یک کم بیاید بیرون. نمی توانست پاهایش را راحت حرکت بدهد. عصبانی شد. داد زد: « مگر با تو نیستم، می گویم من را بیاور بیرون؟! »</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>کرم ابریشم آرام آرام رفت سراغ پیله اش. دوباره مشغول بافتن شد. عنکبوت گفت: « با تو هستم ها! »</strong></p><p></p><p></p><p style="text-align: left"><strong><strong><p style="text-align: right"><strong>کرم ابریشم بدون این که نگاهش کند، گفت: « یک مدت همان جا بمانی بدنیست. شاید تو هم، یک روز، پروانه شدی! » </strong></p></p> <p style="text-align: left"></strong></strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Leviathan, post: 90591, member: 2127"] [B][IMG alt="عنکبوت بی تار"]https://img.tebyan.net/small/1394/09/20151209110137670_55635.gif[/IMG]عنکبوت روی درخت توت بازی می کرد. چشمش افتاد به یک کرم ابریشم. کرم ابریشم پیله می بافت. عنکبوت با این که سیر بود، دهنش آب افتاد. دست هایش را جلو برد تا او را بگیرد و بخورد.[IMG]https://img.tebyan.net/small/1394/09/20151205154828820_148.gif[/IMG] یک دفعه کرم گفت: « امری داشتید؟! »[IMG]https://img.tebyan.net/small/1394/06/20150905110301271_ajab.gif[/IMG] عنکبوت دستپاچه گفت: « نه!» [IMG]https://img.tebyan.net/small/1394/08/20151109125331419_4.gif[/IMG] کرم مشغول بافتن شد. عنکبوت فکرکرد کاش می شد او را به طرف دامش بکشد. دام از کرم خیلی دور بود. کرم دوباره نگاهش کرد و گفت: « هنوز که این جایی! کار و زندگی نداری؟! »[IMG]https://img.tebyan.net/small/1394/08/201511091253316_156.gif[/IMG] عنکبوت نقشه ای کشید. گفت: « چیزه ... امروز هر کاری می کنم تارم نمی آید. می شود به من یک کم تار بدهی؟ » کرم ابریشم دست از بافتن کشید. با چشم های سیاهش به عنکبوت خیره شد. عنکبوت دستپاچه گفت: « باور کن! »[IMG]https://img.tebyan.net/small/1394/08/20151109125331259_3.gif[/IMG] کرم ابریشم دوباره مشغول بافتن شد و گفت: « چرا باید بهت تار بدهم؟! »[IMG]https://img.tebyan.net/small/1394/08/20151109125331580_68.gif[/IMG] عنکبوت گفت: « خب ... خب ممکن است یک روز هم تار تو تمام بشود، آن وقت من به تو تار می دهم. » کرم ابریشم باز به چشم های عنکبوت زل زد و گفت: « به یک شرط! » [IMG]https://img.tebyan.net/small/1394/08/20151109125331509_62.gif[/IMG] عنکبوت گفت: « چه شرطی؟! » کرم ابریشم گفت: « به شرطی که مثل من ببافی. » عنکبوت با خودش گفت: « تار را که بافتم، او را توی تار می کشم و می خورم. »[IMG]https://img.tebyan.net/small/1394/08/20151109125330963_150.gif[/IMG] بعد گفت: « هر چی تو بگویی! » کرم ابریشم سر یک گلوله تار را به عنکبوت داد. عنکبوت تار را از برگی به برگ دیگری چسباند. کرم گفت: « آن جوری نه! باید مثل من ببافی! »[IMG]https://img.tebyan.net/small/1394/06/20150905110301271_ajab.gif[/IMG] عنکبوت گفت: « باشد باشد! مثل تو می بافم. »[IMG]https://img.tebyan.net/small/1394/08/20151109125331115_161.gif[/IMG] کرم گوشه شاخه ای را نشان داد و گفت: « از این گوشه به آن گوشه! » عنکبوت تار را بع یک گوشه چسباند. از این گوشه به آن گوشه. از این گوشه به آن گوشه. کرم ابریشم هی می گفت: « حالا این طرف. حالا آن طرف. حالا چپ، حالا راست! »[IMG]https://img.tebyan.net/small/1390/06/20110824114650609_s087.gif[/IMG] عنکبوت با دو تا دستش تند و تند می بافت. این طرف، آن طرف، چپ، راست. کرم بالای سرش آمد. گفت: « حالا بالا! بالاتر! »[IMG]https://img.tebyan.net/small/1394/08/20151108094225780_5.gif[/IMG] عنکبوت ادای کرم را درآورد: « حالا بالا، بالاتر! کرم بی خاصیت! »[IMG]https://img.tebyan.net/small/1394/08/20151109125331509_62.gif[/IMG] کرم ابریشم گفت: « چیزی گفتی؟ » عنکبوت هول شد. از لای تارهای ابریشم به کرم نگاه کرد و گفت: « چیزه ... گفتم تمام نشد؟ » [IMG]https://img.tebyan.net/small/1390/07/20110925144546740_smile%20(9).gif[/IMG] کرم گفت: « چرا! دیگر تمام شد. » عنکبوت خوش حال شد. یک گلوله ابریشم بافته بود وخودش وسطش نشسته بود. دست و پاهایش هی لای تارها گیر می کرد. گفت: « آهای کرم ابریشم! کمکم کن بیایم بیرون. » [IMG]https://img.tebyan.net/small/1394/06/20150905110301329_connie_runner.gif[/IMG] دست هایش را برد جلو. تا وقتی کرم آمد، او را بکشد تو و بخورد. از لای تارها نگاه کرد. کرم ابریشم روی برگ توت نشسته بود. تکان نمی خورد. عنکبوت لجش گرفت. خواست یک کم بیاید بیرون. نمی توانست پاهایش را راحت حرکت بدهد. عصبانی شد. داد زد: « مگر با تو نیستم، می گویم من را بیاور بیرون؟! » کرم ابریشم آرام آرام رفت سراغ پیله اش. دوباره مشغول بافتن شد. عنکبوت گفت: « با تو هستم ها! »[/B] [LEFT][B][B][RIGHT][B]کرم ابریشم بدون این که نگاهش کند، گفت: « یک مدت همان جا بمانی بدنیست. شاید تو هم، یک روز، پروانه شدی! » [/B][/RIGHT][/B][/B][/LEFT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
کودکانه
داستانهای کودکانه
عنکبوت بی تار | فهیمه امرالله
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین