. . .

شعر شیرین و فرهاد

تالار متفرقه ادبیات

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #21
حریص گنج بنای گهر سنج

بگفت این کار ممکن نیست بی‌گنج

بباید گنجی از گوهر گشادن

گره از سیم و قفل از زر گشادن

بود بر زر مدار کار عالم

به زر آسان شود دشوار عالم

اگر خواهی هنر را سخت بازو

زر بی سنگ باید در ترازو

به خلق و لطف خاطرها شود رام

زر و سیم است دام، آن دانهٔ دام

دو چیز آمد کمند هوشمندان

کز آن بندند پای ارجمندان

یکی جودی که بی‌منت دهد کام

یکی خلقی که بی‌نفرت زند گام

برو گر زین دو در ذاتت یکی نیست

که در دستت کمند زیرکی نیست

بگفتندش که ما صنعت شناسیم

هنر را پایهٔ قیمت شناسیم

تو صنعت کن که زر خود بی‌شمار است

به پیش ما هنر را اعتباراست

هنر کمیاب باشد زر بسی هست

هنر چیزیست کان با کم کسی هست

هر آن جوهر که نایابست کانش

چو پیدا شد بود نرخ گرانش

به زر نرخ هنر هست از هنر دور

چه نیکو گفت آن استاد مشهور

هر آن صنعت که برسنجی به مالی

بهای گوهری باشد سفالی

به گنج سیم و زر بنواختندش

به شغل خویش راضی ساختندش

به تعریف و به تحسین و به تعظیم

به انعام و به احسان زر و سیم

به مرد تیشه سنج سخت بازو

چو زر کردند گوهر در ترازو

ز کار کارفرمایان بر آشفت

گره بر گوشهٔ ابرو زد و گفت

مگر از بهر زر ما کار سنجیم

ز میل طبع خود زینسان به رنجیم

چه مایه زر که ما بر باد دادیم

از آن روزی که بازو بر گشادیم

به ذوق کارفرما کار سازیم

ز مزد کارفرما بی‌نیازیم

بلی گفتید در پیشانی مرد

نوشته حالت پنهانی مرد

برای صورت باطن نمایی

چنین آیینه‌ای باشد خدایی

ز گنج آسوده باشد آن هنر سنج

که پنهانش به هر بازوست سد گنج

تهی دستی خروشد از غم قوت

که او را نیست بازو بند یاقوت

به ناخن تنگدستی گو بکن کان

که الماسش نباشد در نگین دان

ترا دانیم محتاجی به زر نیست

که سد گنجت به پای یک هنر نیست

به ذوق کارفرما پیش نه پای

که خیزد ذوق کار از کارفرما

اگر تو کارفرما را بدانی

چو نقش سنگ در کارش بمانی

بگفت این کارفرما خود کدام است

که درهر نسبتی کارش تمام است

بگفتندش که آن شیرین مشهور

کزو پرویز را شوریست در شور

ز نام او قیاس کار او کن

حلاوت سنجی گفتار او کن

نه تنها دیده جاسوس جمال است

که راه گوش هم راه خیال است

به کامش درنشست آن نام چون نوش

چنان کش تلخکامی شد فراموش

از آن نامش که جنبش در زبان بود

اثر در حل و عقد استخوان بود

از آن جنبش که در ارکان فتادش

تزلزل در بنای جان فتادش

از آن نامش به جان میلی درآمد

چه میلی کز درش سیلی درآمد

از آن سیلش که در رفت از ره گوش

نگون شد سقف و طاق خانهٔ هوش

به استادی ره آن سیل می‌بست

دل خود را گذر بر میل می‌بست

بگفت آنگه بدین شغلم فتد رای

که افتد چشم من بر کارفرمای

بگفتندش چنین باشد بلی خیز

بس است این نازهای صنعت‌آمیز

گرت حسن هنر پرناز دارد

که یارد تا از آنت باز دارد

ز حسن آنجا که باشد نسبتی عام

بود نازی، چنین شد رسم ایام

ولی این ناز هر جا درنگیرد

بود کس کش به کاهی بر نگیرد

سخی را پرده زینسان می‌گشادند

غرض از پرده بیرون می‌نهادند

عبارت با کنایت یار می شد

به نکته مدعا اظهار می‌شد

از آن تخمی که می‌کردند در گل

وفا می‌رستش از جان، مهر از دل

چنانش مهر غالب شد در آن کام

که ره می‌خواست طی سازد به یک گام

هوای دل چو گردد رغبت‌انگیز

ز جان فریاد برخیزد که هان خیز

تقاضای دل امید پرورد

تن از جان طاق سازد جان ز تن فرد

هوس را در گریبان اخگر افتاد

صبوری را خسک در بستر افتاد

دلی‌پر آرزو، جانی هوا خواه

سراپای وجود آمادهٔ راه

به ایشان گفت اگر رفتن ضرور است

توقف از صلاح کار دور است

کسی کش عزم را بی‌حزم شد پیش

چو محبوسان بود در خانهٔ خویش

به زندان گر رود از باغ و بستان

درنگ بوستان بند است زندان

چو دیدندش به رفتن استواری

در آن ناسازگاری سازگاری

ستودندش به تعریف و به تحسین

به ظاهر از خود و پنهان ز شیرین

طلب را کفش پیش پا نهادند

غرض را رخت در صحرا نهادند

جهانیدند بر صحرا ز انبوه

عنان دادند بر هنجار آن کوه

به ذوق خویش هر یک نکته پیوند

سخن را بر مذاق خود ز سد بند

عمل پیوند عشق تازه آغاز

نهان از یک به یک در پوزش راز

از این پرسیدی آداب بساطش

وزان ترتیب اسباب نشاطش

که در بزمش بساط آرایی از کیست

بساطش را نشاط افزایی از کیست

مذاقش را چه زهر است و چه تریاک

هوس سوز است طبعش یا هوسناک

دلش سخت است یا نرم است چونست

عتابش بیش یا لطفش فزونست

غروری خواهدش بودن به ناچار

که اسباب غرورش هست بسیار

بگوییدم که رخش بی نیازی

کجا تازد کجا آرد به بازی

بگفتندش که آری پر غرور است

ولی جایی که استغنا ضرور است

تغافلهای او با تاجداران

تواضعهای او با خاکساران

کس ار مسکین بود مسکین نوازست

و گر نه پای استغنا دراز است

سحاب رحمت است و سخت باران

ولی بر کشتزار عجز کاران

از آن ابری که گردد قطره‌انگیز

کند از رشحهٔ خود سبزه نوخیز

چو آید وقت آن کان سبزهٔ تر

رسد جایی کز آن دهقان خورد بر

فرو بارد چنان محکم تگرگی

که نی شاخش بجا ماند نه برگی

چنان ابری که گر بر خشک خاری

نم خود را دهد گاهی گذاری

چنان نشوی دهد دربار آن خار

که نخلی گردد و آرد رطب بار

وفا تخمی‌ست رسته از گل او

فراموشی نمی‌داند دل او

دلی دارد که گر موری شود ریش

به سد عذرش فرستد مرهم خویش

به یک ایما بیابد یک جهان راز

به یک دیدن بگوید سد چنان باز

ز شوخیها که مخصوص جوانیست

تو گویی عاشق مرکب دوانیست

به خاصان بر نشسته صبح تا شام

ندارد هیچ جا یک ذره آرام

ازین جانب دواند تیر در شست

شود ز آنسوی مرغ کشته در دست

یکی چابک عنانش زیر زین است

که نی بر آسمان، نی بر زمین است

هر آن جنبش که بر خاطر گذشته

بدان میزان عنان انداز گشته

رود بر راه موی پر خم و پیچ

که پیچ و خم نجنبد زان شدن هیچ

گرش افتد به چشم مور رفتار

نگردد ور از آن رفتن خبردار

بتازد آنقدر روزیش کان راه

نپوید ابلق گردون به یک ماه

همان در رقص باشد زیر رانش

اگر تازد جهان اندر جهانش

برقصد چون نرقصد آری آری

که دارد آنچنان چابک سواری

سواری چون سوار لعب دانی

سواری خود سر و چابک عنانی

چو خسرو گر چو خسرو سد هزارند

چو او ره سر کند دنباله دارند

بتازد از کناره در میانه

به بالا برده دست و تازیانه

ز شوخی در پی این یک دواند

به بازی بر سر آن یک جهاند

کنون هر جا که هست اندر سواری‌ست

شکار انداز کبک کوهساری‌ست

بگفتا وه چه خوش باشد که ناگاه

سمندش را گذار افتد بر این راه

بگفتندش که راهی نیست بسیار

از اینجا تا به آن دامان کهسار

عجب نبود که آید از پی گشت

که نزدیک است آن صحرا به این دشت

یکی سدگشت شوق و اضطرابش

ز دل یکباره طاقت رفت و تابش

هجوم آورد رغبتهای جانی

سراپا دیده شد در دیده‌بانی

نه یک دیدن همه دستش نظر گاه

نشانده سد نگه در هر گذرگاه

بلی چون آرزو در دل نهد گام

نظر گردد مجاور در ره کام

به وسواس گمان آرزومند

به راه آرزو سالی شود بند

اساسی دارد این امید دیدار

که نتوان کندنش کاهی ز دیوار

اگر سد تیشهٔ حرمان شود تیز

نگردد گرد این بی جنبش‌آمیز

نفرساید بنای استوارش

نسازد کهنه طول انتظارش

خوش است امید و امید خوش انجام

که در ریزد به یکبار از در و بام

خوشا امید اگر آید فرادست

خوشا بخت کسی کاین دولتش هست

تک و پوی نظر از حد گذشته

در آن صحرا نگاهش پهن گشته
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #22
چو شیرین خیمه زد بر طرف کهسار

بدان کز غم شود لختی سبکبار

مدارا با مزاج خویش می‌کرد

حکیمانه علاج خویش می‌کرد

خیالش در دلش هر دم ز جایی

وزانش هر نفس در سر هوایی

می عشرت به گردش صبح تا شام

به صبح و شام مشغول می و جام

صباحی از صبوحی عشرت اندوز

خمار شب شکسته جرعهٔ روز

شـ×ر×ا×ب صبح و صبح شادمانی

صلای عیش و عشرت جاودانی

هوای ابر و قطره قطره باران

کدامین ابر؟ ابر نوبهاران

بساط دشت و دشتی چون ارم خوش

گذرهای خوش و می‌های بیغش

جهان آشوب ماه برقع انداز

به گلگون پا درآورد از سرناز

به صحرا تاخت از دامان کهسار

نه م×س×ت م×س×ت و نه هشیار هشیار

ز پی تازان بتان سر خوش م×س×ت

یکی شیشه یکی پیمانه در دست

گذشتی چون به طرف چشمه ساری

به آب می‌فروشستی غباری

به خرم لاله زاری چون رسیدی

ستادی لختی و جامی کشیدی

نشاط باده و دشت گل‌انگیز

بساط خرم و گلگون سبک خیز

بت چابک عنان از باده سرمست

نگاهش م×س×ت و چشمش م×س×ت و خود م×س×ت

از این صحرا به آن صحرا دواندی

از این پشته به آن پشته جهاندی

ز ناگه بر فراز پشته‌ای تاخت

نظر بر دامن آن پشته انداخت

گروهی دید از دور آشنا روی

بزد مهمیز و گلگون تاخت ز آنسوی

چو شد نزدیک دید آن کارداران

که رفتند از پی صنعت نگاران

از آنجانب عنان گیران امید

رخ آورده چو ذره سوی خورشید

دوانیدند بر وسعتگه کام

نیاز اندر ترقی گام در گام

چو شد نزدیک از گرد تکاپوی

غبار دامن افشاندن ز آنسوی

فرو جستند و رخ بر خاک سودند

به دأب کهتران خدمت نمودند

نگار نوش لب، ماه شکر خند

عبارت رابه شکر داد پیوند

به شیرین نکته‌های شکرآمیز

به قدر وسع هر یک شد شکر ریز

سخن طی می‌شد از نسبت به نسبت

چنین تا صنعت و ارباب صنعت

بگفت از اهل صنعت با که یارید

ز صنعت پیشگان با خود که دارید

بگفتند از فنون دانش آگاه

دو صنعت پیشه آوردیم همراه

دو مرد کاردان در هر هنر طاق

به منشور هنر مشهور آفاق

نسق بند رسوم هر شماری

هزار استاد و ایشان پیشکاری

چه افسون‌ها که بر هر یک دمیدیم

که آخر بوی تأثیری شنیدیم

نخستین کاردان بنای پرکار

نمی‌جنباند از جا پای پرگار

ز هر سحری که می‌بستیم تمثال

دمیدی باطل السحری ز دنبال

به هر افسون که می‌بردیم ناورد

به یک جنباندن لب دفع می‌کرد

لب عذر آوری بر هم نمی‌بست

یک آری از لبش بیرون نمی‌جست

چه مایه گنج سیم و زر گشادیم

که تا با او قرار کار دادیم

زهی پر عقده کار بینوایی

که چون زر نیستش مشگل گشایی

عجب چیزیست زر! جایی که زر هست

به آسانی مراد آید فرادست

بلرزد کاردان زان کار پر بیم

که برناید به امداد زر و سیم

به ما از سنگ فرسا کار شد تنگ

که یکسان بود پیش او زر و سنگ

غرور همتش را مایه زان بیش

که سنجد مزد کس با صنعت خویش

تعجب کرد ماه مهر پرورد

که چون خود این سخن باور توان کرد

که مردی کش بود این کار پیشه

که سنگ خاره فرساید به تیشه

کند بی‌مزد جان در سخت کوشی

بود مستغنی از صنعت فروشی

مگر دیوانه است این سنگ پرداز

که قانون عمل دارد بدین ساز

بگفتندش که نی دیوانه‌ای نیست

به عالم خود چو او فرزانه‌ای نیست

چرا دیوانه باشد کار سنجی

که پوید راه تو بی پای رنجی

نه آن صنعتگر است این تیشه فرسای

که افتد در پی هر کار فرمای

نهاده سر به دنبال دل خویش

دلش تا با که باشد الفت اندیش

چه گوییمت که از افسون و نیرنگ

چها گفتیم تا آمد فرا چنگ

ولی این گفته‌ها در پرده اولاست

به تو اظهار آن ناکرده اولاست

مه کارآگهان را ناز سر کرد

ز کنج چشم انداز نظر کرد

تبسم گونه‌ای از لب برون داد

سخن را نشأه سحر و فسون داد

که خوش ناید سخن در پرده گفتن

چه حرف است این که می‌باید نهفتن

بگفتندش سخن بسیار باشد

که آنرا پرده‌ای در کار باشد

اگر روی سخن در نکته دانی‌ست

زبان رمز و ایما خوش زبانی‌ست

به م×س×ت×ی داد تن شوخ فسون ساز

به ساقی گفت لب پر خندهٔ ناز

که می‌گفتم مده چندین شرابم

که خواهی ساختن م×س×ت و خرابم

تو نشنیدی و چندین می‌فزودی

که عقلم بردی و هوشم ربودی

کنون از بی‌خودیها آنچنانم

که از سد داستان حرفی ندانم

چنان بی‌هوشیی می‌کرد اظهار

که عقل از دست می‌شد هوش از کار

بدیشان گفت هستم بی‌خود و م×س×ت

عنان هوشیاری داده از دست

دمی کایم به حال خویشتن باز

ببینم چیست شرح و بسط این راز

جهاند آنگه به روی دشت گلگون

لبی پرخنده و چشمی پر افسون

به بازی کرد گلگون را سبک پای

خرد را برد پای چاره از جای

به سوی مبتلای نو عنان داد

هزارش رخنه سر در ملک جان داد

چه می‌گویم چه جای این بیان است

بیان این سخن یک داستان است
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #23
خوشا عشق خوش آغاز خوش انجام

همه ناکامی اما اصل هر کام

خوشا عشق و خوشا عهد خوش عشق

خوشا آغاز سوز آتش عشق

اگر چه آتش است و آتش افروز

مبادا کم که خوش سوزیست این سوز

چه خوش عهدیست عهد عشقبازی

خصوصا اول این جان گدازی

هر آن شادی که بود اندر زمانه

نهادند از کرانه در میانه

چو یکجا جمع شد آن شادی عام

شدش آغاز عشق و عاشقی نام

بتان کاردان خوبان پرکار

در آغاز وفا یارند وخوش یار

ولیکن از دمی فریاد فریاد

که عشق تازه گردد دیر بنیاد

چو دید از دور شیرین عاشق نو

سبک در تاخت گلگون سبکرو

به آنجانب که می‌شد در تک و تاز

به جای گردش از ره خاستی ناز

به راه آن غبار توتیاسای

همه تن چشم مرد حیرت افزای

عنان را سست کرده لعبت م×س×ت

که آن مسکن بر آن آسان زند دست

به خنده مصلحت دیدی فریبش

که چون غارت کند صبر و شکیبش

اداها در بیان دلربایی

نگه‌ها گرم حرف آشنایی

به هر گامی که گلگون برگرفتی

اسیر نو نیازی درگرفتی

به استقبال هر جولان نازی

دوانیدی برون خیل نیازی

کشش بود از دو جانب سخت بازو

به میزان محبت هم ترازو

ز سویی حسن در زور آزمایی

ز سویی عشق در زنجیر خایی

از آن جانب اشارتها که پیش آی

وز این سو خاکساری ها که کو پای

از آنسو تیغ ناز اندر کف بیم

وز اینجانب سر اندر دست تسلیم

به هر گامی شدی نو آرزویی

نهان از لب گذشتی گفتگویی

به سرعت شوق چابک گام می‌رفت

صبوری لب پر از دشنام می‌رفت

چو آن چابک عنان آمد فرا پیش

به خاک افتاد پیشش آن وفا کیش

سراپا گشت جان بهر سپردن

همه تن سر برای سجده بردن

دعاها با نیاز عشق پرورد

به زیر لب نثار یار می‌کرد

سری چون بندگان افکنده در پیش

جبینی از سجود بندگی ریش

سراسیمه نگه در چشمخانه

که چون نظاره را یابد بهانه

سراپای وجود از عشق در جوش

همین لب از حدیث عشق خاموش

پری‌رخ را عنان مستانه در دست

نگاهش م×س×ت و چشمش م×س×ت و خود م×س×ت

فریب از گوشه‌های چشم و ابرو

دوانیده برون سد مرحبا گو

نگه در حال پرسی گرم گفتار

نه گوش آگاه از آن نی لب خبردار

تواضعها به رسم عادت وناز

به شرم آراسته انجام و آغاز

برون آورد م×س×ت×ی از حجابش

ولی بسته همان بند نقابش

جمال ناز را پیرایه نو کرد

عبارت را تبسم پیشرو کرد

سخن را چاشنی داد از شکر خند

بگفتش خیر مقدم ای هنرمند

بگو تا چیست نامت وز کجایی

که گویا سال ها شد کشنایی

جوابش داد کای ماه قصب پوش

مبادت از خشن پوشان فراموش

سدت مسکین چو من در جان گدازی

همیشه کار تو مسکین نوازی

یکی مسکینم از چین نام فرهاد

غلام تو ولیک از خویش آزاد

فکن یا حلقه‌ام در گوش امید

طریق بندگی بین تا به جاوید

بیا این بنده را در بیع خویش آر

پشیمان گر شوی آزادش انگار

به شیرین بذله شیرین شکر ریز

برون داد این فریب عشوه آمیز

که مارا بنده‌ای باید وفادار

که نگریزد اگر بیند سد آواز

قبول خدمت ما صعب کاریست

در این خدمت دگرگونه شماریست

دلی باید ز آهن، جانی از سنگ

که بتواند زدن در کار ما چنگ

اگر این جان و دل داری بیا پیش

وگرنه باش بر آزادی خویش

بگفتش کاین دل و جان جای عشق است

وجودم عرصه غوغای عشق است

همیشه کار جورت امتحان باد

دلم را تاب و جانم را توان باد

اگر بر سر زنی تیغ ستیزم

مبادا قوت پای گریزم

مرا آزار کن تا می‌توانی

وفاداری ببین و سخت جانی

دل و جان کردم از فولاد آن روز

که برق این امیدم شد درون سوز

به تابان کوره‌ای در امتحانم

که تا بینی چه فولادیست جانم

بگفتش ترسم این جان چو فولاد

که از سختیش با من می‌کنی یاد

چو خوی گرمم آتش برفروزد

اگر یاقوت باشد هم بسوزد

جوابی گرم گفتش آتش آلود

که اینک جان برآر از خرمنش دود

در آن وادی که میل دل زند گام

چه باشد جان که او را کس برد نام

من و میل تو با میل تو جان چیست

دگر جان را که خواهد دید جان کیست

شکر لب گفت کاین میل از کجا خاست

بگفت از یک دو حرف آشنا خاست

بگفتش کن چه حرف آشنا بود

بگفتا مژده‌ای چند از وفا بود

بگفت از گلرخان بیند وفا کس

بگفت این آرزو عشاق را بس

بگفت این عشقبازان خود کیانند

بگفتا سخت قومی مهربانند

بگفتش تاکی است این مهربانی

بگفتا هست تا گردند فانی

بگفتا چون فنا گردند عشاق

بگفتا همچنان باشند مشتاق

بگفتش نخل مشتاقی دهد بار

بگفت آری ولی حرمان بسیار

بگفتا درد حرمان را چه درمان

بگفتا وای وای از درد حرمان

بگفتش لاف عشق و ناله بی جاست

بگفتا درد حرمان ناله فرماست

بگفت از صبر باید چاره سازی

بگفتا صبر کو در عشقبازی

بگفت از عشقبازی چیست مقصود

بگفتا رستگی از بود و نابود

بگفتش می‌توان با دوست پیوست

بگفت آری اگر از خود توان رست

بگفتش وصل به یا هجر از دوست

بگفتا آنچه میل خاطر اوست

ز هر رشته که شیرین عقده بگشاد

یکی گوهر بر آن آویخت فرهاد

نشد خوبی عنان جنبان نازی

کزان کوته شود دست نیازی

چو حسن و عشق در جولانگه ناز

عنان دادند لختی در تک و تاز

نگهبانان ز هر سو در رسیدند

دو مرغ هم نوا دم در کشیدند

حکایت ماند بر لب نیم گفته

شکسته مثقب و در نیم سفته

سخن را پرده‌ای نو باز کردند

ز پرده نغمه‌ای نو ساز کردند

اگر چه ظاهرا صورت دگر بود

ولی پنهان نوایی بیشتر بود

نوای عشقبازان خوش نواییست

که هر آهنگ او را ره به جاییست

اگر چه سد نوا خیزد از این چنگ

چو نیکو بنگری باشد یک آهنگ

حکایت ماند بر لب نیم گفته

شکسته مثقب و در نیم سفته

غرض عشق است اوصاف کمالش

اگر وحشی سراید یا وصالش
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #24
هزاران پرده بر قانون عشق است

به هر یک نغمه‌ها ز افسون عشق است

به هر دم عشق پر افسون و نیرنگ

ز هر پرده نوایی دارد آهنگ

ز هر یک پرده‌ای عشق فسون ساز

به قانونی برآرد هردم آواز

ولی داند کسی کاهل خطا نیست

که هر یک نغمه زان قانون جدا نیست

یکی میخانه باشد عشق دلکش

در او می‌ها همه صافی و بی‌غش

چه از خم چه سبو چه شیشه چه جام

دهد م×س×ت×ی به رندن می‌آشام

اگر در ظرف ان می فرق باشد

میان باده‌ها کی فرق باشد

کسی کش دیده بر خم یا سبو نیست

و را در وحدت می گفتگو نیست

به جام و شیشه کی پابست گردد

ز هر جامی خورد سرمست گردد

اگر گوش تو بر اسرار عشق است

همه گفتارها گفتار عشق است

مرا ز افسانه گفتن نیست کامی

که بر نظم کسان بد هم نظامی

سری دارم سراسر شور و سودا

به مشغولی دهم خود را دل آسا

ندارم ننگ از این گر گفت دشمن

گل از باغ کسان داری به دامن

هجوم عشق دل را تنگ دارد

کجا پروای نام و ننگ دارد

به شیرینم نیازی نیست دانی

که بس شیرین لبان دارم نهانی

هزاران بکرها در پرده دارم

که خاطرها فریبم گر برآرم

پی مشغولی این جان غمگین

به بکر دیگران می‌بندم آیین

چه حاجت گستراندن خوان خود را

خورم بر خوان مردم نان خود را

غرض عشق است و اوصاف کمالش

اگر وحشی سراید یا وصالش
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #25
چو دید آن نوش لب شوخ پریزاد

که فرهاد است در آن صنعت استاد

صلاح آن دید چشم شیر گیرش

که با تیر نگه سازد اسیرش

به مشکین طره سازد پای بستش

دهد کاری که می‌شاید به دستش

غرورش مصلحت را آنچنان دید

که باید مایه دید و پایه بخشید

نخستین شرط عشق است آزمودن

نشاید هرکسی را در گشودن

بسا کس کز هوس باشد نظر باز

بسا کز عشق باشد خانه پرداز

بباید آزمودش تا کدام است

هوس یا عاشقی او را چه کام است

به او گر نرد یاری می‌توان باخت

نگه را گرم جولان می‌توان ساخت

وگر دست هوس باشد درازش

توان از سر به آسان کرد بازش

خصوصا چون منی از بخت بدکار

مدامم با هوسناکان فتد کار

مرا نتوان هوس زد بعد از این راه

که خسرو کرده زین نیرنگم آگاه

وزان پس با هزاران دلستانی

شد آن مه بر سر شیرین زبانی

ز شرم پرده داران هوا خواه

سخن در پرده راند آن ماه آگاه

که آیین هنرور آنچنان است

که او را دل موافق با زبان است

مرا چشم از پی آن صنعت آراست

که از زر چشم او بر کار فرماست

چو مزدوران نظر نبود به سیمش

نباشد دیه بر امید و بیمش

نه رنجش از پی پا رنج باشد

کند کاری که صاحب گنج باشد

به لعلی قانع ار کانی نباشد

به نانی فارغ ار خوانی نباشد

نگردد مانعش یک گل ز گلزار

نبندد دیدهٔ اندک ز بسیار

بنایی کرد باید عشق مانند

که نتوان دور گردونش ز جا کند

به سان همت عشاق عالی

چون عهد عشق بازان لایزالی

ز پابرجایی و پر استواری

چو عاشق گاه رنج و گاه خواری

فضایش چون دل آزادگان پاک

رواقش چون خیال اهل ادراک

نه قصر و کاخ در کار است ما را

که از این نوع بسیار است مارا

غرض مشغولی و خاطر گشاییست

از این بگذشته صنعت آزماییست

اگر داری سر این کارفرما

هر آن صنعت که داری کارفرما

یکایک گفتنی‌ها را چو بشمرد

ز لب جان داد و از گفتار دل برد

ز شیرین نکته‌های دلفریبش

ز جان آرام برد ، از دل شکیبش

زمین بوسید فرهاد هنرمند

سخن را با نیاز افکند پیوند

که تا گل زینت گلزار باشد

به پیش عارضت گل خوار باشد

شکر را تا به شیرینی بود نام

کند شیرینی از لعل لبت وام

فلک را تا فروغ از اختران است

زمین را تا طراز از دلبران است

مباد ای اختر خوبی وبالت

طراز دلبری بادا جمالت

نشایم خدمتی را ور توانم

کلاه فخر بر گردون رسانم

نباشد قابلیت چون منی را

قبول خاطر سیمین تنی را

ولی چون التفات مقبلان است

چه غم آنرا که از ناقابلان است

ببینی پرتو خورشید رخشان

کز او سنگی شود لعل بدخشان

چو سعی ما و لطف کارفرماست

به خوبی کارها چون زر شود راست

مرا گفتی که از زر دیده بردار

که کارت همچو زر گردد در این کار

نیازم هست اما نی به گوهر

امیدم هست نی بر سیم و بر زر

به مسکینی سر گوهر ندارم

ولی از گوهری دل برندارم

چو لطف کارفرما هست یارم

اگر کوهی بود از جا برآرم

توان با شوق کوهی را زجا کند

فسرده خار نتواند ز پا کند

گل افسرده را آبی نباشد

دل افسرده را تابی نباشد

به خود این کار را مشکل توانم

وگر بتوان ز شوق دل توانم

در این کار ار دلم گیرد ثباتی

نگیرد جز به اندک التفاتی

کنیزان حرف شیرین چون شنیدند

نیاز مرد صنعت پیشه دیدند

تمامی همزبان گشتند یکبار

به فرهاد آگهی دادند از کار

که این بانوی ما بس ناصبور است

مزاجش نازک و طبعش غیور است

به رنجش چون دل او هیچ دل نیست

سرشتش گویی از این آب و گل نیست

به خونریزی عتابش بس دلیر است

که هم پیمان شکن هم زود سیر است

اساسی را به گردون گر برآرد

به اندک رنجشی از پا در آرد

ز بس نازک که طبع آن یگانه‌ست

مدامش از پی رنجش بهانه‌ست

ز بی‌پرواییش طبعی‌ست مغرور

به عاشق سوزیش خویی‌ست مشهور

چو خویش آتشین کین بر فروزد

جهان را خرمن هستی بسوزد

اگر آهن دلی پولاد پنجه

نه از کار و نه از بیداد رنجه

در این سودا قدم نه ، ورنه زنهار

سر خود گیر و وقت خود نگه دار

گرت از عاشقی پیرایه‌ای هست

کرا زاین نغزتر سرمایه‌ای هست

مراد خاطرش جوی و میندیش

گرت مرهم فرستد ور زند نیش

و گر مزدوری او را نیز کار است

درم بسیار و گوهر بی‌شمار است

چو میل خاطرت با غم نباشد

ورا چندان که خواهی کم نباشد

بزد آهی ز دل فرهاد مسکین

که ای شکر لبان خیل شیرین

مرا کاری که اول بار فرمود

فریب چشم شیرین عاشقی بود

چه مزدی بهتر از این دارم امید

که شیرین بهر این کارم پسندید

به من بخشید ای من خاک راهش

هزاران سال مزد اول نگاهش

اگر شکرانه را جان برفشانم

همانا قدر این نعمت ندانم

مگوییدم که از خویش بیندیش

گرت مرهم فرستد ور زند نیش

کجا زان طبع نازک باک دارم

اگر از او زهر من تریاک دارم

در این سودا چرا باشد زیانم

که او نازک دل و من سخت جانم

در این کار او سزد کاندیشه دارد

مرا دربار سنگ ، او شیشه دارد

هوسناک است آن کز رنجش یار

بیندیشد که با هجران فتد کار

هوس چون راه ناکامی نپوید

به هر کاری مراد خویش جوید

مرا کام دلی زان دلستان نیست

چه کام دل دلی اندر میان نیست

اگر رنجد و گر یاری نماید

هم از خود کاهد و برخود فزاید

ولی چون از میان برخاست عاشق

همان خواهد که دلبر خواست عاشق

به دل خواهش بود دل نیست با او

وگر آسان و مشکل نیست با او

ور از هجرش خمار از وصل م×س×ت×ی است

نباشد عشق... خود پرستی‌ست
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #26
خوش آن بی‌دلی که عشقش کافر ماست

تنش در کار جانان رنج فرساست

گرش از کارها معزول سازد

به کار خود ورا مشغول سازد

چو دست او فرو شوید ز هر کار

برآرد بر سر کارش دگر بار

که چون جان باشدش مشغول تن نیز

شود این عشق سازی در بدن نیز

تنش چون جان چو آن غم در پذیرد

سراپای وجودش عشق گیرد

که چون خورشید جان بر جسم تابد

مزاجش نیز طبع عشق یابد

شود از آفتاب عشق جانان

تن چون سنگ او لعل بدخشان

چو سنگ او نباشد مانع خور

به بیرون بر زند عشق از درون سر

همه عالم فروغ عشق گیرد

در و دیوار نورش در پذیرد

چو عکسش بر در و دیوار بیند

به هر جا رو نماید یار بیند

چو فرهاد از پی خدمت کمربست

کمر در عهدهٔ اینکار دربست

به گلگون بر نشست آن سرو آزاد

چو سایه در پیش افتاد فرهاد

چنین رفتند تا نزدیک کوهی

خجسته پیکری ، فرخ شکوهی

یکی کوه از بلندی آسمان رنگ

ازو خورشید و مه را شیشه بر سنگ

هزاران چون مجره جویبارش

هزاران جدی و ثور از هر کنارش

به از کهف از شرافت هر شکافش

هزاران قله همچون کوه قافش

نشیب او به گردون رهنما بود

فرازش را خدا داند کجا بود

در او نسرین گردون بس پریده

ولی بر ذره‌اش راهی ندیده

شده با قلعه او سدره همدوش

سپهر از سایهٔ او نیلگون پوش

مدار آسمان پیرامن او

کواکب سنگهای دامن او

به سختی غیر این نتوان ستودش

که تاب تیشه فرهاد بودش

وگر جویی نشان از من کنونش

بود شهرت به کوه بیستونش

اشارت رفت از آن ماه پریزاد

که آن کوه افکند از تیشه فرهاد

مگر کوه وجود کوهکن بود

که او را کوه کندن امر فرمود

که یعنی خویش را از پا درانداز

وزان پس با جمالم عشق می‌باز

اگر خواهی به وصلم آشنایی

مرا جا در درون جان نمایی

ترا کوهی شده‌ست این وهم و پندار

مرا خواهی ز راه این کوه بردار

نیم دد تا به کوهم باشد آرام

که در کوه است مأوای دد ودام

مگر باشد به ندرت کوه قافی

کز او سیمرغ را باشد مطافی

وزان پس گفت کز صنعت نمایی

چنان خواهم که بازو بر گشایی

به ضرب تیشه بگشایی ز کهسار

نشیمن گاه را جایی سزاورا

برون آری به تدبیر و به فرهنگ

رواق و منظر و ایوانی از سنگ

به نوک تیشه از صنعت نگاری

تمنای دل شیرین برآری

هر آن صنعت که با خشت و گل آید

ترا از سنگ باید حاصل آید

نمایی در مقرنس هندسی را

فزایی صنعت اقلیدسی را

چنان تمثالها بنمایی از سنگ

که باشد غیرت مانی و ارژنگ

اگر چه دانم این کاریست دشوار

نباشد چون تویی را درخور این کار

ولی در خیل ما حرفی سرایند

که مردان را به سختی آزمایند
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #27
بدو فرهاد گفت که ای سرو نوخیز

لبت جان پرور و زلفت دلاویز

خیالت برده از دل صبر و تابم

نگاهت کرده سرمست و خرابم

کمند زلف مشکین تو دامم

شـ×ر×ا×ب لعل نوشینت به جامم

به هر خدمت که فرمایی برآنم

به جان کوشم درین ره تا توانم

نه کوه سنگ اگر باشد ز پولاد

کنم با نیروی عشقش ز بنیاد

چه جای کوه اگر همت گمارم

اگر دریاست گرد از وی برآرم

شکفت از گفته فرهاد آن ماه

به سان غنچه از باد سحرگاه

پس از این گفتگو و عهد و پیوند

قرار این داد شیرین شکر خند

که تا انجام کار آن شوخ طناز

به هر نزهتگهی جشنی کند ساز

به هر دشتی کند روزی دو منزل

به مشغولی گشاید عقدهٔ دل

رسد چون کار آن مشکو به انجام

کشد رخت اندر آن آن ماه خودکام

وز آن پس لعل شکر بار بگشود

به سد شیرینی او را کرد بدرود

به مرکب جست و گلگون را عنان داد

ز فرهاد آن خبردارد که جان داد

برفت از بیستون آن سرو آزاد

نه او ماند اندر آن منزل نه فرهاد
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #28
همایون دشتی و خوش مرغزاری

که شیرین را بود آنجا گذاری

مبارک منزلی ، دلکش مکانی

که شیرین در وی آساید زمانی

فضایی خوشتر از فردوس باید

که آنجا خاطر شیرین گشاید

مهی کش در دل و جان است منزل

ز آب و گل کجا بگشایدش دل

گلی کش نالهٔ دلها خوش آید

سرود کبک و دراجش نشاید

بتی کش خو به دلهای فکار است

کجا میلش به گشت لاله زار است

کسی کش خسرو و فرهاد باید

کجا از سرو و بیدش یاد آید

نگار نازنین شیرین مهوش

چو زلف خود پریشان و مشوش

تمنای درونی شاد می‌داشت

امید خاطری آزاد می‌داشت

وزان غافل که تا گیتی به پا بود

مکافات جفا کاری جفا بود

دل آزاد و فرهاد آتشین دل

روان شاد و خسرو پای در گل

ولی چون لازم خوبی غرور است

نکویی علت طبع غیور است

به دل آن درد را همواره می‌کرد

به یاران خوشدلی اظهار می‌کرد

به ساغر چهره را می‌کرد گلگون

لبش خندان چو ساغر دل پر از خون

بسی ترتیب دادی محفل خوش

ولی کو جان شاد و کو دل خوش

به هر جا جشن کردی آن دلارام

ولی یکجا دلش نگرفتی آرام

چو میل دل شدی سوی شرابش

به اشک آمیختی صهبای تابش

مگر از ضعف دل پرهیز می‌کرد

که صهبا را گلاب آمیز می‌کرد

به یاد روی خسرو جام خوردی

ولی فرهاد را هم نام بردی

چنین صحرا به صحرا دشت در دشت

فریب خویشتن می‌داد و می‌گشت

ز هر جا می‌گذشت از بیقراری

که با طبعم ندارد سازگاری

همه از ناصبوری های دل بود

بهانه تهمتش بر آب و گل بود

به دشتی ناگهان افتاد راهش

که از هر گونه گل بود و گیاهش

از او در رشک گلزار ارم بود

دو گل در وی به یک مانند کم بود

هوایش معتدل خاکش روان بخش

زلالش همچو خاک خضر جان بخش

غزالان وی از سنبل چریده

گوزنانش به سنبل آرمیده

شقایق سوختی دایم سپندش

که از چشم خسان ناید گزندش

چنان آماده نشو و نما بو

کز او هر برگ را چیدی بجا بود

نبستی پرده گر دایم سحابش

فسردی از نزاکت آفتابش

ز بس روییده در وی سبزه با هم

سحاب از برگ دادی ریشه را نم

ز بس عطر اندر آن خاک و هوابود

گرش صحرای چین گفتی خطا بود

به روی سبزه کبکانش به بازی

خرام آموز خوبان طرازی

غزالانش به خوبان ختابی

نموده راه و رسم دلربایی

ز بس گل کاندرو هر سو شکفته

زمینش سر به سر در گل نهفته

کس ار باری از آن صحرا گذشتی

خزان در خاطرش دیگر نگشتی

سرشتهٔ نشأه می با هوایش

نهفته باغ جنت در فضایش

چو بگذشت اندر آن دشت آن یگانه

نماندش بهر بگذشتن بهانه

به پای چشمه‌ای آن چشمهٔ نوش

فرود آمد که تا جامی کند نوش

به ساقی گفت آبی در قدح ریز

که اندر سینه دارم آتشی تیز

ز بیتابی ببین در پیچ و تابم

فشان بر آتش دل از می‌آبم

به مطرب گفت قانون طرب ساز

به قانونی که بهتر برکش آواز

رهی سرکن که غم از دل رهاند

سر و کار دل از غم بگسلاند

به فرمان صنم ساقی صلا گفت

خمار آلودگان را مرحبا گفت

می گلرنگ در جام طرب کرد

به م×س×ت×ی هوشیاری را ادب کرد

نی مطرب چنان آهنگ برداشت

که گفتی دور از شیرین شکر داشت

دماغ از آب می چون شست وشو کرد

به دایه از غم دل گفت و گو کرد

که کس چون من نیفتد در پی دل

نبازد عمر در سودای باطل

ز کف دل داده و غمخوار گشته

پی دل هر طرف آواره گشته

ز شهر و بوم خود محروم مانده

به هر ویرانه همچون بوم مانده

دلی دارم که با هرکس به جنگ است

بر او پهنای هفت اقلیم تنگ است

ستیزم گر به جانان رای آن کو

گریزم گر ز دوران پای آن کو

نه جانان را سر ناکامی من

نه دوران در پی بدنامی من

مرا از خویش باشد مشکل خویش

که دارم هر چه دارم از دل خویش

جوانی صرف کرده در غم دل

شمرده زخم دل را مرهم دل

به نیرنگ کسان از ره فتاده

به بوی ره درون چه فتاده

فریبی را طلب کاری شمرده

فسونی را وفاداری شمرده

هوس را درپذیرفته به یاری

طمع را نام کرده دوستداری

وفا پنداشته مکر و حیل را

محبت خوانده افسون و دغل را

عجبتر اینکه با پیمان شکستن

به یار تازه عهد تازه بستن

ز شیرین بر زبانش نام هم نیست

سزای نامه و پیغام هم نیست

کند خسرو گمان کز زغم شکر

دل شیرین بود از غم پر آذر

مرا خود اولا پروای آن نیست

وگر باشد تو دانی جای آن نیست

چو خورشید جمالم پرتو آرد

به حربایی هزاران خسرو آرد

چو گردد لعل شیرینم شکربار

به سر دست شکر بینی مگس وار

به دل رشکی نه از پرویز دارم

نه از پیوند شکر نیز دارم

اگر شکر به حکم من به کار است

وگر خسرو ز عشق من فکار است

ندیدم چونکه مرد این کمندش

به گیسوی شکر کردم به بندش

بلی شایسته شیر است زنجیر

کمند و بند شد در خورد نخجیر

چو خسرو عشق را آمد مسخر

چه دامش طرهٔ شیرین چه شکر
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #29
ز شاخی عندلیبی کرد پرواز

به دیگر گلبنی شد نغمه پرداز

چو تیغ عشق جانش غرق خون ساخت

هوس را مرهم زخم درون ساخت

ز غم چون خویش را آزاد پنداشت

به روی یار نو این نغمه برداشت

که چند از رنج بی‌حاصل کشیدن

ز جام عشق خون دل چشیدن

به سودای یکی افسوس تاکی

تمنای کنار و ب×و×س تاکی

چمن یکسر پر از گلهای زیباست

به یک گل اینهمه آشوب بیجاست

عنان بدهم به خود کامی هوس را

به کام دل برآرم هر نفس را

نشینم هر دمی بر شاخساری

سرآرم با گلی بی‌زخم خاری

گلش گفت ار درین قولت فروغ است

ترا در عاشقی دعوی دروغ است

وگر در عاشقی قولت بود راست

به هر گلبن روی حسن من آنجاست

مرا هم نیست با خسرو شماری

ندارم بر دل از وی هیچ باری

اگر بنیاد مهرش بر هوس بود

ازو چندان که بردم رنج بس بود

و گر بر عشق کارش را مدار است

به هر جا هست مهرش برقرار است

ز شکر کام شیرینش تمناست

به هر جا می‌رود اینش تمناست

چنین می‌گفت و از عشق فسونگر

زبانش دیگر و دل بود دیگر

گرش دلداده‌ای در پیش بودی

ز حرفش بوی سوز دل شنودی

اگر چه دایه پیری بود هوشیار

نبود از روی معنی پیر این کار

چون اندر تجربت شد زندگانیش

از آن دریافت اندوه نهانیش

به نرمی بهر تسکین درونش

زبان بگشاد و برخواند این فسونش

که ای نازت نیاز آموز شاهان

سر زلفت کمند کج کلاهان

رخت خورشید را در تاب کرده

لبت خون در دل عناب کرده

گل از رشک رخت خونابه نوشی

شکر پیش لبت حنظل فروشی

چه فکر است این که گشتت رهزن هوش

که بادت یارب این سودا فراموش

به دست غم مده خود را ازین بیش

بس است ، این دشمنی تا چند با خویش

ترا بینم ازین خونابه نوشی

که خویش اندر هلاک خویش کوشی

همی ترسم کز این درد نهانی

به باغت ره برد باد خزانی

دو تا سازد قد سرو روان را

به دل سازد به خیری ارغوان را

ز حرمان خویشتن را چند کاهی

تو خورشید جهانتابی نه ماهی

از این غم حاصلت جز دردسر نیست

ز کام تلخ جز کام شکر نیست

اگر بازار خسرو با شکر شد

نمی‌باید تو را خون در جگر شد

گلت را عندلیبان سد هزارند

رخت را ناشکیبان بی شمارند

به کویت ناشکیبی گو نباشد

به باغت عندلیبی گو نباشد

تو دل جستی و خسرو کام دل جست

تو بی آرامی، او آرام دل جست

بر نازت هوس را دردسر بس

تو را فرهاد و خسرو را شکر بس

گلت را گر هوای عندلیب است

دل فرهادت از غم ناشکیب است

و گر داری هوای صید شاهان

به دام آوردن زرین کلاهان

برافشان حلقهٔ زلف دلاویز

مسخر کن هزاران همچو پرویز

چو باشد گلبنی خرم به باغی

ازو هر بلبلی جوید سراغی

تو گل را باش تا شاداب داری

چو گل داری ز بلبل کم نیاری

خزان گلبنت جز غم نباشد

نباشی چون تو گم عالم نباشد

خوشا عشقی که جان و تن بسوزد

از و یک شعله سد خرمن بسوزد
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #30
خوشا بی‌صبری عشق درون سوز

همه درد از درون و از برون سوز

چو عشق آتش فروزد در نهادی

به خاصیت بر او آب است بادی

در آن هنگام کاستیلای عشق است

صبوری کمترین یغمای عشق است

ز عاشق چون برد صبر و قرارش

به پیش آرد خیال وصل یارش

چو چندی با خیالش عشق بازد

پس آنگه از وصالش سرفرازد

بسی عشق اینچنین نیرنگ دارد

که گاهی صلح و گاهی جنگ دارد

بقای وصل خامی آورد بار

دوام هجر جان سوزد به یکبار

که هریک زین دو چون باید دوامی

نگردد پخته از وی هیچ خامی

از آن گه آب ریزد گاه آتش

که گردد پخته خامی زین کشاکش

چه شد فرهاد بر بالای آن کوه

تن و جانی به زیر کوه اندوه

نه دست و دل که اندر کار پیچد

نه آن سر تا ز کار یار پیچد

به روز افغانی و شب یاربی داشت

زمین عشق خوش روز و شبی داشت

به آخر کرد خوش جایی معین

کمرگاهی سزاوار نشیمن

کسی را کاندر آنجا دیده در بود

سراسر دشت و صحرا در نظر بود

در آنجا با دلی پردرد و اندوه

بر آن شد تا تهی سازد دل کوه

پی صنعت میان بر بست چالاک

به ضرب تیشه کرد آن کوه را خاک

چنان زد تیشه بر آن کوه خاره

که شد آن کوه خارا پاره پاره

دلی در سینه بودش چون دل تنگ

گهی بر سینه می‌زد گاه بر سنگ

ز زخمش سنگ اثرها ازبرون داشت

ولیکن سینه خونها از درون داشت

چو دیدی زخم خود در کاوش سنگ

زدی آهی و گفتی از دل تنگ

که اندر طالعم کاش آن هنر بود

که آهم را در آن دل این اثر بود

و گر گفتی هنر زین به کدامم

که آمد قرعهٔ عشقش به نامم

شراری کز دل آن کوه زادی

چو دل جایش درون سینه دادی

که این از خوی شیرینم نشانی‌ست

نه آتش بلکه آب زندگانی‌ست

خیال روی شیرینش بر آن داشت

که نقش آن صنم بر سنگ بنگاشت

نهانی عذر گفتی با خیالش

کز آن بر سنگ می‌بندم مثالش

که از بس صدمه جای آن ندارم

که تا بر سینه نقش آن نگارم

چنان تمثال آن گلچره پرداخت

که بر خود نیز آن را مشتبه ساخت

نبودی عشق را گر پیش‌دستی

یقین گشتی سمر در بت پرستی

به نوعی زلف عنبر می‌کشیدش

که آن دل کاندر آن گم کرد دیدش

چنان محراب ابرو وانمودش

که دل می‌خواست آوردن سجودش

چنانش ترک چشم آراست خونریز

که در دل یافت ذوق خنجر تیز

چنان از بادهٔ لعلش نشان داد

که عقل او به بد م×س×ت×ی عنان داد

ز آتش غنچه لب ساخت خاموش

کز او نا کرده بد حرف وفا گوش

گر از لعل لبش حرفی شنودی

چنان تمثال او بستی که بودی

چو نقش گوش او بست آن وفا کیش

نخستین بست راه نالهٔ خویش

سرش را خالی از سودای خود ساخت

قدش را آفت کالای خود ساخت

درون سینه کردن کینهٔ خویش

نهانی مهر او در سینهٔ خویش

الی را ساخت سخت و بی مدارا

به عینه چون دلش یعنی چو خارا

به عمد این سهو از کلکش برون جست

که آنجا راه خسرو بود او بست

به تمثال میانش رفت در پیچ

که گردد چون میان او نشد هیچ

نهفتش از کمر تا پا به دامان

که این نادیده را تمثال نتوان

در او بنمود از صنعتگریها

همه آیین و رسم دلبریها

چنان کان دلربا بود آنچنان کرد

هر آنچ از سنگ نتوان کرد آن کرد

لبی پر خنده یعنی آشناییم

سری افکنده یعنی با وفاییم

نگاهی گرم یعنی دلنوازیم

زبانی نرم یعنی چاره سازیم

سرا پا دلربا ز آنگونه بستش

که گر بودی دلی دادی به دستش

چو شد فارغ از آن صورت نگاری

به پایش سر نهاد از بیقراری

فغان برداشت کای بت کام من ده

ببین بی طاقتی آرام من ده

ترا دانم نداری جان ، تنی تو

بت سنگی و مصنوع منی تو

ولی ره زد چنان سودای یارم

که غیر از بت پرستی نیست کارم

منم چینی و چین در بت پرستی

بود مشهور چون با باده م×س×ت×ی

چنان عشق فسونگر بسته دستم

که هم خود بتگرم هم بت پرستم

جهان یکسر درین کارند مادام

همه در بت پرستی خاص تا عام

گر افسرده‌ست یا تقلید پیشه

تواش صورت پرستی دان همیشه

چو بی‌عشق است او جسمی‌ست بیجان

چه وردش اهرمن باشد چه یزدان

بده ساقی شـ×ر×ا×ب لعل رنگم

سراسر بشکن این بتها به سنگم

مگر در عاشقی نامم برآید

ز یمن عاشقی کامم برآید
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین