. . .

شعر شیرین و فرهاد

تالار متفرقه ادبیات

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #11
به مجنون گفت روزی عیب جویی

که پیدا کن به از لیلی نکویی

که لیلی گر چه در چشم تو حوریست

به هر جزوی ز حسن او قصوریست

ز حرف عیب‌جو مجنون برآشفت

در آن آشفتگی خندان شد و گفت

اگر در دیدهٔ مجنون نشینی

به غیر از خوبی لیلی نبینی

تو کی دانی که لیلی چون نکویی است

کزو چشمت همین بر زلف و روی است

تو قد بینی و مجنون جلوه ناز

تو چشم و او نگاه ناوک انداز

تو مو بینی و مجنون پیچش مو

تو ابرو، او اشارت‌های ابرو

دل مجنون ز شکر خنده خونست

تو لب می‌بینی و دندان که چونست

کسی کاو را تو لیلی کرده‌ای نام

نه آن لیلی‌ست کز من برده آرام

اگر می‌بود لیلی بد نمی‌بود

ترا رد کردن او حد نمی‌بود

مزاج عشق بس مشکل پسند است

قبول عشق برجایی بلند است

شکار عشق نبود هر هوسنانک

نبندد عشق هر صیدی به فتراک

عقاب آنجا که در پرواز باشد

کجا از صعوه صید انداز باشد

گوزنی بس قوی بنیاد باید

که بر وی شیر سیلی آزماید

مکن باور که هرگز تر کند کام

ز آب جو نهنگ لجه آشام

دلی باید که چون عشق آورد زور

شکیبد با وجود یک جهان شور

اگر داری دلی در سینه تنگ

مجال غم در او فرسنگ فرسنگ

صلای عشق درده ورنه زنهار

سر کوی فراغ از دست مگذار

در آن توفان که عشق آتش انگیز

کند باد جنون را آتش آمیز

اساسی گر نداری کوه بنیاد

غم خود خور که کاهی در ره باد

یکی بحر است عشق بی کرانه

در او آتش زبانه در زبانه

اگر مرغابیی اینجا مزن پر

در این آتش سمندر شو سمندر

یکی خیل است عشق عافیت سوز

هجومش در ترقی روز در روز

فراغ بال اگر داری غنیمت

ازین لشکر هزیمت کن هزیمت

ز ما تا عشق بس راه درازیست

به هر گامی نشیبی و فرازیست

نشیبش چیست خاک راه گشتن

فراز او کدام از خود گذشتن

نشان آنکه عشقش کارفرماست

ثبات سعی در قطع تمناست

دلیل آنکه عشقش در نهاد است

وفای عهد بر ترک مراد است

چه باشد رکن عشق و عشقبازی ؟

ز لوث آرزو گشتن نمازی

غرضها را همه یک سو نهادن

عنان خود به دست دوست دادن

اگر گوید در آتش رو، روی خوش

گلستان دانی آتشگاه و آتش

وگر گوید که در دریا فکن رخت

روی با رخت و منت دار از بخت

به گردن پاس داری طوق تسلیم

نیابی فرق از امید تا بیم

نه هجرت غم دهد نی وصل شادی

یکی دانی مراد و نامرادی

اگر سد سال پامالت کند درد

نیامیزد به طرف دامنت گرد

به هر فکر و به هر حال و به هر کار

چه در فخر و چه در ننگ و چه در عار

به هر صورت که نبود نا گزیرت

بجز معشوق نبود در ضمیرت
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #12
یکی فرهاد را در بیستون دید

ز وضع بیستونش باز پرسید

ز شیرین گفت در هر سو نشانی‌ست

به هر سنگی ز شیرین داستانی است

فلان روز این طرف فرمود آهنگ

فرود آمد ز گلگون در فلان سنگ

فلان جا ایستاد و سوی من دید

فلان نقش فلان سنگم پسندید

فلان جا ماند گلگون از تک و پو

به گردن بردم او را تا فلان سوی

غرض کز گفتگو بودش همین کام

که شیرین را به تقریبی برد نام
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #13
زبان دان رموز کیمیا کیست

که گویم حل و عقد کیمیا چیست

نه بحث ما در آن امر محال است

که در اثبات و نفیش قیل و قال است

سخن در کیمیای جسم و جانست

که گر خود کیمیایی هست آنست

بیا زین کیمیا زر کن م×س×ت را

غنی گردان وجود مفلست را

مراد از کیمیا تأثیر عشق است

که اکسیر وجود اکسیر عشق است

بر این اکسیر اگر خود را زند خاک

طلایی گردد از هر تیرگی پاک

اگر زین کیمیا بویی برد سنگ

عیار سنگ را باشد ز زر ننگ

صفات عشق را اندازه‌ای نیست

کجا کز عشق حرف تازه‌ای نیست

خواص عشق بسیار است، بسیار

جهان را عشق در کار است، در کار

ز جام عشق اگر مدخل خورد می

کند منسوخ جود حاتم طی

نهیب عشق اگر باشد ز دنبال

زند زالی به سد چون رستم زال

گدا را سر فرو ناید به شاهی

اگر عشقش دهد صاحب کلاهی

ز بحر عشق اگر بارد بخاری

شود هر شوره زاری مرغزاری

ز کوی عشق اگر آید نسیمی

شود هر گلخنی باغ نعیمی

همه دشوارها آسان کند عشق

غم وشادی همه یکسان کند عشق

گرت سد قلزم آید در گذرگاه

به هر گامی نهنگی بر سر راه

توجه کن به عشق و پیش نه گام

ببین اعجاز عشق قلزم آشام

ورت سد بند بر هر دست و پایی‌ست

که هر بندی از آن دام بلایی‌ست

مدد از عشق جو و ز عشق یاری

ببین وارستگی و رستگاری

منادی می‌کند عشق از چپ و راست

که حد هر کمال اینجاست اینجاست

کمال اینجاست، دیگر جا، چه پویی

زهی ناقص ز دیگر جا چه جویی

اگر اینجا زن آید مرد گردد

رسد بی‌درد صاحب درد گردد

به یاقوتی برآید سنگ را نام

بر او یک جرعه‌گر ریزی ازین جام

مگو نتوان دوباره زندگانی

که گر عشقت مدد بخشد توانی
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #14
زلیخا را چو پیری ناتوان کرد

گلش را دست فرسود خزان کرد

ز چشمش روشنایی برد ایام

نهادش پلکها بر هم چو بادام

کمان بشکستش ابروی کماندار

خدنگ انداز غمزه رفتش از کار

لبش را خشک شد سرچشمهٔ نوش

بکلی نوشخندش شد فراموش

در آن پیری که سد غم حاصلش بود

همان اندوه یوسف در دلش بود

دلش با عشق یوسف داشت پیوند

به یوسف بود از هر چیز خرسند

سر مویی ز عشق او نمی‌کاست

بجز یوسف نمی جست و نمی‌خواست

کمال عشق در وی کارکر شد

نهال آرزویش بارور شد

بر او نو گشت ایام جوانی

مهیا کرد دور زندگانی

به مزد آن که داد بندگی داد

دوباره عشق او را زندگی داد

اگرمی‌بایدت عمر دوباره

مکن پیوند عمر از عشق پاره

ز هر جا حسن بیرون می‌نهد پای

رخی از عشق هست آنجا زمین سای

نیازی هست هر جا هست نازی

نباشد ناز اگر نبود نیازی

نگاهی باید از مجنون در آغاز

که آید چشم لیلی بر سر ناز

ایاز ار جلوه‌ای ندهد به بازار

نیابد همچو محمودی خریدار

میان حسن و عشق افتاد این شور

ز ما غیر نگاهی ناید از دور

نه عذرا آگهی دارد نه وامق

که می‌گردند چوم معشوق و عاشق

زلیخا خفته و یوسف نهفته

نه نام و نی نشان هم شنفته

ز بیرون آگهی نه وز درون سوی

به هم ناز و نیاز اندر تک وپوی

نیاز وناز را رایت به عیوق

نه عاشق زان هنوز آگه نه معشوق

ز راه نسبت هر روح با روح

دری از آشنایی هست مفتوح

از این در کان به روی هر دو باز است

ره آمد شد ناز و نیاز است

میان آن دو دل کاین در بود باز

بود در راه دایم قاصد راز

اگر عالم همه گردند همدست

گمان این مبرکاین در توان بست

بود هرجا دری از خشت و از گل

برآوردن توان الا در دل

تنی سهل است کردن از تنی دور

دل از دل دور کردن نیست مقدور

در آن قربی که باشد قرب جانی

خلل چون افکند بعد مکانی

تن از تن دور باشد هست مقدور

بلا باشد که باشد جان ز جان دور

غرض گر آشناییهای جانست

چه غم گر سد بیابان در میانست

که مجنون خواه در حی ، خواه در دشت

به جولانگاه لیلی می‌کند گشت

نهانی صحبت جانها به جانها

عجب مهریست محکم بر دهانها

خوش آن صحبت که آنجا بار تن نیست

نگهبان را مجال دم زدن نیست

تو دایم در میان راز می‌باش

پس دیوار گو غماز می‌باش

در آن صحبت که جان دردسر آرد

که باشد دیگری تا دم برآرد

به %%%% قرب تن با تن ضرور است

میان عشق و %%%% راه دور است

به %%%% قرب جسمانی‌ست ناچار

ندارد عشق با این کارها کار

ز بعد ظاهری خسرو زند جوش

که خواهد دست با شیرین در آغوش

چو پاک است از غرضها طبع فرهاد

ز قرب و بعد کی می‌آیدش یاد

ز شیرین نیست حاصل کام پرویز

از آن پوید به بازار شکر تیز

ندارد کوهکن کامی ، که ناکام

به کوی دیگرش باید زدی گام

به شغل سد هوس خسرو گرفتار

به حکم حسن شیرین کی کند کار

بباید جست بیکاری چو فرهاد

که بتوانش پی کاری فرستاد

نهد حسن از پی کار دلی پای

که بتواند شد او را کارفرمای

رود خوبی شیرین عشق گویان

نشان خانهٔ فرهاد جویان

بدان کش کار فرمایی بود کار

سراغ کارکن امریست ناچار

نیاید کارها بی کارکن راست

اگر چه عمده سعی کارفرماست

درین خرم اساس دیر بنیاد

به چیزی خاطر هر کس بود شاد

بود هر دل به ذوق خاص در بند

ز مشغولی به شغل خاص خرسند

برون از نسبت هر اشتراکی

سرشته هر گلی از آب و خاکی

از آن گل شاخ امیدی دمیده

به نشو خاص ازان گل سر کشیده

به نوعی گشته هر شاخی برومند

یکی را زهر دربار و یکی قند

مذاق هرکس از شاخی برد بهر

یکی را قند قسمت شد یکی زهر

ولی آنکس که با تلخی کند خوی

نسازد یک جهان زهرش ترش روی

کسی کز قند باشد چاشنی یاب

ز اندک تلخیی گردد عنان تاب

ترش رویش کند یک تلخ بادام

شکر جوید کز آن شیرین کند کام

چو خسرو را به زهر آلوده شد قند

ز زهر چشم شیرین شکر خند

نمودش تلخ آن زهر پر از نوش

که دادش عشوهٔ ماه قصب پوش

اگر چه بود شهد زهر مانند

به جانش یک جهان تلخی پراکند

چنان آزرده گشتش طبع نازک

که عاجز گشت نازش در تدارک

بشد با گریه‌های خنده آلود

لبش پر زهر و زهرش شکر اندود

دلش پر شکوه، جانش پرشکایت

ولی خود دیر پروا در حکایت

درون پرجوش و دل با سینه در جنگ

سوی بازار شکر کرد آهنگ

مزاج شاه نازک بود بسیار

ندارد طبع نازک تاب آزار

بود نازک دو طبع اندر زمانه

که جویند از پی رنجش بهانه

یکی طبع شهان و شهریاران

یکی از گلرخان و گلعذاران

ز طبع زود رنج پادشاهان

مپرس از من ، بپرس از دادخواهان

ز خوی دیر صلح فتنه سازان

بپرس از من ، مپرس از بی نیازان

کسی زین هر دو گر خود بهره‌مند است

که داند خشم و ناز او که چند است
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #15
مرا زین گفتگوی عشق بنیاد

که دارد نسبت از شیرین و فرهاد

غرض عشق است و شرح نسبت عشق

بیان رنج عشق و محنت عشق

دروغی میسرایم راست مانند

به نسبت می‌دهم با عشق پیوند

که هر نوگل که عشقم می‌نهد پیش

نوایی می‌زنم بر عادت خویش

به آهنگی که مطرب می‌کند ساز

به آن آهنگ می‌آیم به آواز

منم فرهاد و شیرین آن شکرخند

کز آن چون کوهکن جان بایدم کند

چه فرهاد و چه شیرین این بهانه‌ست

سخن اینست و دیگرها فسانه‌ست

بیا ای کوهکن با تیشهٔ تیز

که دارد کار شیرین شکر ریز

چو شیرینی ترا شد کارفرمای

بیا خوش پای کوبان پیش نه پای

برو پرویز گو از کوی شیرین

اگر نبود حریف خوی شیرین

که آمد تیشه بر کف سخت جانی

که بگذارد به عالم داستانی

کنون بشنو در این دیباچهٔ راز

که شیرین می‌رود چون بر سر ناز

تقاضای جمال اینست و خوبی

که شوقی باشد اندر پای کوبی

چو خواهد غمزه بر جانی زند نیش

کسی باید که جانی آورد پیش

و گر گاهی برون تازد نگاهی

تواند تاختن بر قلبگاهی

به عشقی گر نباشد حسن مشغول

بماند کاروان ناز معزول

چو خسرو جست از شیرین جدایی

معطل ماند شغل دلربایی

به غایت خاطر شیرین غمین ماند

از آن بی رونقی اندوهگین ماند

ز بی یاری دلی بودش چنان تنگ

که بودی با در ودیوار در جنگ

دلش در تنگنای سینه خسته

به لب جان در خبر گیری نشسته

به جاسوسان سپرده راه پرویز

خبردار از شمار گام شبدیز

اگر بر سنگ خوردی نعل شبرنگ

وزان خوردن شراری جستی از سنگ

هنوز آثار گرمی با شرر بود

کز آن در مجلس شیرین خبر بود

خبر دادند شیرین را که خسرو

به شکر کرده پیمان هوس نو

از آن پیمان شکن یار هوس کوش

تف غیرت نهادش در جگر نوش

از آن بد عهد دمساز قدم سست

تراوشهای اشکش رخ به خون شست

از آن زخمی که بر دل کارگر داشت

گذار گریه بر خون جگر داشت

از آن نیشش که در جان کار می‌کرد

درون سنگ را افکار می‌کرد

نه غیرت با دلش می‌کرد کاری

کز آسیبش توان کردن شماری

دو جا غیرت کند زور آزمایی

چنان گیرد کز و نتوان رهایی

یکی آنجا که بیند عاشق از دور

ز شمع خویش بزم غیر پر نور

دگر جایی که معشوق وفا کیش

ببیند نوگلی با بلبل خویش

چو شیرین را ز طبع غیرت اندوز

شکست اندر دل آن تیر جگر دوز

بر آن می‌بود کرد چاره‌ای پیش

که بیرون آردش از سینه ریش

ولی هر چند کوشش بیش می‌کرد

دل خود را فزونتر ریش می‌کرد

نه خسرو در دلش جا آنچنان داشت

که آسان مهرش از دل بر توان داشت

چو در طبع کسی ذوقی کند جای

عجب دارم کزان بیرون نهد پای

ز بیخ و بن درختی کی توان کند

کز آن بر جا نماند ریشه‌ای چند

نهالی بود خسرو رسته زان گل

ز بیخ و ریشه کندن بود مشکل

نمی‌رفت از دل شیرین خیالش

که با جان داشت پیوند آن نهالش

نه با کس حرف گفتی نه شنفتی

وگر گفتی عتاب آلوده گفتی

به رنجش رفتن پرویز از آن کاخ

بر او اهل حرم را داشت گستاخ

به آن گستاخ گویان سرایی

نبودش هیچ میل آشنایی

جدایی را بهانه ساز می‌کرد

به هر حرفی عتاب آغاز می‌کرد

زبانش زخم خنجر داشت در زیر

چه خنجر ، زخم زهر آلوده شمشیر

کسی کالودهٔ زخمی‌ست جانش

همیشه زهر بارد از زبانش
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #16
ز هم پرواز اگر مرغی فتد دور

قفس باشد به چشمش گلشن حور

گرش افتد به شاخ سرو پرواز

نماید شاخ سروش چنگل باز

رمد طبعش ز فکر آب و دانه

ارم باشد برا و صیاد خانه

نهد گل زیر پا آسیب خارش

نماید آشیان سوراخ مارش

نه ذوق آنکه افشاند غباری

کشد مرغوله ای در مرغزاری

نه آن خاطر که برآزاده سروی

کند بازی به منقار تذوری

ز باغ و راغ در کنجی خزیده

سری در زیر بال خود کشیده

دل شیرین که مرغی بسته پر بود

پرش ساعت به ساعت خسته تر بود

ز بس غم شد بر آن مرغ غم آهنگ

سرا بستان خسرو چون قفس تنگ

دگر مرغان پر اندر پر نواساز

غم دل بسته او را راه پرواز

ز ناخوش بانگ آن مرغان گستاخ

بر آن شد تا پرد زان گوشهٔ کاخ

نهد بر شاخساری آشیانه

شود ایمن از آن مرغان خانه

ز کار خویش بردارد شماری

کند کاری که ماند یادگاری

به پرگاری کشد طرح اساسی

که از کارش کند هر کس قیاسی

به شغلش خویش را مشغول دارد

ز خسرو طبع را معزول دارد

یکی را از پرستاران خود خواند

کشید آهی و اشک از دیده افشاند

که دیدی آشناییهای مردم

به مردم بی‌وفاییهای مردم

بنامیزد زهی یاری و پیوند

عفا اله ز آنهمه پیمان و سوگند

چه تخمی‌رست از آب و گل من

دلم کرد این، که لعنت بر دل من

تو او را بین که مارا خواند بر خوان

خودش فرمود دیگر جا به مهمان

به بازارشکر خود کرده آهنگ

مرا اینجا نشانده با دل تنگ

چه اینجا پاس این دیوار دارم

همانا فرض‌تر زین کار دارم

به خسرو ماند این بستان سرایش

موافق نیست طبعم را هوایش

دراین آب و هوا بوی وفا نیست

به چم نرگس باغش حیا نیست

فقیر آن بلبلی، مسکین تذوری

که اینجا با گلی خو کرد و سروی

یک نزهتگهی خواهم شکفته

غزالی هر طرف بر سبزه خفته

نم سرچشمه‌ها پیوسته با نم

بساط سبزه‌ها نگسسته از هم

صفیر مرغکان بر هر سر سنگ

گلش خوشرنگ و مرغانش خوش آهنگ

چنین جایی برای من بجویید

بپویید و رضای من بجویید

کزین مهمان نوازیهای بسیار

بسی شرمنده‌ام از روی آن یار

به این مهمانی و مهمان نوازی

توان صد سال کردن عشقبازی

بزرگی کرد و مهمان را نکو داشت

چنین دارند مهمان را که او داشت

فرو نگذاشت هیچ از میزبانی

که برخوردار باد اززندگانی

چه زهر آلود شکرها که خوردیم

چه دندانهاکه بر دندان فشردیم

زهی مهمان کش آن صاحب سرایی

که آید در سرایش آشنایی

کند از خانه و مهمان کرانه

گذارد خانه با مهمان خانه
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #17
خوشا خاکی و خوش آب و هوایی

که افتد قابل طرح وفایی

خوشا سرمنزلی خوش سرزمینی

که باشد لایق مسند نشینی

عجب جایی بباید بهجت‌انگیز

که بر شیرین سرآرد هجر پرویز

ملال خاطر شیرین چو دیدند

پرستاران جنیبت‌ها کشیدند

به کوه و دشت میراندند ابرش

مراد خاطر شیرین عنان کش

گر آهویی بدیدندی به راغی

از آن آهو گرفتندی سراغی

به کبکی گر رسیدندی به دشتی

بپرسیدند از وی سرگذشتی

به هر سر چشمه‌ای، هر مرغزاری

همی‌کردند بودن را شماری

بدین هنجار روزی چند گشتند

که تا آخر به دشتی برگذشتند

صفای نوخطان با سبزه زارش

صفای وقت وقف چشمه سارش

هوایش اعتدال جان گرفته

نم از سرچشمهٔ حیوان گرفته

ز کس گر سایه بر خاکش فتادی

ز جا جستی و برپا ایستادی

اگر مرغی به شاخش آرمیدی

گشادی سایه‌اش بال و پریدی

گلش چون گلرخان پروردهٔ ناز

نوای بلبلانش عشق پرداز

تو گفتی حسن خیزد از فضایش

فتوح عشق ریزد از هوایش

به شیرین آگهی دادند از آنجای

از آن آب و هوای رغبت افزای

که در دامان کوه و کوهساری

که تا کوه است از آنجا نعره‌داری

یکی صحراست پیش او گشاده

فضای او سد اندر سد زیاده

اگر بر سبزه‌اش پویی به فرسنگ

سر برگی نیابی زعفران رنگ

رسیده سبزه‌هایش تا کمرگاه

درختانش زده بر سبزه خرگاه

گشاده چشمه‌ای از قلهٔ کوه

گل و سنبل به گرد چشمه انبوه

فرو ریزد چو بر دامان کهسار

رگ ابریست پنداری گهر بار

خورد بر کوه و کوبد سنگ بر سنگ

صدای آن رود فرسنگ فرسنگ

پر اندر پر زده مرغابیانش

به جای موجه بر آب روانش

زمینهایش ز آب ابر شسته

در او گلهای رنگارنگ رسته

بساطش در نقاب گل نهفته

گل و لاله‌ست کاندر هم شکفته

اگر گلگون در آن گردد عنان کش

وگر آنجا بود نعلش در آتش

نسیمش را مذاق باده در پی

همه جایش برای صحبت می

اگر شیرین در او بزمی نهد نو

دگر یادش نیاید بزم خسرو

ز کنج چشم شیرین اشک غلتید

به بخت خود میان گریه خندید

که گویا بخت شیرین را ندانند

که بر وی اینهمه افسانه خوانند

شکر تلخی دهد از بخت شیرین

زهی شیرین و جان سخت شیرین

چه شیرین تلخ بهری، تلخ کامی

ز شیرینی همین قانع به نامی

اگر سوی ارم شیرین نهد روی

ز لاله رنگ بگریزد ز گل بوی

به باغ خلد اگر شیرین کند جای

نهد عیش از در دیگر برون‌های

اگر چین است اگر بتخانهٔ چین

بود زندان چو خوشدل نیست شیرین

دل خوش یاد می‌آرد ز گلزار

چو دل خوش نیست گل خار است و مسمار

اگر دل خوش بود می‌خوشگوار است

شـ×ر×ا×ب تلخ در غم زهر مار است

دلی دارم که گر بگشایمش راز

به سد درد از درون آید به آواز

غمی‌دارم که گر گیرم شمارش

بترسم از حساب کار و بارش

کدامین دل کدامین خاطر شاد

که آید از گل و از گلشنم یاد

مرا گفتند خوش جاییست دلکش

هوا خوش، دست خوش، کهسار او خوش

بلی اطراف کوه و دامن دشت

بود خوش گر به ذوق خود توان گشت

چو دامان ماند زیر کوه اندوه

چه فرق از طرف دشت و دامن کوه

چه خرسندی در آن مرغ غم انجام

که باغ و راغ باید دیدش از دام

دگر گفتند جای می‌گساریست

که دشتی پر ز گلهای بهاریست

بلی می‌خوش بود در دشت و کهسار

ولی گر یار باشد لیک کو یار

بود بر بلبل گل آتشین داغ

کش افتد در قفس نظارهٔ باغ
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #18
یکی صیاد مرغی بسته پر داشت

به بستان برد و بند از پاش برداشت

زدندش طایران بوستانی

صلای رغبت هم آشیانی

چو پرزد دید بال خویش بسته

عدوی خانه در پهلو نشسته

برآورد از شکاف سینهٔ خویش

صفیری پرخراش از سینهٔ ریش

که مرغی را چه ذوق از سرو شمشاد

که پروازش بود در دست صیاد

قفس باشد ارم بر نغمه سازی

که بیند در کمین تاراج بازی

شما کزادگان شاخسارید

نشاط سرو و گل فرصت شمارید

که صیاد مرا با من شماریست

مرا هم در شکنج دام کاریست
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #19
بت پر شکوه ماه پر شکایت

گل خوش لهجه سرو خوش عبارت

سر و سرکردهٔ نازک مزاجان

رواج‌آموز کار بی رواجان

نمک پاش جراحتهای ناسور

ز سر تا پا نمک شیرین پرشور

گره در گوشهٔ ابرو فکنده

دهان تنگ بسته راه خنده

مزاجی با تعرض دیر خرسند

عتابی با عبارت سخت پیوند

به رفتن زود خیز و گرم مایه

چو دانا در بنای سست پایه

اشارت کرد تا گلگون کشیدند

ز مشکو رخت در بیرون کشیدند

برون آمد ز مشک و دل پر از جوش

نهانش سد هزاران زهر در نوش

به خاصان گفت مگذارید زنهار

که دیگر باشدم اینجا سر وکار

ز هر ج×ن×س×ی که هست از ما بر آن رنگ

برون آرید ازین غمخانهٔ تنگ

ز هر چیزی که هست از ما بر آن کوی

برون آرید از این در کشته مشکوی

که از ما بر عزیزان تنگ شد جای

نمی‌بینیم بودن را در آن رای

کنیزانی کلید گنج در مشت

غلامان قوی دست قوی پشت

درون رفتند و درها بر گشادند

متاع خانه‌ها بیرون نهادند

مقیمان حرم کاین حال دیدند

به یکبار از حرم بیرون دویدند

که ای سرخیل ما شیرین بدخوی

متاب از ما چنین یکبارگی روی

که‌ای بدخوی ما شیرین خود رای

مکش از ما چنین یکبارگی پای

نه آخر خود خس این آستانیم

چرا بر خاطرت زینسان گرانیم

نه آخر عزت داغ تو داریم

چرا زینگونه در پیش تو خواریم

شدی خوش زود سیر از دوستداری

مکن کاین نیست جز بی اعتباری

زدی خوش زود پا بر آشنایی

مکن کاین نیست غیر از بی‌وفایی

تو در اول به یاری خوش دلیری

ولی بسیار یار زود سیری

تودر آغاز یاری سخت یاری

ولی آخر عجب بی اعتباری

نمی‌باید به مردم آشنایی

چو کردی چیست بی موجب جدایی

محبت کو مروت کو وفا کو

و گر داری نصیب جان ما کو

شکر لب گفت آری اینچنین است

ولی گویا گناه این زمین است

من اول کآمدم بودم وفا کیش

دگرگون کردم اینجا عادت خویش

من اول کآمدم بودم وفادار

در اینجا سر برآوردم بدین کار

شما گویا ندارید این مثل یاد

که باشد دزد طبع آدمیزاد

به جرم این که در طبعم وفا نیست

به طعنم اینچنین کشتن روا نیست

اگر می‌بود عیبی بی‌وفایی

نمی‌کرد از شما خسرو جدایی

نه شیرین این بنا از نو نهادست

که این آیین بد خسرو نهاده‌ست

به خسرو طعنه باید زد نه بر من

نمی‌دانستم اینها من در ارمن

پس آنگه خیرباد یک به یک کرد

به پوزش لعل شیرین پر نمک کرد

نمک می‌ریخت از لعل نمک ریز

وزان در دیده‌ها می‌شد نمک بیز

ز دنبال وداع گریه آلود

فرو بارید اشک حسرت اندود

که ما رفتیم گو با دلبر تو

بیا بنشین به عیش و ناز خسرو

بگوییدش به عیش و ناز می‌باش

ولیکن گوش بر آواز می‌باش

چو لختی گفت اینها جست از جای

نهاد اندر رکاب پارگی پای

به خسرو جنگ در پیوسته می‌راند

گهی تند و گهی آهسته می‌راند

خود اندر پیش و آن پوشیده رویان

سراسیمه ز پی تازان و پویان

بلی آنرا که اندوهیست در پی

نمی‌داند که چون ره می‌کند طی

همی‌داند که افتد پیش و راند

چه داند تا که آید یا که ماند

براند القصه تا آن دشت و کهسار

به خرمن دید گل سنبل به خروار

هوایی چون هوای طبع عاشق

مزاجش را هوایی بس موافق

لبش را عهد نوشد با شکر خند

نگه را تازه شد با غمزه پیوند

ز چشم خوابناکش فتنه بر جست

به خدمتکاری قدش کمربست

دوان شد ناز در پیش خرامش

نیازی بود در هر نیم گامش

غرور آمد که عشقی دیدم از دور

اگر دارد ضرورت حسن مزدور

در اندیشید شیرین با دل خویش

که جانی با هزار اندیشه در پیش

چها می‌گویدم طبع هوسناک

به فکر چیست باز این حسن بی باک

طبیعت مستعد ناز می‌یافت

در ناز و کرشمه باز می‌یافت

نسیمی کآمدی زان دشت و راغش

ز بوی عشق پر کردی دماغش

اگر بر گل اگر بر لاله دیدی

نهانی از خودش در ناله دیدی

ز هر برگی در آن دشت شکفته

نیازی یافتی با خود نهفته

ز لعلش کاروان قند سر کرد

به همزادان خود لب پر شکر کرد

که اینجا خوش فرود آمد دل من

از این خاک است پنداری گل من

عجب دامان کوه دلنشینی‌ست

سقاه اله چه خرم سرزمینی‌ست

همیشه ساحت او جای من باد

بساط او نشاط افزای من باد
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #20
بنایی را که باشد حسن بانی

نهد اول پیش بر مهربانی

به یک روزش رساند تا بجایی

که گردد چون فلک عالی بنایی

چو وقت آید که بر مسند نهد گام

شـ×ر×ا×ب عیش باید ریخت در جام

کشد یک خشت از بنیاد سستش

کند ویرانتر از روز نخستش

بنای حسن را سست است بنیاد

اساس عشق یارب بی‌خلل باد

گذشته سال‌ها از عصر شیرین

همان برجاست نام قصر شیرین

اساسی کاینچنین آباد مانده‌ست

ز محکم کاری فرهاد مانده‌ست

چنین گفت آنکه این طرح نو انداخت

که چون شیرین به هامون بارگی تاخت

فضایی دید و خوش آب و هوایی

برای کار او فرمود جایی

نه بادش را غباری بود بر روی

نه آبش را گلی آلوده در جوی

بساطش را هوایی رغبت انگیز

طرب ریز و طرب خیز و طرب بیز

طلب فرمود خاصان هنر سنج

در افشان شد ز یاقوت گهر سنج

که می‌خواهم دو استاد و چه استاد

دو استاد هنرورز و هنرزاد

همه کار بزرگان ساز داده

به دولتخانه‌ها در برگشاده

به دست و کار ایشان میمنت یار

بدیشان میمنت همدست و همکار

نخستین پر هنر صنعت نمایی

که از دست آیدش عالی بنایی

شماری رفته با صنعت شناسش

برون ز انگشت رد طرح اساسش

همه طرحش به وضع هندسی راست

فزونی نیزش اندر هر کم و کاست

ولی باید که شیرین کار باشد

به شیرینیش حسنی یار باشد

دگر آهن تنی فولاد جانی

که بربندد مشقت را میانی

بود از سخت جانی سنگ فرسای

به پرکاری سبک دست و سبک پای

به ذوق خود کند این سخت کوشی

بود مستغنی از صنعت فروشی

قیاسی از اساس کارشان کرد

به قدر کار زر در بارشان کرد

به قطع ره درنگ از یاد بردند

گرو ز آتش، سبق از باد بردند

گزیدند از هنرمندان نامی

دو استاد هنرمند گرامی

به کار خویش هر یک سد هنرمند

به هر انگشت هر یک سد هنر بند

یکی از خشت و گل معجز نمایی

خورنق پیش او بی قدر جایی

عجب پاکیزه دست و سخت استاد

خودش چست و بنایش سخت بنیاد

اگربام فلک کردی گل اندود

سرانگشتش نگردیدی گل آلود

بنایی بر سر آب ار نهادی

اساسش تا قیامت ایستادی

به اعجاز هنر بر یک کف دست

هزاران سقف بر یک پایه می‌بست

در آن کاری که با فکرش گرو بود

چنان دستش به صنعت تیز رو بود

که تا در ذهن می‌زد فکر پر کار

به خارج خشت آخر بود در کار

دگر پر صنعتی کز تیشه بر سنگ

نمودی طرح سد چون نقش ارژنگ

قوی بازو قوی گردن، قوی پشت

به فریاد آهن و فولادش از مشت

سر پا گر زدی بر سنگ خاره

چو تیشه کردی آنرا پاره پاره

سبک کردی چو دست تیشه فرسای

تراشیدی مگس را شهد از پای

اگر گشتی گران بر تیشه‌اش دست

به باد دست کوهی ساختی پست

هنرمندی که گاه خورده کاری

چو دادی تیشه را پیکر نگاری

پریدی پشه گر پیشش به تعجیل

نمودی بر پرش سد پیکر پیل

بر آن صنعتگران دانش اندیش

برون دادند زینسان قصهٔ خویش

که زیر پرده ما را حکمرانی‌ست

که چون پرویز او را همعنانی‌ست

به ارمن سکهٔ شاهی به نامش

ولی از ماه تا ماهی غلامش

همایون پیکری تاووس تمثال

بسی باز سپید او را به دنبال

ز خور در پیش روی نور پاشش

بگردد راه مه از دور باشش

جهان در قبضهٔ تسخیر دارد

بسا شاهان که در زنجیر دارد

در آن مجلس که با احسان فتد کار

کسی باید که آنجا زر کند بار

به میلی چند از این آب وهوا دور

بهشتی هست در وی جلوهٔ حور

خوش افتاده‌ستش آنجا عیش رانی

فروچیده بساط شادمانی

هوس دارد یکی قصر دل افروز

به بی‌مثلان صنعت صنعت‌آموز

ز خاره پایه‌اش را زیر پایی

ز استادان در او کار آزمایی

ازین صنعت نگارانی که دیدیم

به این صنعت شما را بر گزیدیم

ندارد دیگری این خط پرگار

شما را رنجه باید شد در این کار
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 4, کاربران: 0, مهمان‌ها: 4)

بالا پایین