-نمیتونی مقابل هشت قبیله به تنهایی بیایستی برگرد, بذار باهم حلش کنیم.
بدون نگاه کردن به چهرهای مرد دستش را جدا کرد و رویش را گرفت و با چشمانی پر از اشک که آمادهی ریخته شدن بودن از آنجا خارج شد.»
با یادآوری لحظهبهلحظهی خاطراتش از گوشهی چشمانش همان قطره اشک سمجی پایین سرخورد و در لای گوشش ایستاد.
بی توجه زیر لبش زمزمه کرد:
-نمیدونم الان کجایی یا داری چیکار میکنی؟ اصلا زنده ای یا مرده؟ امیدوارم هرجا هستی رو قولت بمونی و همیشه لبخند بزنی .
*تیغهی هزار برگ یک تیغ تیز کوچکی هست که وقتی به بدن اصابت میکند به استخوان و رگ های بدن نفوذ میکند ، تا اینکه از داخل به تمام استخوان ها و عصب های مغزی اثر میگذارد و فرد را از درون فلج میکند و انرژی هستهی طلایی را نابود میکند.
***
در همان حالت چند ثانیه دراز کشید و سعی کرد با گذشتهی تلخش کنار بیاید.
یکدفعه بوی غلیظ خونی از ناحیه سمت چپش بینیاش را سوزاند. اخم هایش درهم شد و چشمانش را باز کرد. سرش از این غلیظی خون درد گرفت.
وقتی سعی داشت درست بنشیند متوجه دایرهای در اطراف خودش شد. دایرهای سرخ رنگ که به شکل منظمی کشیده شده بود.
آب دهانش را قورت داد و باتردید دستش را دراز کرد و رویش کشید. خون هنوز مرطوب بود و این نشان میداد که کسی با خون خودش این دایره را کشیده و برای همین بوی بد خون را از خودش تراوش میکرد.
لبش را تر کرد و به اطراف دایره خیره شد،طلسمهای زیادی در دایره بود. محض دیدنشان ابروهایش را بالا انداخت. همهی آن طلسمها برایش آشنا بود. با بی رمقی چشمی به اطراف چرخاند، و آینهی برنزی را در جلوی ستون سوم دید. سریع آن را برداشت و خودش را در داخلش دید.
چیزی را که در آینه میدید مسلماً چهرهی خودش نبود که آنگونه دهانش نیمهباز مانده بود. صورتی سفید و رنگ پریدهای داشت،چشمانی گربهای و عجیبتر از آن مردمک چشمانش شبیه
گلنیلوفرآبی بود.
با پریشانی آینه را کنار انداخت و نگاهی به دستان استخوانی و کشیدهاش انداخت،یعنی چه اتفاقی افتاده بود ؟این چشما نشانگر خوبی برایش نبودند!
چطور ممکن بود به شکل دیگه ای تناسخ پیدا کرده باشد ؟ اگر اینطور بود پس چرا این طلسمها ایجاد قرار داشتن؟این دایره را چه کسی با خونش کشیده است ؟یکدفعه دردی از قفسهی سینش حس کرد و نفسش را به شماره انداخت ،فشاری که از درد به تنش وارد شد ع×ر×ق سردی بدنش را گرفت. سریع یقهی سمت چپ لباسش را باز کرد و آینه و را در مقابلش قرار داد و نگاهش کرد .
چشمانش گرد شدن،زخم عمیق سیاهی درست دریالایی سینه اش بود. انگار خونش خشک شده بود. با تردید دستی رویش کشید. حالتهای سیاهی که از درونش بیرون میامدن شبیه کرمهای حلزونی شیطانی بودن. این یعنی کسی با او قرارداد بردگی بسته بود،چه کسی همچین کار احمقانهای کرده بود؟
چطور خودش بدون اینکه بداند همچین قرار دادی بسته بود ؟
سه حالت وجود داشت.
یا با روح قبلی قرار داد بردگی بسته بود، یا روح دیگری را قالب خودش کرده است، یا… .
کلافگی دستش را روی سرش کشید. سومی بنظرش آنقدر مفلوک میرسید، که حتی یه زبان آوردنش هم متنفر بود.
دوباره با پریشان حالی به دایره و به آن طلسمهایی که مطمئن بود آنها را خودش ساخته است نگاه کرد. زیر لب ناامیدانه گفت:
-این خون، دایره، این طلسما، زخم توی سینم، این جسم عجیب وغریب،همهش چه مفهومی میتونه داشته باشه! یعنی ممکنه به جای تناسخ،جسم دیگهای رو بدزدم، یا اون چیزی باشه که توی ذهنم از همه پررنگتره! الان باید چیکار کنم.
ناگهان چیزی به ذهنش آمد و از جایش بلند شد. -باید بفهمچه بلایی به سرم اومده.
میدانست ارتباط برقرار کردن با برادران خاموش چقدر میتواند برایش خطرناک باشد، اگر میخواست از چیزی یقین پیدا کند، باید انجامش میداد.
به هرحال او به چنین کارهایی عادت داشت، چرا که بیشتر اوقات برای بازیابی انرژیروحانیش کنار آنها گذرانده بود.
اگر با خودش رو راست بود، ارباب تمام شیاطین به حساب میآمد؛ چه برسد به ارواحان پیش پا افتاده که از اسم او هراس داشتن.
حالت نیلوفری نشست و چشمانش را بست. یادش نمیآمد چقدر از جادو، تهذیب فاصله گرفته است. برای همین از کاری که میخواست بکند کمی تردید داشت. که آیا میحتواند انجامش دهد یا نه؟