بازدیدهای مهمان دارای محدودیت می‌باشند.
. . .

متروکه رمان شیفت مرگ|پانیک۳۱۵

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
  2. فانتزی
نام رمان: شیفت‌مرگ
نویسنده: پانیک۳۱۵
ژانر: تخیلی‌
ناظر: @حدیثک^^
خلاصه: داستان پسری را روایت می‌کند که حاصل شکسته شدن یک پیمان میان دوگروه خون آشام و اجنه است و حال از گذشته اش چیزی یاد نداره و با افتادن اتفاقاتی در زندگیش در مسیری قرار میگیره که سرنوشت براش تعیین کرده...

مقدمه: من ! چی هستم
کی هستم ؟کجا باید یکم؟ چیکار کنم؟
چرا اینجا کسی جواب سوال ها رو بهم نمیده
از وقتی یادم میاد بدنم داغ می‌کرد
صداهایی رو می‌شنوم که ازشون میترسم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,457
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #11
گیج به‌صحنه روبه‌روم نگاه میکردم جنگ!!!چه اتفاقی داره میوفته؟؟بعضی از افراد‌جنگجو سلاحی برای‌جنگ نداشتن و با دُم هایی‌به بلندی‌مار پیتون‌(۷.۶ متر)و انتهای دُم خودشون دولبه تیز و سیاه رنگی داشتن که توانایی رد شدن از جمجمه و خُرد کردن اون رو داشت پاهایی شبیه به سُم اسب و دست‌هایی بلند‌تر از دست‌های انسان‌معمولی‌، افراد دیگه که توی میدان جنگ بودن بدن هایی بلند و پُر از مو و با زره هایی به سختی تیتانیوم و کلاه خودهایی قیفی شکل که روی سر شاخدارشون جا گرفته بود صورتی که دندان های پیشین بلند که از بین لب هاشون به بیرون زبانه زده بود و خونی آبی رنگ قطره قطره می ریخت روی چهار دست و پای خودشون حرکت می‌کردن‌ و با پَرِش های بلندی روی حریف مقابلشون فرود می اومدن باوحشت نظاره‌گرصحنه روبه‌رو بودم که دستی از پشت یَقه لباس من رو گرفت و با سرعت شروع‌به حرکت کرد و من روی زمین کشیده میشدم برای آزاد شدن تقلا می‌کردم و دست هام رو روی یقه لباس گذاشته بودم ولی انگار نیروی اون شخص از من بیشتر بود از ترس زیاد نمیتونستم فریاد بزنم و درخواست کمک بکنم‌دیگه کم‌کم داشتم همه جا سیاه و سیاه تر میشدکه محکم با پشت سر به زمین پرتاب شدم چند دقیقه‌ای پشت‌سرهم پلک زدم تا صحنه جلوی چشمام واضح شد و از شوک در اومدم بدنم روی لرزش افتاده بود و احساس ضعف می‌کردم آروم از روی زمین بلند شدم و اطراف رو نگاه انداختم ولی ردی از هیچ موجود جنبنده ای نمیدیدم پس کی من رو داشت می‌کشید!؟چرا؟چرا اینکار رو کرد؟؟اصلا من کجام؟صحنه جنگی که دیده بودم از جلوی چشمام کنار نمی‌رفت آروم آروم شروع به حرکت کردم همینجور بی‌هدف راهی رو پیش گرفتم سرم پایین بود که عبور سایه‌ای رو از بالای سرم حس کردم و به سرعت سرم رو بالا گرفتم ولی چیزی جز آسمونی سیاه رنگ ندیدم کی باید به تمام سوال هام جواب بده نمیدونم چند دقیقه مشغول راه رفتن بودم شاید هم چند ساعت فقط با پاهایی که دیگه قدرت راه رفتن نداشتن و گلویی خشک و تشنه خودم رو روی تخته سنگ بزرگی پرت کردم نفسی برای راه رفتن برای من نمونده بود و کلافه اطراف رو چک میکردم نمیدونم چقدر گذشت یک دقیقه ، یک ساعت و یا شاید هم نصف روز سکوت سرسام آوری بود و واقعا برای منی که به سر و صدا و جیغ های دانشجوها و هیلناز عادت کرده بودم سخت بود یواش یواش داشت چرتم میگرفت که یک نفر با صدای جیغ مانندی از پشت محکم من رو هل داد و با کله به زمین خاکی برخورد کردم سریع پشت سرم رو نگاه کردم ولی کسی رو ندیدم دیگه داشت کم‌کم عصبی می‌شدم بلند فریاد زدم:
_کی اینجاست سریع خودت رو نشون بده....
چیزی جز سکوت دریافت نکردم همینجور که اطراف رو نگاه می‌کردم و دور خودم می‌چرخیدم و اطراف رو نگاه می‌کردم
دوباره با صدای بلند‌تری داد زدم:
_آهای کی اینجاست جواب بده....
و باز هم چیزی جز صدای هو‌هوی باد رو نمی‌شنیدم کلافه و عصبی دستی به سر و صورتم کشیدم و با احساس خیسی دستم رو از روی صورتم برداشتم و با لکه خون سیاهی روی دستم مواجه شدم چشمام درشت شد احساس ترس و وحشت و ضعف دست به دست هم داده بود
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • جذاب
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,457
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #12
و لرزه‌ای عمیق رو به تن و بدن من انداخته بود حقیقتش تا به امروز به رنگ خونم دقت نکرده بودم و هیلناز هیچ وقت نمیذاشت خط یا خراشی روی بدنم انداخته بشه وآخرین باری که خون‌ریزی کرده بودم رو دقیق یاد نداشتم و ندارم .
در همین افکار می‌چرخیدم و با چشم‌های درشت شده به کف دست چپم نگاه می‌کردم که قطره‌ای خون سیاه رنگ از شکاف روی سرم چکه‌ای کرد و شکاف با صدای ضعیف و سوزشی مثل سوختن پوست ترمیم شد و فقط ردی باریک از خون به جای گذاشت انگار که هیچ وقت زخمی در اونجا شکل نگرفته بود با شنیدن صدایی گوشهام سریع تیز شد انگار درحال دویدن و نزدیک شدن کسی از سمت راست به من بود سریع باسرعت غیر قابل باور از زمین بلند شدم جوری که لحظه‌ای سرگیجه‌ای خفیف بهم دست داد که تا‌به حال همچین چیزی رو تجربه نکرده بودم دیگه تحمل نداشتم و واقعا از اتفاقات اطراف چیزی سر در نمی‌آوردم بادی شروع به وزش کرده بود و هرلحظه سرعت باد بیشتر از قبل می‌شد طوری که نمیتونستم نیروی باد رو تحمل کنم و با شدت زیاد به تخت‌سنگ پشت سرم برخورد کردم گیج و منگ با دوچشمی که به سختی باز می‌شد به روبه‌رو خیره بودم که سایه‌ای رو دیدم ، شباهتی به انسان نداشت با آرامش خاصی نزدیک می‌شد و فشار و سنگینی وزش باد هم با نزدیک شدنش بیشتر می‌شد که با سنگین شدن پلک هر دو چشمم سیاهی دنیای اطرافم رو در بر گرفت با احساس سرمای شدید ناشی از ریخته شدن محتویات لیوان به روی صورتم چشمام رو با وحشت باز کردم و شوکه شده به اطراف نگاه کردم روی تخت توی اتاقی بودم که به‌خواب رفتم درد وحشتناکی در قسمت شکم و پهلو داشتم و به سختی میتونستم تنفس کنم با درد و تلاش زیاد به حالت نیم‌خیز قرار گرفتم تمام صورت و قسمتی از لباسم خیس شده بود و از صورت و موهام قطره‌های آب چکه می‌کرد سرم رو بالا گرفتم و با چشمان درشت اطراف رو نگاه کردم و در کمال ناباوری کسی رو توی اتاق ندیدم
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,457
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #13
از روی تخت با درد زیاد بلند شدم و پتویی که روی خودم بود رو کنار زدم و پاهام رو به شکل آویزون از روی تخت در آوردم نگاهی به پایین تخت کردم که یک جفت کفش رو دیدم ولی هیچگونه شباهتی به کفش نداشت پاشنه های بلند و سوراخ های فراوانی که بر روی آن وجود داشت بیشتر نزدیک به دمپایی بود دستم رو روی پهلوی خودم قرار دادم و آروم به پایین خود، رو کشوندم و پاهای داغم با سرامیک های سرد کف اتاق برخورد کر لرز بدی به تنم افتاد و سرگیجه زیادی هم به خاطر فشار این چند وقت داشتم که باعث شد چند ثانیه‌ای به حالت ایستاده و تکیه زده به بمونم تا دیدتاری که چشم‌هام رو گرفته بود رو بگذرونم دمپایی های آبی رنگ رو پوشیدم که یکدفعه نتونستم وزن خودم رو تحمل کنم و نزدیک بود به سمت زمین سقوط کنم ولی سریع دستم رو به سمت دیوار گرفتم و تکیه‌ام رو به اون زدم و با تمام نیرویی که داشتم به سمت در حرکت کردم و تقریبا خیس از ع×ر×ق شده بودم و با همون چهار قدمی که راه رفته بودم انرژیم تمام شده بود و نیروی کافی برای بازکردن در اتاق نداشتم هردو دستم رو روی دستگیره در گذاشتم و تمام وزنم رو روی دستگیره ریختم تا در باز شد و تونستم از اتاق خارج بشم چیزی که می‌دیدم اصلا قابل مقایسه با دیده های قبلم نبود و وحشتی که تمام من رو گرفته بود رو نمیتونستم با هیچ دلیلی بخوابونم راه رویی کاملا سفید و مارپیچ (مشابه هزارتو) با برخی دیوار های شفاف که می‌شد افراد پشت دیوار رو با چشم دید زمینی سبز و ناهموار انگار که روی چمن درحال راه رفتن باشی همونطور که از در ورودی اتاق فاصله می گرفتم و روبه روم رو کنکاش می‌کردم که یکدفعه محکم به چیزی برخورد کردم و از اونجایی که شوکه و بدنم هم ضعیف شده بود محکم به زمین برخورد کردم و چشم‌هام رو از درد محکم روی هم بستم وجود سایه‌ای رو بالای سرم احساس می‌کردم کمی لای چشمم رو باز کردم و موجودي با پای بزرگ و بـر×ه×ن×ه که شلوارک خاکستری کوتاهی که تا روی زانوش می‌رسید پوشیده بود و تمام پشمهای قهوه‌ای رنگش از زانو به پایین معلوم بود بالاتر اومدم تیشرت رکابی سفیدی که کمی خیس بود به تن داشت انگار که مسافت طولانی را دویده باشد سری شبیه به سر اسب داشت ، غول پیکر و چهارشونه‌ بود و هیبتش همه رو میترسوند بالای سرم به حالت خمیده دیدم که با نگرانی خم شده و دست هاش رو به سمت من دراز کرده بود و منتظر به من چشم دوخته بود
 
  • شیطانی
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین