. . .

در دست اقدام رمان ردپای سایه |رقیه کروشاتی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
اسم رمان: ردپای سایه
نویسنده: رقیه کروشاتی
ژانر رمان: تخیلی، عاشقانه
ناظر: @لبخند زمستان
خلاصه رمان: سایه بر زمین حکم می‌کند سایه شهر را فرا گرفته است سایه فرد مرموز. سایه ترس و مرگ.
دنیای عجیبی است با وجود رنگ های خونی. سایه وحشته دنیا پر از مصیبته دنیامون پر از بلاست رویامون پیش خداست.
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
946
پسندها
7,566
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

rogaye24

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8218
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-03
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
7
پسندها
24
امتیازها
23

  • #3
پارت اول

با بهاره رستوران بودیم و ازش حرف‌های مهمی می‌کشیدم بهش گفتم:
- خیلی سخته آدم حرف مردم رو گوش بده آدم باید خودش هر کاری دوست داره انجام بده نباید حرف مردم رو سر لوحه خودش قرار بده.
- آره من که حرف مردم واسم مهم نیست. خوب از خودت بگو چه خبر؟
- سلامتی بهت گفتم که رشتم مهندس معماریه ترم چهارمم اسمم عارفه ۲۸سالمه.
- خوبه منم بهاره ۲۵ سالمه رشتم روانشناسیه. ترم سومم.
- اینجا فضاش دنجه. امیدوارم از جایی که اومدیم خوشت اومده باشه. هر چند که هوا گرمه.
بعد از اینکه حرف‌هامون رو زدیم از رستوران بیرون رفتیم باهم قدم می‌زدیم که بچه خردسالی اومد خواست ازش فال حافظ بخریم یکی خریدم و پول رو بهش دادم. فال حافظ رو خوندم نوشته بود که شما آینده‌ی خوبی پیش رو دارین عشقتان شمارا همراهی می‌کند زندگیتان سرشار از شادی و هیجان است. بهاره برگه رو گرفت و گفت:
- به این چیز‌ها اعتقاد ندارم هر چند که کار خوبی کردی به بچه کمک پولی کردی.
و برگه رو پاره کرد و انداخت زباله. به خونه رسوندمش منم به خونه رفتم وقتی وارد خونه شدم خانواده عموم تشریف داشتن مهدیس من رو دوست داشت ولی من بهش علاقه نداشتم. مهدیس تا من رو دید لبخند زد و اومد کنارم بهم گفت:
- سلام عارف خوبی؟ چه خبر؟ کجا بودی؟
- نمی‌خوام بهت جواب پس بدم از کنارم برو.
دیدم بغض کرد دوست نداشتم ناراحتی کسی رو ببینم پس بهش گفتم:
- الانم برو پیش‌ پدر و مادرت.
ازش عبور کردم و به اتاقم رفتم اتاقم پخش و پلا بود زود اتاقم رو مرتب کردم و پنجره رو باز کردم روی تخت رفتم دراز کشیدم و به آیندم فکر کردم باید دنبال کار می‌گشتم. مادرم وارد اتاقم شد و گفت:
- تو چرا اینجا نشستی بیا سلام کن حداقل اینجا بست نشین.
- مامان حوصله مهدیس و اداهاش رو ندارم.
- دختر به این گلی بده بهت علاقه داشته باشه بدو بیا.
مجبور شدم پاشم رفتم پذیرایی به عمو و زن عمو سلام کردم و رو مبل تکی نشستم مهدیس تا من رو دید چشم‌هاش برق زد عمو گفت:
- چه خبر هنوز کار پیدا نکردی؟
- نه عمو کار پیدا نمیشه اگر هم بشه پارتی می‌خواد.
- من پارتیت میشم فقط لب تر کن.
- ممنون اگه کار جور بشه خیلی خوب میشه.
مهدیس گفت:
- انشالله کار پیدا میشه. فقط همت می‌خواد. خیلی خوب میشه اگر عارف کار درجه یک پیدا کنه.
از اینکه مهدیس خودش رو وسط حرف‌هامون قرار می‌داد بدم می‌اومد. بعد از نیم ساعت عموم این‌ها رفتن. منم رفتم طبقه بالا تا استراحت کنم. شب عصر بیدار شدم شکمم به غار و غور افتاده بود کمی برنج با مرغ کشیدم و خوردم. بعد از غذا خوردن قرار شد برم خونه دوستم جعفر وقتی لباس‌هام رو پوشیدم رفتم خونه جعفر یک خیابون پایین‌تر ما بود. وقتی در خونشون رو زدم جعفر درو باز کرد خونه مجردی داشت وارد خونه شدم کولر روشن بود و خونه بهم ریخته بود. به جعفر گفتم:
- حداقل خونه رو مرتب کن کسی اومد خجالت زده نشی.
- الان مرتب می‌کنم دل و دماغ مرتب کردن نداشتم.
رو تختش نشستم دیدم زود خونه رو مرتب کرد بعد واسم شربت و شیرینی آورد بعد نشست مقابلم بهم خیره شد. بهش گفتم:
- می‌تونی واسم کار جور کنی در زمینه رشتم.
- باشه ولی یکم دور نباشه از خونمون.
- دور هست باید با اتوبوس بری و بیای. فقط باید بگی از طرف من اومدی.
- باشه اشکال نداره اگر دوره. دیگه چه خبر؟
- هیچ سلامتیت امن و امانه.
- چه کار می‌کنی؟
- درگیر درس و کارم.
- دختری پیدا نکردی واسه خودت؟
- ازدواج به چه کارم میاد خودم کم هستم بیام دختر وارد زندگیم کنم.
هیچی نگفتم بعد نیم ساعت رفتم خونه و دربست خوابیدم. روز بعد پیراهن ساده مشکی با شلوار اسپرت پوشیدم و موهام رو شونه زدم و کیفم رو برداشتم و به دانشگاه رفتم کلاس ریاضی داشتیم.
زنگ تفریح ساندویچ فلافل خوردم با نوشابه. یکی از دوستام به اسم وحید اومد کنارم نشست و گفت:
- چطوری؟ چه خبر؟
- خوبم سلامتی درگیر کار پیدا کردنم.
- آها من که تعطیلم امتحان فیزیک داریم پس فردا آماده ایی؟
- آره آمادم تمرین می‌کنم. از تو چه خبر؟
- هیچ خبر قرار بعد امتحان‌ها بریم شمال با برو بچ.
- من رو هم راه می‌دین؟
- البته به ناصر میگم تو هم قراره بیای با هر کی دوست داشتی بیا.
- باشه. چه کار می‌کنی دیگه؟
- هیچ کار این روزا مهمون داریم اگه خواستی بیا خونمون.
- اوکی. حتماً سر می‌زنم.
زنگ کلاس خورد بعد کلاس مهندسی زنگ خونه خورد با جعفر رفتیم خونه اول جعفر رسید خونشون بعد من رفتم سر چهار راه خونمون. رسیدم خونمون وارد اتاقم شدم از پنجره به خیابون نگاه کردم خلوت بود مادرم من رو برای ناهار صدا زد رفتم آشپزخونه مادرم برام غذا کشید غذای مورد علاقم بود خورشت سبزی. زود غذا خوردم بعد دستت درد نکنه ایی گفتم و رفتم اتاقم کتاب دستم گرفتم موضوعش در مورد ادبیات بود.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
23

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین