. . .

در دست اقدام رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام رمان:تَلازُم.
ژانر:عاشقانه، اجتماعی، درام.
نویسنده:سیده نرگس مرادی خانقاه.
خلاصه:
عشق چه ساده بی‌رحمانه در قلبش می‌گنجد،
عشقی که دختر قصه ما به جانش افتاده است،
مُهَنایی که گمان می‌کرد عشق چیزی بیهوده‌است،
اما...
پنج سال است که درگیرش است،
حالا خودش را با پسرعمویی که پانزده سال از او بزرگ است، تصور می‌کند و اما گریه می‌کند به رویأیی که هیچ‌وقت واقعی نیست، با روبه‌رو شدن به حوادثی که مانند گردباد به جانش می‌افتد...

تَلازُم یعنی: وابسته به هم بودن.

مقدمه:
به تنهایی‌ات سرک می‌کشم
سطری ناخوانده را
با خیالت می‌نویسم
راهی نمانده...
تا به تصویرهای گمشده‌ات برگردم
تنها بوی بهار است
که دست‌های مرا
به کشف حس تو برمی‌گرداند
چقدر برایت دوست داشتن‌
راه می‌روم و
کوچه تمام نمی‌شود!
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
956
پسندها
7,574
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

Nargess128

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8614
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
62
امتیازها
68
محل سکونت
مشهد

  • #3
(فصل اول)
دستانش را زیر چانه‌اش گذاشته بود و داشت از پنجره کافه، خیابان‌ها را نگاه می‌کرد که صدای کشیدن پایه صندلی را شنید.
به کسی که این‌ کار را انجام داده بود، خیره شد.
شیما بود، دوست هم ‌دانشگاهی و همکارش... .
کسی که برای مهنا خواهر بود... .
شیما با لبخند می‌گوید:
- حقا که واقعاً یه دکتری مهنا.
لبخند تبسمی برایش زد:
- شیما، دلم می‌خواد زودتر ببینمیش!
شیما کلافه شده بود؛ چرا که هروز حرف شهاب را پیش و رویش قرار می‌داد.
- مهنا؟ میشه دیگه فراموشش کنی؟ کمی درباره‌ی کار و بیمارستان حرف بزنیم، این‌طوری بهتره.
مهنا اصلا حرف‌های او را متوجه نشده بود:
- شیما، من خیلی دوسش دارم؛ نمی‌تونم ازش بگذرم.
اما بعد با گیجی گفت:
- اِ! چی گفتی؟
شیما کلافه، دستی به صورتش کشید:
- میگم، میشه درباره کار و بیمارستان سخن بگیم؟
مهنا سرش را پایین انداخت:
- راست میگی؛ شیما جلسه پیوند قلب کی هست؟
نگاهی به ساعت شیشه‌ای و مارک‌ دارش انداخت:
- بیست دقیقه دیگه.
هول‌زده، سراسیمه کیفش را از روی میز برداشت و چادرش را هم روی سرش درست کرد:
- بریم شیما که خیلی دیر شده... .
شیما از عجله‌ای که به مهنا دست داده بود، بر او هم دست داد:
- آره، بریم... .
هردو از کافه خارج شدند و راهی بیمارستان شدند.
وقتی که رسیدند، مهنا به اتاقش رفت و روپوش سفیدرنگ را بر تنش کرد و به سمت اتاق جلسه حرکت کرد.
تقه‌ای به در زد و وارد اتاق جلسه شد.
روی صندلی کنار شیما جا باز کرد و نشست.
صحبت‌های آقای مسعودی به گوشش فرا رسید:
- این هفته خانم افروزی و آقای افروزی پیوند قلب رو داشته‌باشن، مینا دختریِ که ۵ سالشه و قراره فردا پیوند قلب داشته‌باشه و آرزوشِ که زنده از اتاق عمل بیرون بیاد.
مهنا و شهاب هم‌زمان سرشان را بالا آورند و با تعجب به چشمان همدیگر خیره شدند.
هر چند که تا الان یک‌بار با ‌همدیگر عمل پیوند قلب داشته‌اند.
جلسه که به اتمام رسید، مهنا تنهایی راه خانه را در پیش گرفت.
دَرِ خانه را با کلید باز کرد و وارد شد.
مادرش درحال درست کردن قیمه ‌بادمجان برای مهمانان شب بود که داشت برایشان مُهیا می‌کرد.
 

Nargess128

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8614
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
62
امتیازها
68
محل سکونت
مشهد

  • #4
لبخندی از ته دل زد و مادرش را از پشت سرش در آغوش گرفت.
مادرش شوکه شد؛ برگشت به طرف کسی که او را بغل کرده‌است.
مهنا را دید که با لبخند او را بغل کرده است و چشمانش هم بسته است.
پلکی زد و با لبخند تبسمش گفت:
- تویی مادر؟
با خوشحالی وصف‌ناپذیر گفت:
- آره مامان، منم.
از بغل مادرش دل کند و با ابروهایش به قیمه‌ای که در حال پختن بود، اشاره کرد:
- امشب مهمون کیه که زینب خانم در حال درست کردن اون غذای خوشمزه‌اس؟
مادرش با ذوق وصف‌ناشدنی گفت:
- زن‌عمو حسنِت و پسرش شهاب.نمی‌دونم چرا عموت نمیاد!
با آوردن اسم شهاب، دلتنگش شد.
با غمی فراوان، نگاهش به قیمه بادمجان‌هایی افتاد که در حال قُل زدن بودند.
با یک باشه، به طرف اتاقش حرکت کرد و لباس‌هایش را از تنش خارج کرد.
بغض سد راه گلویش شده بود و این بدترین اتفاقی بود که برایش افتاده بود.
موهایی که بافت داده بودِشان را باز کرد و خودش را روی تختش پرت کرد و شروع به گریه شد:
- نمی‌تونم فراموشش کنم خداجون چطوری؟ پنج سالِ که دارم از این درد و غم می‌سوزم.
هق زد:
- می‌تونی کُمکم کنی؟ ماه محرم نزدیکِ، خواهش می‌کنم کاری کن من دیگه بهش فکر نکنم... .
***
- قیچی... .
قیچی را به دستش داد و نگاه دقیقش را به شهاب جدی، سوق داد.
دلش را برده‌بود و او نمی‌توانست طاقت بیاورد که او در مقابل شهاب قرار گرفته است.
عمل که تمام شد، شهاب از اتاق عمل خارج شد و مهنا بلاخره توانست نفس آسوده‌ای از رفتنش بکشد و چشمانش را آهسته ببندد.
دستکش‌هایش را از دستانش خارج نمود و آن‌ها را به سطل‌ زباله انداخت و دستانش را زیر شیر آب قرار داد.
از اتاق عمل بیرون آمد و به سمت اتاقش حرکت کرد... .
 

Nargess128

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8614
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
62
امتیازها
68
محل سکونت
مشهد

  • #5
همان‌طور که می‌آمد، یهو کسی سد راهش شد.
ایستاد.
روبه‌رویش قرار گرفته بود.
دستش را فرو در صورت مهنا کرد.
با نفرت به مهنا زل زد.
- چرا دست از سر شهاب بر‌نمی‌داری؟
با چشمانی گُنگ و سری که بر اثر کنجکاوی کج شده بود، نگاهش کرد.
- منظورت چیه؟ سانیا تو چی می‌خوای به من بگی؟
دست مهنا را کشید و او را به جایی خلوت برد.
با حرص گفت:
- خفه‌شو! من عاشق شهابم.
انگشت اشاره‌اش را جلوی مهنا قرار داد.
- فقط ببینم دور و ور شهاب بپلکی، من می‌دونم با تو... گرفتی؟
مسخره به نظر می‌آمد، حالا یکی عاشق شهاب شده
بود و این عذابی که در دلش رخنه کرده بود؛ ولی الان برایش مهم نبود کی عاشق شهاب شده است... .
اخمی در پیشانی‌اش جا خوش می‌کند.
- این‌که تو عاشق پسرعموم باشی برام مهم نیست. من عاشق شهابم؛ چون که خیلی وقته دوسش دارم؛ هرکاری که می‌خوای باهام بکنی بکن؛ اما من تا ابد شهاب تو قلبمه.

سانیا با مسخره‌گی نگاهش می‌کند.
- باشه خودت خواستی خانم دکتر عاشق!
عاشق را با طعنه می‌گوید و از مهنا دور می‌شود... .
با رفتنش، مهنا با بغض با دو پا روی زمین می‌افتد.
شیما با بدو خودش را می‌رساند و به مهنا می‌گوید:
- پاشو دختر، برات مهم نباشه حرفای این برج‌ زهرمار رو.
یک قطره اشک از گوشه‌ی گونه‌اش پایین می‌افتد:
- سانیا هیچ‌وقت نمی‌فهمه عشق چیه شیما... هیچ‌وقت!فقط کسانی می‌دونن که واقعا اونو چشیده باشن... .

شیما دستان گرمش را بین دستان مهنا، گم کرد.
لبخندی برایش زد تا مهنا دلش از حرف‌هایش گرم شود:
- تو حرفت واقعاً درسته... تو باید براش صبر کنی.
فریادی می‌زند که صدایش به پژواک در می‌آید:
- ۵ ساله که صبر کردم، دیگه نمی‌تونم... .
یقه مانتوی سفید شیما را گرفت و صورتش را به او نزدیک کرد:
- می‌فهمی؟ دیگه نمی‌تونم... خسته شدم؛ از این زجر و درد و غم خسته شدم... .
 

Nargess128

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8614
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
62
امتیازها
68
محل سکونت
مشهد

  • #6
شیما به سختی، بلندش کرد و با چشمانی که از آن غم می‌بارید به مهنا خیره شد.
- درکت می‌کنم... منو ببین مهنا.
مهنا به چشمان قهوه‌ای سوخته،شیما خیره شد.
شیما از فرصت استفاده کرد و حرف اصلی را در پیش گذاشت:
- بسپارش به‌‌ خدا. اون بهتر درست می‌کنه. صبر چیزیه که به آدم قدرت می‌ده.
مهنا چشمانش را محکم بست و هنوز بغض قبلی را داشت.
- شیما... تو مثل خواهرمی. همکلاسیم بودی، الانم با هم همکاریم. از راز همدیگه‌مون هم خبر داری. شهاب... شهاب... اون منو نگاه نمی‌کنه. احساس می‌کنم که دختر‌عموش نیستم.
شیما به سختی، مهنا را به اتاقش برد.
او را درک می‌کرد؛ چون او هم عاشق شده و برایش خیانت شده بود. ازدواجی که با خیانت آغاز شده بود.
از اتاق مهنا خارج شد و خواست که به طرف اتاق خودش برود، که کسی سد راه او را بست.
به کسی که این‌کار را کرده بود، خیره شد.
سانیا بود. کسی که دشمن خونی‌اش بود.
با پوزخند به شیما گفت:
- رفیقت خیلی حواسش به خودش باشه؛ وگرنه بلایی سرش می‌یارم که مرغای آسمون به حالش گریه کنن.
و از قصد تنه‌ای به شانه‌ی شیما زد و رفت... .
از عصبانیت نفس‌نفس می‌زد.
زیرلب غرید:
- غلط می‌کنه دختره‌ی زپرشک و زشت.
رفتن شیما باعث شد که مهنا دوباره شروع به گریه بُکند.
چادرش را از جالباسی برداشت و آن را بر سرش نهاد.
کیفش را برداشت و از اتاقش بیرون رفت.
***
روبه‌روی شهاب نشسته بود و داشت به آن فکر می‌کرد که چگونه با او حرف بزند.
امروز روزی بود که پدبزرگش دیگِ شله‌زرد داشت و شهاب داشت با گوشی‌اش چت می‌کرد.
 

Nargess128

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8614
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
62
امتیازها
68
محل سکونت
مشهد

  • #7
همه داخل عمارت بودند و فقط او و شهاب تنها در خانه عمارت بودند.
بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت.
گوشی را از اُپن برداشت و به خواهرش مهسا پیام داد:
- مهسا کماندو، من اینجا گیر افتادم. شهاب‌ اینجاست. میشه بیای نجاتم بدی؟
روی ارسال که زد، نفسش را آزاد کرد و چشمانش را بست.
احساس کرد کسی پشت سر او قرار دارد.
برگشت و با لبخند شهاب غافلگیر شد. با تعجب نگاهش کرد. هرگز او را توی این موقعیت پیش آمده ندیده بود. ضربان قلبش در حال اوج بود.
هنوز شهاب خیره نگاهش می‌کرد و او با تعجب.
به خود آمد و با تته‌پته گفت:
- اتفاق... اتفاقی افتاده؟
شهاب کمی سرش را به طرف کج متمایل کرد:
- آره.
مهنا خنده سرسری زد و سرش را پایین انداخت:
- چه اتفاقی؟
شهاب کمی جلو آمد که مهنا حس ترس برایش غلبه کرد. سرش را بالا آورد و به چشمان قهوه‌ای شهاب خیره شد. شهاب هنوز لبخندش را به خوبی داشت.
- اومدم ازت آب بخوام. میشه بدی؟
مهنا نفس آسوده‌ای زد و به طرف یخچال رفت.
بطری شیشه‌ای آب را از یخچال خارج کرد و آن را داخل لیوان ریخت؛ اما یک لحظه ایستاد.
چگونه آن را به شهاب بدهد در حالی نگاه خیره شهاب را روی خودش حس می‌کرد.
به خودش نهیب زد که:
- مهنا حضورشو بیخیال شو. انگار که اینجا حضور نداره.
بعد لبخندی زد تا از عقلش پیروی کند.
برگشت و لیوان آب را به دست شهاب داد.
- بفرمایید پسرعمو.
شهاب لیوان را گرفت و آب را سر کشید و از مهنا تشکر کرد. مهنا می‌خواست گوشی‌اش را بردارد که شهاب دستش روی اُپن کنار گوشی‌اش گذاشته است. دستش یک‌هو لرزید. شهاب چهره‌اش را با تعجب برانگیخت.
مهنا گوشی را که برداشت، لبخند سرسری زد و از خانه عمارت خارج شد.
مهسا دم‌در منتظرش بود. با دیدن مهنا، با حرص مُشتی حواله بازوانش کرد و گفت:
- یک ساعت اون تو چی‌کار می‌کنی احمق؟!
سرش را پایین انداخت و با غم بزرگ گفت:
- هیچی.بریم.
مهسا بیخیال حرفش شد و با ذوق وصف‌ناپذیر گفت:
- بیا بریم شله‌زرد هم بزنیم تا حاجتت برآورده بشه مهنا.
مهنا لبخندی زد و با خواهرش به طرف دیگِ شله‌زرد حرکت کردند.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
29

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 7)

بالا پایین