. . .

در دست اقدام رمان تنفس با عشق| ملکه خورشید

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
به نام خداوند جان و خرد
عنوان رمان : تنفس با عشق
ژانر : تراژدی ، عاشقانه
نویسنده: ملکه خورشید
ناظر: @پرنسس مهتاب
خلاصه : تپش قلبش بالا می‌رود ،اماصبور است، مانند یک گلدوزی بی پایان. صدای درونش به او هشدار می دهد ، مثل بقیه است ، سکوت می کند ، مانند چشمه ای روان در دشت. زندگی حاصل از نتیجه های ماست.
حالا او کجا درست و غلط رفته است ؟
مقدمه :
ساعت
با تیک و تاک
خبر میده
به عالما
کاش شود
جار زنم
شیفته ام
که ،گذر زمان
برایم چه
بی معنا شده است.
در تنفس‌هایی
که پر شده از عشق.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
946
پسندها
7,566
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

queen sun

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8317
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-30
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
56
پسندها
255
امتیازها
93

  • #3
صدای زنگ بلند می‌شود . با خنده ، دست از چشیدن بوی گل نرگس بر می‌دارد و به سوی در راهی می‌شود.
در را که باز می‌کند. ایمان را می‌بینید . گل از گلش نهاد می‌شود.
با صدایی پر از شوکه ، هیجان و خوشحالی سخن می گوید:
_ ایمان ... .
_ بانو راهم نمی‌دید؟ خیلی خسته ام.
حدود‌ خیلی وقتی می‌شد که او را ندیده بود. تغییر زیادی در آن دیده می‌شد ،مانند ریش های اندر فیلسوفانه اش!
با چنین تفکر زیر خنده می‌زند و راه را برایش باز می کند.
_ به چی می‌خندی عزیزم ؟
_ میخوای برات ببافمش؟
اشاره به ریش هایش می کند. ایمان انگار که برایش عذاب باشد می گوید :
_ مگه فرمانده میذاشت کوتاهش کنیم؟!حالا اونقدرم بلند نیست بامزه!
روجا، اخمی بر روی ابروهایش مهمان می‌شود.
_ چرا تو انقدر دیر امدی ؟ حتی یه نامه یا زنگ هم نزدی.
یادت رفته بود برای این کوچولو خطرناکه؟
_ چه بزرگ شده پسر بابایی.
_ ایمان! انقدر نگو پسر ، من دختر می‌خوام.
_ خب دفعه بعد ایشالا دختر .
روجا از خجالت سرخ می‌شود و مشتی حواله ی کتف ایمان می کند، که خنده بر لب هایش گشوده می‌شود.
_ ای قربون همسر خجالتی خودم بشم!
_ پس من چی ؟
ایمان تعجبی بر می‌گردد و با عزیز رو به رو می‌شود، سریع به سویش میرود و او را در بغل خود می‌فشارد.
_ خیلی خب فهمیدم.
_ ندیدمت مامان ، چقدر خوشگل تر شدی شما
می خواهد دست های مادرش را ببوسد اما برایش مخالفت صادر می‌شود.
روجا از چنین رفتار ایمان برای چندمین بار پی می برد، کسی را انتخاب نموده از جنس عشق و احترام.
چندین بار مردانگی اش را به اثبات رسانده بود که پدرش راضی با ازدواجشان شد.
صدای روجا کردن کسی او را نسبت به اطراف آگاه می سازد.
_ جانم عزیز؟
 
آخرین ویرایش:

queen sun

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8317
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-30
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
56
پسندها
255
امتیازها
93

  • #4
_ برومیوه و چایی بیار پسرم خستگی در کنه.
ایمان اخمی می کند و می گوید :
_ مامان تو چرا داری اینو می‌گی ؟ روجا جان تو بشین، من می‌رم میارم.
_ کاری نداره که... .
_ عزیزم تو بشین.
روجا به ناچار روی مبل می نشنید.
_ انقدر خودتو پیش پسرم عزیز نکن!
_ منظورتون رو نمی‌فهمم؟
عزیز پا روی پاهایش می اندازند و با حرفی که اصلا انتظار نمی رفت سخن گفت :
_ من امده بودم اینجا که بهت بگم ،بعد از بدنیا امدن این بچه ، باید از پسرم طلاق بگیری!
روجا روحی پر از احساسات داشت و هنوز حرف های عزیز برایش نا مفهوم بود.
سعی می کند با آرامش به عزیز بفهماند هم دیگر را دوست دارند.
_ ما همو دوست داریم عزیز ، شما نمی‌تونید... .
_ چرا اتفاقا می تونم!
چونه اش به لرزش می افتد ، نمی‌خواست هیچ کدام یک از حرفای عزیز را باور کند.
_ من طلاق نمی گیرم.
_ زن خوبی براش پیدا شده .
روجا از عصبانیت بلند می شود ، نمی‌دانست عزیز انقدر بی رحم است ، که بخواهد درباره ی زن دیگری با اوحرف بزند!
_ با تمام احترامی که براتون ارزش قائل بودم، شما هیچی از قسمت زندگی ما نیستید و ما از هم طلاق نمی گیریم .
عزیز به سرعت بلند می شود و دستانش را بر روی صورت روجا فرود می آورد.
 

queen sun

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8317
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-30
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
56
پسندها
255
امتیازها
93

  • #5
با امدن ایمان ، عزیز با تمام وجودش داد می‌زند :
«زنت یه اضافی پیش نیست!»
بعد هم صحنه را ترک می کند. روجا تک اشک هایش را پس می زند و رو به ایمان می گوید:
_ دوست داری ناهار چی باشه عزیزم؟
_ مامان چیزی بهت گفت ؟
_ قرمه سبزی یا زرشک پلو ؟
ایمان که میدانست روجا می خواهد از جواب طرفه برود می گوید:
_ جواب منو بده!
_ سرم داد نزن.
دست هایش را روی شکمش می گذارد و به سمت آشپزخانه می رود .
_ روجا ، عذر میخوام . خب بهم حق بده. هر چی سوال می‌پرسم ، از جواب بهش طرفه میری!
_ یعنی خیلی دوست داری، بدونی مادرت چی گفت ؟
_ نباید بدونم چی گفته و زنمو عصبی کرده؟
_ میشه یه سوال تخصصی بپرسم ؟
_ بپرس!
_ اگر مادرت بفهمه پدرت بر فرض ،یه زن دیگه برای ازدواج در نظر داره و می‌خواد ازش طلاق بگیره، چیکار می‌کنه؟
ایمان واکنشی گیج نشان می دهد‌.
_ منظورت رو نمیفهمم.
_ هع! نکنه با مامانت ریختید رو هم ؟
_ روجا لطفا مراقب حرف زدنت باش و دقیق بهم بگوچیشده.
_ مادرت، برای تو زن دیگه ای در نظر گرفته ،می‌خواد من ازت طلاق بگیرم، بلکه زندگی بهتری داشته باشی!
کلمه طلاق و زن او را می رنجید، پس با خرد کردن پیاز ، خود را سرگرم می‌کند‌.
_ روجا ، مامان اشتباه کرده فکر کرده من می‌زارم، ازم طلاق بگیری، من زنی جز تو رو دوست ندارم و نخواهم داشت .
_ تو گفتی منم باور کردم .
_ یادت رفته روز عقد بهت چی گفتم ؟ گفتم رگمو می‌زنم اگه بخوام به دختری جز تو فکر کنم ؟!
با قاپیده شدن چاقو به سرعت بر می گردد‌‌.
_ اگر فکر میکنی به زن دیگه ای فکر می‌کنم بکشم ؟
_ بس کن ایمان! اونقدر بزدل شدی که می‌خوای خودتو بکشی ؟
 

queen sun

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8317
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-30
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
56
پسندها
255
امتیازها
93

  • #6
چاقو را رها می کند و با زهر خند می گوید :
_ از اولشم اشتباه کردم امدم ، خبر مرگم میومد جای خودم بهتر بود!
روجا به سرعت دنبال ایمان می‌رود ، از کرده خود پشیمان شده بود .
_ ایمان، لطفا اینجوری حرف نزن!
جوابی دریافت نمی‌کند ، ایمان عصبی بود و می خواست دلیل این کار مادرش را بفهمد.
احساس می‌کرد امدنش ، اشتباه محض بوده است.
با رفتن ایمان، روجا سعی می کند نه فشاری به خود تحمیل کند نه غمی! برای بچه اش ضرر داشت‌.
***
ساعت از ۲ هم گذشت کرده بود و هنوز روجا رو به روی در حیاط ، نشسته و منتظرش است .
نمی دانست گفتن حرف عزیز به ایمان کار درستی بود یا نه ؟!
هیچوقت از دعوا و مجادله خوشش نمی آمد‌.
احساس وجدان ، عذابش می‌داد و با خود می‌گفت:
«نباید باهاش اینجور رفتار می‌کردم .»
دستانش بر روی شکمش می رود و شروع به گفت و گو با زیبا رویه اش می‌شود .
_ ببخشید عزیزم! می‌دونم نباید با پدرت اینجور رفتار میکردم ، یهو از کوره در رفتم. با خودم زیاد فکر کردم ، گفتم نکنه خودشم راضیه؟ اما خودشم نباید اینجور می‌کرد. نه ؟
به اینجا که می رسد، قطره اشکی از چشمانش می چکد .از تنهایی بودن بدش می آمد، دوست داشت به خواهرش زنگ بزند، اما می دانست تماس با ریحانه ، صحبت با پدر است .
دردی که بر شکمش وارد می شود ، او را به خنده می کشاند .
_ چیشده ؟ دلت برا پدرت تنگ‌ شده ؟ منم!
به یکباره دوباره شکمش درد می کند . از جایش بلند می شود .هر قدمی که بر می‌داشت ، دردی به شکمش تحمیل می‌شد .
با لگد محکمی که به او وارد شد ، جیغ کشید و سمت تلفن رفت.
دستان لرزانش فقط شماره ۱۱۵ را می زند.
_ ۱۱۵ ، بفرمایید ؟
_ خانم ... . بچم... ‌. داره لگد میزنه . وای خدای من!
_ نفس عمیق بکشید و ادرستون رو بگید.
بعد از گفتن آدرس، به سرعت بر روی زمین می افتد‌.
 

queen sun

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8317
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-30
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
56
پسندها
255
امتیازها
93

  • #7
***
با گرفته شدن دستش ، چشم هایش را وا می پندارد.
نفس هایش را بریده ، به اتاق فرستاد. دیدن مادرش حالش را بهتر می‌کرد. اروم از جایش بلند می‌شود و در بغل گرم مادرش پناه می‌گیرد .
_ چیشده دخترم ؟
_ مامان، ایمان امد.
_ خب این که ناراحتی نداره عزیزم!
_ مامانش می‌خواد بدتش به زنی دیگه.
گریه هایش هر لحظه بیشتر می‌شد، با چشمان تار و پر از اشکش نگاهی به دور و بر می ندازد‌.
نبود که نبود !
_ خود مامانش، اینطور گفت؟
_ دعوا کردیم ، نگا هنوز هم نیومده!
_ انقدر به خودت فشار نیار ، من نمی‌خوام نوه ام چیزیش بشه.
_ بچه ام انگار می‌خواد خیلی سختی بکشه.
زیر پتو می خزد و بی صدا ادامه می دهد. همیشه از روزی که کسی را از دست دهد ، می‌ترسید.
تا خود شب ، دور تا دور اتاق قدم برداشت؛ خبری نشد .
دیگر نا امیدی در قلب او می‌خواست کنج کند، که در باز می شود .
بر می‌گردد و با دیدن صورت آشفته اش می گوید :
_ کجا بودی تا حالا ؟
ایمان اعتنایی به جواب سوالش نمی دهد و فقط او را در بغلش می برد .
_ کجا بودی ، وقتی داشتم از درد می‌مردم ؟
_ دعوا
روجا از او جدا شده و به سرعت گویای حالش می شود .
_ ببینم صورتتو ؟ جاییت که درد نمی‌کنه ؟
 

queen sun

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8317
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-30
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
56
پسندها
255
امتیازها
93

  • #8
_ چرا درد میکنه ؟
_ کجا؟
ایمان دستش را که بر روی قلبش می‌برد ، دیونه ای نثارش می کند .
_ یعنی دعوات این همه طول کشید؟
_ حال بچه چطوره؟
روجا با خنده می گوید :
_ نزدیک بود با لگدهاش ، منو به کشتن بده.
وقتی رعنا خانم وارد اتاق می شود ، ایمان سلامی عرض می کند، که با طعنه جواب می شنود.
_ چه عجب ، رخست دیدن دادید.
_ مامان!
_ میدونی اگه پدرت بفهمه ، چیکار می کنه؟
_ رعنا خانم ، من ... .
_ من بهت گفته بودم روجا ، این مرد برای تو نمیشه.
روجا با حاله ای از ناراحتی می گوید :
_ مامان خواهش می کنم، این بحث رو تموم کن.
ایمان برای هر کاریش دلیل داره.
_ برای ازدواج دومشم، دلیل داشت؟
مبهوت به ایمان نگاه می اندازد ،اما اون ریلکس سخن می گوید :
_ من به مادرم گفتم هیچ زنی جز روجا رو نمی خوام.
_ اما قبول کردی به صورت مخفیانه باهاش عقد کنی.
روجا که متعجب از حرفای مادر و ایمان بود ، عقب می رود .
نمی توانست باور کند. ایمان به اعتمادش ضربه زده بود؟
مردی که سال ها منتظرش بود ، در کنار زن دومش بود؟
_ تو این دوماه رو جبهه نبودی؟ درسته؟
_ روجا گوش کن.
_ نه! تو گوش کن، این دوماه جبهه نبودی؟ یا بودی؟
وقتی سکوت ایمان را می بیند ، پای بله می گذارد.
_ ازت متنفرم.
_ روجا ... .
_ همه چی بین ما تموم شد‌. با زن دوم بهت خوش بگذره.
کاپشنش را بر می دارد و با مادرش بیمارستان را ترک می کند.
_ مامان چرا بهم نگفتی؟
_ باید جلوش می گفتم تا خودت باورت بشه!
_ مامان!
سفت دست های مادرش را می گیرد ، به نظر میاد آمد فقط او می توانست؛ در این لحظه آرامش کند.
***
پاهایش را جمع می کند و به رو به رویش خیره می شود. چند روز است، هنوز مفهوم کار ایمان را نمی فهمید. بدی به او کرده بود؟ یا به او خیانت کرده که به این فکر افتاده بوده است.
در اتاق باز می شود و ریحانه [خواهرش] کنارش می نشنید .
_ آبجی اگر به فکر خودت نیستی ، به فکر بچه ات باش.
 

queen sun

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8317
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-30
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
56
پسندها
255
امتیازها
93

  • #9
_ کاش نداشتمش!
_ ناشکری نکن روجا، با این بچه می‌تونی اتفاقات این چند روزه رو فراموش کنی. همیشه دید عاقلانه داشته باش!
_ ریحانه ، ایمان به من خیانت کرده ، یه زن ... .
بغضش اجازه صحبت را از او می‌گیرد.
صحبت با ریحانه کمی به اون حس عذاب وجدان نسبت به بچه اش می‌داد.
حق را می‌گفت . ایمان را از دست داده بود، اما دوست نداشت‌ بچه اش از او رنجیده شود.
پله ها را آرام پایین می‌رود و روی صندلی می نشنید.
مادرش وقتی وضع روجا را می‌بیند، می‌خواهد فضا را عوض کند.
_ روجا، دیگه کوچولو لگد نمی‌زنه؟
لبخند تلخی از روجا دریافت می کند .
_ نه ، خیلی ساکت شده‌.
با ورود پدرش به سرعت از جایش بلند می شود.
_ سلام بابا.
_ سلام عزیزم، چه عجب دیدمت. شوهرت کجاست؟
حدس زده بود. هنوز مادر نتوانسته، موضوع را به پدر بیان کند.
_ دوستش زنگ زد ، رفت.
_ چرا صورتت غم داره؟ حالا بچه یه لگد زده.
خودت که خوراکت همین بود.
_ بابا!
_ خانم دروغ میگم؟
_ نه دروغ نمی‌گه.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین