. . .

در دست اقدام رمان آئورت بی دریچه | هدیه امیری نویسنده انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. جنایی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.








نام رمان: آئورت بی دریچه

نام نويسنده: هديه امیری
ژانر رمان: جنايی پليسی، عاشقانه، ترژادی


خلاصه:
ماسکش را بر صورت زده و در تیرگی شب سلطه‌گرانه سراسر بیابان را در برگرفته و مصرانه سعی در به رخ کشیدن چهره‌ی سیاهش را دارد.
آتشی که هر لحظه شعله‌ورتر می‌شود و زبانه‌های سرکشش به آرامی، هر آن‌چه سرراهش قرار دارد را می‌سوزاند.
صدای جلز و ولز آتش و زوز‌ه‌های گرگ‌ها با صاعقه‌ای که می‌زند یکی شده و قدرتش را فریاد می‌زند
و او بی با‌ک به قصد نابودی جان می‌گیرد و جان می‌دهد.
نابود نمی‌شود و نابود می‌کند هرچیزی را که سبب به نابودی‌اش شود.
ناپخته وارد میدان شده؛ اما پخته بیرون می‌آید.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #41
***
افرا با نیشخندی به مجلل بودن مکانی که در آن‌جا قرار داشت نگاه می‌کرد، اویی که از کف و پست‌ترین جایگاه به عرش رسیده بود و هیچ‌گاه نفهمید این‌همه جنگ و دعوا بر سر قدرت و شهرت و رسیدن و بودن در این‌ مکان‌ها چه چیزی دارد که آدم‌ها را حیوان می‌کند، آدم‌هایی که از یک قطره‌ی خون هم نمی‌گذرند.
افرایی که با چنگ و دندان جان کنده بود برای بودن در همچین سِمَتی!
افرایی که دل‌زده شده بود از این زرق و برقی که همه در کمال پر مدعا نبودن، ثروتشان را در چشم‌ها می‌کوبیدند! خصلت آدمی بود،‌ نه؟ که وازده شود و روز به روز عطشش زیادتر شود تا جایی که کیهان را زیر پا داشته باشد، باز هم حرص می‌زند و نعوذبالله از روزی که کفر می‌گوید و خودش را خدا می‌خواند.
افرا روبه‌روی کیاراد و کنار هانا نشست، کیان هم روبه‌روی هانا جای گرفت. افرا چشم دوخت به غذاهای روی میز که نور و رنگ‌های متنوع‌اش چشم را می‌زد. کمی سیب زمینی سرخ کرده را در بشقابش ریخت و بی‌صدا مشغول شد.
طعم بی‌نظیرش به دهانش مزه داد و معده‌‌ی بیچاره‌ای که تنها از گشنگی اسید تولید می‌کرد و حالا صمیمانه تشکر می‌کرد.


***
روی تخت دراز کشيده بود و ساعدش را روی پيشانی‌اش گذاشته بود. به سقف سفيد رنگ اتاق بی‌هدف زُل زده بود در دل دشمنام می‌کرد کسی را که فتوا داده بود در پس هرکاری باید هدفی باشد!
با صدای در، به خودش آمد، و همزمان که نیم‌خیز شده بود، گفت:
- بله؟
صدای دخترانه‌ و ظريفِ هانا لبخندِ محوی بر لبش طرح زد:
- منم خانوم رادمهر!
درحالی‌که دراز می‌کشید‌، دستوری صدا بلند کرد:
- بيا تو دختر!
پلک‌هایش را روی هم انداخت، صدای بسته شدن در را شنید. صدای پاشنه‌ی کفش‌های هانا روی اعصابش می‌رفت، چشم‌ باز کرد و غر زد:
- چند بار بگم نپوش اینا رو؟
و لاقید‌، چشم‌هایش را با حرص بست،
صدای بلندِ گوش‌خراش و لوس هانا روی آرامشش خط کشید:
- اَه! دختر؟ پاشو ديگه! خجالت نکشی‌ها! نیست که یکی به خودش بگه جای این‌که به هانای بدبخت گیر بدی، پاچه‌ی خودت رو بگیر که دم به دقیقه رو تخته و داره چرت می‌زنه! نوبری به والا!
چشم‌هایش را باز کرد، اخم کرد و تشر زد:
- صدات رو بیار پایین ببینم!
هانا خنده‌ای کرد؛ جانش در می‌رفت برای این رفیقِ گنداخلاق قوی‌اش!
بی‌تعارف، لبه‌ی تخت نشست که افرا هم نیم‌خیز شد و به تاج تخت کیه داد، چشم‌هایش را ریز کرد:
- خب؟
- ها؟
با غضب به گیجی هانا نگاه کرد‌، طعنه زد:
- حتماً کاری داشتی که مزاحمِ من و افکارم شدی ديگه!

هانا؛ اما با حرص پلک زد:
- که مزاحمم؟
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #42
لاقید شانه‌ای بالا انداخت و لبخند کجی در جواب سوالش زد، هانا با خشمی نمایشی زمزمه کرد:
- حیف که می‌ترسم!
- همین که حس می‌کنی می‌ترسی و به خودت هی تلقینش می‌کنی، روح و جسمت خو می‌گیرن که می‌ترسن!
نیشخندی زد:
- در ضمن، هیچ‌وقت نذار کسی از ترست پی ببره که بعدش علیه‌ات استفاده میشه!
سکوت هانا، به مزاقش خوش آمد. خوب بود که حداقل می‌دانست کجا زبان به دهان بگیرد.
- حالا چی‌کارم داری؟
با سوالش، هانا واکنش نشان داد و با دست محکم به پیشانی‌اش زد و "خنگی" نثار خودش کرد، نفسش را بیرون داد و شروع کرد:
- هیراد ایمیل زده که... .
هو‌ل‌زده عقب رفت، به اطراف اتاق نگاه کرد. یک‌هو بلند شد، موبایلش رو از جیبِ جینِ آبی‌ رنگش برداشت، ناخن بلند لاک‌زده‌ی هانا را می‌دید که تند‌تند نرمی انگشتش روی صفحه حرکت می‌کرد، صدای "دینگ" موبایلِ افرا به صدا در آمد. لبخند کجی زد، می‌دانست هانای احمق چه چیزی را نوشته و نگران چه چیزی بوده! پوزخندی صدا دار زد و پرتمسخر گفت:
- شنودی نیست خانوم کارگاه گجت!

با بهت نگاهش کرد، از کجا فهمیده بود؟ با آبِ دهانش، لبش را خیس کرد و زمزمه کرد:
- از...از کجا می‌دونی؟
نگاه تندی حواله‌ی این رفیق کوته‌فکرش کرد و با غیض دستش را روی گیج‌گاهِ سرش گذاشت و شمرده و تأکید‌وار گفت:
- توی این چیه هانا؟ مغز؟ بعید می‌دونم! حتی بعید می‌دونم کاهم توی این باشه! دِ آخه احمق، بارِ اولته اومدی ماموریت؟ چرا نمی‌خوای یاد بگیری؟ چرا خودت رو به نفهمی می‌زنی؟ چند بار گفتم هر جای که رفتی قبل از خبر مرگت اون‌جا رو بررسی کن تا دوربینی، شنودی نمی‌دونم کوفتی چیزی نباشه، هــــان؟
صدایش رفته‌رفته بالا می‌رفت و هانا شرمنده بود، خجالت‌زده بود و در دل لعنت می‌کرد خودش را که عرضه‌ی هیچ‌کاری را نداشت و همیشه گند بالا می‌آورد!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #43
آب دهانش را با صدا قورت داد:
- اما...اما آخه چطور ممکنه؟
- چی چطور ممکنه؟ این‌که بهمون شک نکردن؟ خوب نباشه بَد هم نیست!
چپ‌چپ نگاهش کرد و ادامه داد:
- حالا اگه افتخار میدی بگو ببینم چی شده!
لب گزید و درحالی که با انگشت‌هایش بازی می‌کرد گفت:
- هیراد ایمیل زد که بابا و خودش قصد دارن باهامون حرف بزنم.
نگفتن در مورد چی؟
- نه!
پر اخم، سری تکان داد. با تردید سرش را بالا آورد و روی تخت نیم‌خیز شد، لبش را مماس گونه‌ی افرا قرار داد و سریع بوسید، لب زد:
- خیلی دوستت دارم افرا، ممنونم بابت تک‌تک کمک‌هات!

« خودم رو خيلی دوست دارم؛ همه جا همراهِ منِ لجباز بود! يه بار نگفت با توعه کله‌شق حاضر نيستم که بيام؛ اومد و هيچی نگفت! حرفی نزد! دخالتی نکرد! ترحمی نکرد! فقط گفتم و اونم شنيد! رنجش دادم، خفتش دادم، شرمندش کردم؛ اما پا به پام موند و تحمل کرد! خودم خيلی سخت و دیونه‌وار دوست دارم!»

پلکی زد. سرش را عقب برد و زمزمه کرد:
- می‌خوام تنها باشم!
- باشه، من ميرم!
و لبخند زنان عقب‌عقب بیرون رفت و در را بست.
روی تخت دراز کشيد و ساعدش را روی چشم‌هایش گذاشت.

کلافه‌ی روی تخت نشست، با این همه فکر و خیال مگر خواب هم به چشمش می‌آمد؟ دست‌هایش رو روی صورتش گذاشت و چشم‌هایش را بست.
حس تلخِ مسئولیت به تک‌تک سلول‌هایش از همان بچگی رسوخ کرده بود و چنگال سردش، از توانش خارج بود؛ ولی او آدمی نبود که پا پس بکشد! همان روزی که بر کف زمین مرطوب سقوط کرد و جسم سفید پوشی را که جثه‌ی ضعیفی را داشت دید، در دنیای کودکانه‌اش پنداشت که چه به سرش آمده و از بدِ روزگار چه باعثش شده است!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #44
با صدای موسیقی موبایلش، دست‌هایش را برداشت، اسم مخاطب، اخم‌ها را مهمان ابروهای بداقبالش کرد؛ در این حیص‌بیص همین را کم داشت!
تماس را وصل و اسپیکر را فعال کرد:
- اوه! عزيزم!
به تاج تخت تکيه داد:
- سلام.
خنده‌ی بلندی کرد و با شگفتی گفت:
- اوه، افرا!...دختر تو تکی!
- نتيجه؟
- نتيجه؟
صدایش را بالا برد و صدایش زد:
- لورنت؟
- جانم خانوم؟!
و با تمسخر ادامه داد:
- سلام! ممنونم، منم خوبم. ممنون از احوال پرسی شما خانوم رادمهر؛ شرمندم کردین‌هااا!
مکثی کرد و جدی شد:
- نمی‌دونم چرا دنبال همون مشخصاتی که بهم دادی، می‌گردی؛ اما خب در هر‌حال بايد بگم اون‌ها در پاريس نيستن! تمام سوراخ و سنبه‌ها رو گشتیم؛ اما با این‌حال مطمئنم اگه آب توی هاوون می‌کوبیدیمم یه چیزی میشد!
اخم‌هایش پررنگ شد، طعنه‌زدن‌های این پسر هیچ‌وقت تمامی نداشت!
ابرویی بالا انداخت و بافکری که در سر داشت، محتاطانه از کلمات استفاده کرد:
- خب؛ ممنون لورنت! ديگه می‌تونين دست بردارين و همين‌جا اين موضوع رو تموم کنين، روز خوش!
- نه! نه! نه!

مبحوت لحنِ پرتنش شد.
- چی نه؟
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #45
با تردید پرسیده بود و همین سوال، لورنت را دلواپس کرده بود که خش‌دار گفت:
- ببين خانوم! من جداً نمی‌دونم اين افراد چه کسی هستن؟ چی‌کار می‌کنن؟ شما چه ربطی بهشون داری و هزارتا سوال ديگه که اين رو هم خوب می‌دونم، قطعاً با حرف زدن به شما به جوابی نمی‌رسم!
نفس عمیقش، مصادف با لبخند کج افرا شد، ادامه داد:
- نمی‌دونم این موضوع چرا برات انقدر اهمیت داری که دوساله درگیرشی! در هر صورت من، من قصد هيچ‌گونه دخالتی توی زندگيتون رو ندارم خانوم! فقط من... .
لعنت به کسی که ادعا می‌کند کاری به کارِ زندکی کسی ندارد که مثل سگ دروغ می‌گوید!
دست‌های ظریف و دخترانه‌اش مشت شد و حرص زد:
- خب؟!
آب دهانش را با سر و صدا قورت داد، دستپاچه توجیه کرد:
- ها؟! خب؟! خب که خب ديگه!
- بله، خب که خب! بحثِ من سر خب نيست لورنت! بگو تو سرت چی می‌گذره!
مکثی کرد و با غیظ گفت:
- منظورت از اين حرف‌ها چی بود؟ اين استرس و تشويش برای برای چيه؟
نه گذاشت و نه برداشت و وقتی که خودش را خلاص کرد و قال قضیه را کند و گفت:
- راستش چند وقت پيش طی جستجوهایی که می‌کرديم که خب چندان هم چيزی دستگيرمون نشد، يکی از شش نفرِ ما، کاترين، همون کاترين المبرت که در شهر ليون اقامت داره، از من برای سفری به سوئيس اجازه خواست. نمی‌دونم چرا؛ اما خيلی اسرار داشت که شما چيزی از اين موضوع مطلع نشين! از اون‌جايی که من اهلِ خ**یا*نت و دور زدنِ شما نيستم و همون روز اول که جونم رو نجات دادين، قسم خوردم که تا آخر عمرم فداکار بهتونم. سخت؛ اما به کاترين گفتم نميشه، يا حداقل بايد خانوم رو مطلع کنم تا جواب قطعی رو بهت بدم؛ ولی جالب با اين حرفم، فقط نگام کرد و ديگه اسمی از سفر و سوئيس نبرد!
نفسی گرفت و گرفته ادامه داد:
- همون‌طور که گفتم اسمی نبرد تا یه هفته، بعد از يه هفته نمی‌دونم چطوری؛ اما غيب شد! همه جا رو دنبالش گشتيم! تک‌تک سوراخ و سنبه‌هایی که ممکن بود به اون‌جا بره؛ ولی نبود! حتی از طريقِ دوست‌هام که توی ارتشِ کشور سوئيس بودن خواستم دنبالش بگردن!
با مکثش، کنجکاو گفت:
- خب؟
با لحنِ لورنت جا خورد، اين مردِ مغرور برای کاترين بغض کرده بود؟ اين شک‌برانگیز بود!


 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #46
- پيداش می‌کنم؛ فقط... .
تلاطم‌زده و با ذوقی فاحش گفت:
- درخدمتم! هرچی باشه درخدمتم!
- لازم نيست درخدمت باشی!
- پس؟
با تَر کردنِ لبش، عاقبت‌اندیشانه پرسید:
- بين تو و کاترين چيه سادرين؟
پریشان بودن در نفسی که بیرون می‌داد، به روشنی روز مشخص بود:
- دوسش دارم.
- و؟
- خودش نمی‌دونه!
ابرویی بالا انداخت:
- خب؛ می‌تونم بپرسم چرا نمی‌دونه؟
سادرين خنده‌ی بلندی کرد:
- افرا خودتی؟
با لحنِ شيطنت‌آميزش، اخم محوی کرد:
-خودِ جنسِ اصلم، خیالت تخت که تقبلی نیستم!
طعنه‌اش زیادی تلخ بود؛ اما سادرین به یک‌ورش هم نگرفت و بلند‌تر خندید:
- ولی من که این‌طور فکر نمی‌کنم!
- این‌که به چه خزعبلاتی فکر می‌کنی، آخرین چیزی که ممکنه ذهنم رو درگیر کنه!
نفسش را فوت کرد:
- نگفتم بهش! به خاطر همين نمی‌دونه، سعی کردم با کمک‌هايی که بهش کردم و گاهی وقت‌ها هواش رو داشتم و دارم بهش بفهمونم؛ اما اون نفهميد!
- کاترين، اون يه احمقه!
لحنش تهاجمی شد وقتی که بی‌فکر حرص زد:
- هی! هی! هر کی می‌خوای باش. جونم رو نجات دادی؟ داده باش! بازم رئیسمی؟ باش؛ اما به کاترين توهين نکن!
همزمان که ابروی خوش‌فرمش بالا می‌رفت، سادرین لب به دهان گرفت و ادامه داد:
- البته...لطفا!
با رضایت، نیشخندی زد:
- پيداش می‌کنم سادرين! جای نگرانی نيست!
و تهدیدآمیز و کوبنده ادامه داد:
- و تو موظفی که هوای تک‌تک افراد گروه رو داشته باشی! متوجه‌ای سادرين؟ تک به تک!
فکر نکن الان اگه چيزی نگفتم از اين گندی که بار اومده راضيم و از خیر تنبیهت می‌گذرم! نه! حواست باشه که تو بايد خيلی زودتر جريانِ کاترين رو می‌گفتی آقای سادرين لورنت!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #47
درحالی که سادرين وراجی می‌کرد، به سمت ميز کمی خم شد و با گفتنِ "به سلامت" با نرمی انگشتش روی آیکون قرمز رنگ زد، اوضاع بیش از آن‌چه تصورش را می‌کرد، بهم ریخته شده بود
! دست‌های کشیده و ظریفش تند‌تند روی کيبورد کشیده میشد، لحظه‌ای مکث کرد، هر دو دستش را توی موهایش برد، نفسش را به خسته بیرون داد، نفسی که زیادی بوی خستگی می‌داد!
به پيام چند دقيقه پيش هانا فکر کرد، فردا با هیراد و پارسا قرار داشتند، طبق گفته‌ی پارسا این دیدار زیادی مهم بود! چندبار دستش را روی صورتش کشيد، یادش نبود قهوه بخورد تا الان مثل سگ خوابش نیاید!
به روی آخرين ايميلِ فرستاده شده، کلیک کرد، از طرفِ شخصی ناشناس بود.
" خانوم جان؛ سلام! بابت کمک‌هاتون تشکر و خدانگهدار! "
با خوندنِ متن، ابروی راستش به نرمی بالا رفت و لبخندی زد. خودش بود؛ کاترين!
کمی عقب رفت، پایش را دراز کرد و لپ‌تاب را روی پایش گذاشت. دست دراز کرد و موبایلش رو از روی ميز کناری برداشت، شماره مورد نظرش را پيدا کرد فلفور رویش ضربه زد، هفت تا بوق آزاد خورد و همزمان با اشغال شدنش، ايميلی زده شد، لبش رو به دندون گرفت و ايميل رو باز کرد:
" س. نم ج ب؛ م! "
نیشخندی زد، لعنتی! کجا بود که کلمات را مخفف می‌کرد و از حروف رمز استفاده می‌کرد؟
نگاهش را بالا کشید، " س: سلام، نم: نمی‌تونم، ج: جواب، ب: بدم، م: متاسفم!"
لبش را محکم به دندان گرفت، عصبی، لپ‌تاپ را خاموش کرد، با صدا بست و توی کيفش گذاشت؛ باید متوجه میشد چه اتفاقی درحال رخ دادن است، او قطعاً باید جواب پس می‌داد برای استفاده از حروف رمز و بی‌چاره اویی که به خوبی در جریان بود که بیش از یک جواب پس دادن، قرار است تقاص پس بدهد، هر چند شاید... .
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #48
روی تخت دونفره‌ی شاهانه‌ی اتاقش دراز کشیده بود و کیف می‌کرد برای حکومتی که می‌کرد و عطشش روز به روز بیشتر میشد برای چشیدن قدرت و ثروت!
با طنین صدای موبایلش که یک آهنگ لایت بود، چشم‌هایش را با غیض روی هم فشار داد و لعنتی نثار پشت خط کرد، لعنت به فردِ بداقبال پشت خط و اجدادش!

دستش را کش آورد، موبایلش را از روی عسلی برداشت و جواب داد:
- می‌شنوم؟
- سلام رئیس!
لعنت، لعنت، لعنت! کی میشد ریشه‌ی این سلام و احوال‌پرسی‌های خاله‌زنکی از بن قطع شود؟ هان؟ خشمی چاشنی لحنِ سردش شد:
- چی شده؟
- راستش آقای ستوده، متاسفانه درباره اون دستورِ شما بايد بگم که هرکاری کرديم نشد!
آهی کشید که مصنوعی بودنش، خمشش را زیادتر کرد و ادامه داد:
- من متاسفم!
کمی تمرکز کرد، دستش مشت شد‌، پرتحکم نقل کرد:
- خودت انتخاب کن چطوری مجازاتت کنم؟
با شنيدن این جمله تنش لرز برداشت و التماس‌وار گفت:
- آقای ستوده شما دو روز ديگه به من وقت بدين؛ من همه‌ی تلاشم‌ رو می‌کنم، مطمئن باشين!
اخمش غليظ‌تر شد، تمسخر لحنش دست خودش نبود وقتی که گفت:
- يه ماهِ وقت داشتی و هيچ غلطی نکردی! اون‌وقت توی اين دو روز می‌خوای معجزه کنی؟
- بله درست می‌فرمائين؛ اما خواهش می‌کنم! اگر در عرض اين دو روز نتونستم کاری کنم شما... .
توجیه‌هایش بیشتر روی اعصاب بود تا دست و پاچلفتی‌اش، غرید:
- يه ماه به توعه بی‌عرضه وقت دادم و توی احمق هيچ غلطی نکردی! بهت گفتم اين مسئله چقدر برام مهمه. ديگه هم لازم نيست! بی‌عرضه‌هایی مثلِ تو توی تيم من هيچ ارزش و جايگاهی ندارن! تو هم برای هميشه از جلوی چشم‌هام گم میشی! شیرفهمه؟
صدای تند‌ِ نفس‌هایش، نیشخندی روی لبش نشاند و ادامه داد:
- فقط وای به حالت اگر دور برم آفتابی شی! نيست و نادبودت می‌کنم! می‌دونی که می‌کنم! همين که گذاشتم زنده بمونی؛ بايد کلات رو بالا بندازی!
و با عصبانیت، قطع کرد.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #49
بايد از راه دیگری می‌رفت، یا...خودش! بهترین و مطمئن گزینه‌ای که در عین حال خیلی ریسک داشت خودش بود، پای خودش هم میشد که به این بازی وارد شود؛ اما...نه! دیگر اگر و امایی نبود، یعنی نباید می‌بود، وقتی‌ که خشم و کینه شرحه‌شرحه سلول‌های بدنش را می‌درید!
هوش و حواسش برگشته بود و م×س×ت×ی خوابِ چند دقیقه پیش از سرش کنده شده بود، با لرزش موبایل در دستش، کمی از فشارِ گره‌ی ابروهایش کم شد. کیان! او به موقع پیدایش میشد! بی‌توجه‌ به چرت و پرت‌های ذهنش، تماس را وصل کرد:
- داداش؟
حزن صدایش را چگونه تسلا می‌دهد؟ هان؟ زیادی زود نبود برای برادرِ کوچکش درد بی‌مادری؟ قسم به تمام مقدساتی که مادرشان برایش جان می‌داد، انتقام می‌گرفت از اویی که سبب این حال گُه‌شان بود!

محکم وسط پیشانی‌اش زد:
- چيه؟
امشب هم جز شب‌هایی بود که برادر کوچکش خسته بود و سردرگم!
- هيچی؛ هيچی داداش!
«هيچی! عبارتی که می‌گيم وقتی که درونمون لبريز از همه چيه!»
نفس را محکم بیرون داد و با حرارتی که رگه‌های خشمش سوخته میشد گفت:
- ببين کيان! اون کسی رو که برای ماموريت پيدا کردن اون دختره فرستاده بوديم؛ بهم زنگ زد، احمق می‌گفت پيداش نکرده! يکی ديگه که مورد اعتماد باشه پيدا کن!
- کياراد؟ تو هنوز اون موضوع رو ول نکردی، نه؟ دِ آخه برادرِ من خوبه، خوبه که اون اتفاق واسه من افتاد؛ بعد تو ول کن نيستی؟!
چنگی به موهایش زد:
- دِ آخه تو چرا نمی‌خوای بفهمی؟ هان؟ دِ لعنتی درسته اون اتفاق واسه تو افتاد؛ ولی بهاش رو کی داد؟ تقاص اين قضيه رو کی داد؟ ها؟
صدایش رفته‌رفته بالا رفت و داد می‌زد:
- دِ من! من! منی که داشتم سگ دو می‌زدم واسه رسيدن به شغلی که برام مهم بود! تو چی می‌فهمی وقتی که توی کما بودی، به من چی گذشت؛ ها؟ منی که نه می‌تونستم بيام و نه می‌تونستم کارهام رو ول کنم؟!
کيان هم، کنترلش را از دست داد و پر خشم داد زد:
- می‌دونم! می‌دونم! بهتر از هرکسی می‌دونم! فراموشی که نگرفته بودم، حتی وقتی هم که بهوش اومدم همه چی رو برام گفتن! دِ من لامصب گُه‌م ارزش ندارم چه برسه به قیمت جون تو؛ ولی آخه پيدا کردن اون دختره به چه قيمتی؟ به قيمتِ نابودی خودت؟ داغون کردنِ خودت؟

با خشم، فریاد زد:
- به قيمت هرچی که ميشه! داغون میشم؟ بذار بشم! مگه الان نيستم؟ من یه دیونه‌ی داغونم کیان! حتی شده به قيمت از دست دادنِ جونمم که شده بايد پيداش کنم! اون ع×و×ض×ی رو بايد پيدا کنم! به هيچکدومتون هم نيازی ندارم!
- باشه؛ هرچی که تو بگی، فقط آروم باش! آروم باش؟ خب؟
با نفس‌نفس حرص زد:
- آرومم! خيلی وقته اين‌قدر آرومم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #50
کيان، کلافه "لعنتی" نثار خودش کرد، مکثی کرد و با تردید گفت:
- کيان؟ آيهان پست فطرت برگشته و گارنير ع×و×ض×ی هم به خاطرِ اون لاش‌خور مهمونی ترتيب داده؛ اِسکات سرِ شب، بعد از رفتن تو زنگ زد و برای فردا دعوت‌نامه فرستاد‌، هر چند فقط یه دعوت‌نامه نبود و حتماً خواست اون‌جا باشیم!
با عصبانیت، دستی توی موهایش کشید:
- و؟
- قبول کردم!
نفسش را محکم بيرون داد که ادامه داد:
- می‌دونم که نبايد بی‌اجازه‌ی تو اين دعوت رو قبول می‌کردم؛ اما مجبور بودم! حتی حالا که افرا و هانا هم توی عمارتمون مستقر شدن که شده قوز بالا قوز؛ مجبور بودم! از طرفی توی اين فکرم که گارنير احمق، باز چه نقشه‌ی مزخرفی توی ذهنِ مريضشه!
با خونسردی نیشخندی زد:
- اون احمق حتی ارزش فکر کردن نداره، بهش فکر نکن! يادت که نرفته؟ اون جرعت مقابله با ما رو نداره! فردا هم به اون مهمونی مزخرف می‌ريم. قبلش هم از شنودهای اون‌جا و بچه‌ها کنترلِ همه چی رد به دست می‌گيرم. نيازی به نگرانی نيست، می‌دونی که؟
با خیالِ آسوده، بلند خندید‌‌ جانش بسته بود به جانِ این برادر و نفس در می‌رفت برای هر آخی که مـی‌گفت!
- کارت درسته داداش!
ابرويی بالا انداخت، کیان زمزمه کرد:
- کياراد؟ بابتِ مهربونی‌هات ممنونم!
" مهربون باشيم؛ زندگی پر از اتفاق‌های غير منتظره‌ست!"
خندید و ادامه داد:
- حالا هر چند هم زيرپوستی؛ مهربونی ديگه! منم ريزبينانه حواسم هست. در هرحال دمت گرم!
مهربانی؟ بی‌میل بود به این‌که بداند چیست، اصلاً نفرت داشت از هر چی که ربطی به مهر و محبت دارد!
صدایش ریز شد و در گوشی‌، پچ‌مانند گفت:
- سنگ‌ها اون‌طور که مردم ميگن، سنگدل نيستن؛ آخه توی دلشون، قشنگ‌ترين گل‌ها داره رشد می‌کنه و بزرگ ميشه!
دستش مشت شد و طعنه زد:
-ساعتِ خوابت گذشته!
تنها کسی در برابرش تسلیم بود همین کوه بود، همین برادر ارشد خانواده، اویی که بی‌منت در هر لحظه‌ پشتش بود و امان از لذتی که در آن غرق میشد و بی‌ترس خطرها می‌کرد و بی‌آن‌که به چیزی فکر کند، آخر مردی همانند کیاراد پشتش بود و چقدر م×س×ت می‌شد از این‌که همچین کسی را دارد!
خندید و گفت‌:
- خان داداش شبت خوش!
بی‌آنکه جوابی دهد، تماس را قطع کرد. سرش را مابین دستانش گرفت؛ برای امشب ظریفتش تکمیل بود و کاسه‌ی صبرش لبریز!
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
563

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین