. . .

در دست اقدام رمان آئورت بی دریچه | هدیه امیری نویسنده انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. جنایی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.








نام رمان: آئورت بی دریچه

نام نويسنده: هديه امیری
ژانر رمان: جنايی پليسی، عاشقانه، ترژادی


خلاصه:
ماسکش را بر صورت زده و در تیرگی شب سلطه‌گرانه سراسر بیابان را در برگرفته و مصرانه سعی در به رخ کشیدن چهره‌ی سیاهش را دارد.
آتشی که هر لحظه شعله‌ورتر می‌شود و زبانه‌های سرکشش به آرامی، هر آن‌چه سرراهش قرار دارد را می‌سوزاند.
صدای جلز و ولز آتش و زوز‌ه‌های گرگ‌ها با صاعقه‌ای که می‌زند یکی شده و قدرتش را فریاد می‌زند
و او بی با‌ک به قصد نابودی جان می‌گیرد و جان می‌دهد.
نابود نمی‌شود و نابود می‌کند هرچیزی را که سبب به نابودی‌اش شود.
ناپخته وارد میدان شده؛ اما پخته بیرون می‌آید.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #21
«فلش‌بک»

- داداش؟
با صدای پر تنش خواهرش اخم مابین ابروهایش نشست.
- جانم مینا؟
- داداش... داداش توروخدا بیا.
دندان سایید.
- کجایی؟ کجایی تو؟
صدای خواهرش، رفته‌رفته تحلیل می‌رفت:
- بیا داداش... بیا کیاراد!
بوق ممتد در گوشش، خشمش را زیاد کرد، با حرص بلند شد و کامران در نزده وارد اتاق شد، با همان اخم‌های درهم و خطرناک نگاهش کرد، کامران اما بهایی نداد و با قدم‌های بلندی خودش را به میز ریاستش رساند:
- پسرعمو؟
جوابش را نداده بود که نامه‌ای در دستش را روی میزش گذاشت و با صدایی پر بغض نالید:
- مینا.
با شنیدن اسم خواهرش، بی‌توجه به تپش نگون‌بخت ظربان قلبش غیض کرد:
- چی شده؟
- اون... .
پر از اضطراب و ترس فریاد کشید:
- اون چی؟
- اون بی‌پدر... اون ع×و×ض×ی مینا رو... .
طاقت نیاورده با خشمی مضاف شده تو سینه‌اش رفت و یقه‌اش را گرفت:
- دِ بنال کامران؟
و با تغیر داد زد:
- خواهر من کجاست؟
- اون بی‌شرف آخر کار خودش رو کرد... به مینا... مینا رو مالِ خودش کرد!
جا خورده دستانش شل شد و با حالی خراب عقب‌عقب رفت، کامران با همان صدای پر از عقده ادامه می‌داد:
- تو قول دادی! تو قول دادی نامرد!
و لعنت به او... به اویی که قول داده بود، خون داده بود و ای‌وای از او... ای‌وای! خواهرش... آن خواهرِ جگر گوشه و معصومش... مینا حالا در کدام دستانِ الواط و عیاشی بود؟ آن خواهر کم حرف و گوشه‌گیر... آن لعنتی به خواهرِ کیاراد... به حریم او دست‌درازی کرده بود؟
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #22
انگلیس_لندن (6)


با صدايی که به گوش می‌رسيد، هوشيار شد و از صدای موسيقی، بین خواب و بیداری زنگِ موبایلش را تشخیص داد، با دست دراز کردنش آن را از عسلی برداشت و بدون باز کردن چشم‌هایش، با عادت همیشگی دستش را روی آیکون گذاشت و بی‌هدف بالا کشید تا تماس برقرار شد، با لحنی که به‌دلیل خواب دورگه شده بود، جواب داد:
- می‌شنوم؟
- سلام داداشِ من.
- چی شده؟
- سريع خودت رو برسون که خانوم‌ها رسيدن!
با شنيدن اين خبر، اتوماتيک‌وار چشم‌هایش باز شد، با غيظ گفت:
- رسيدنشون اونم ده روز، زودتر از قرار؟!
- من چی بگم؟ قرارمون ساعت چهار، کافی‌شاپ کافئینِ، تو هم لطفاً خودت رو زود برسون!
با انگشتِ اشاره‌اش محکم وسط پيشانی‌اش زد:
- اَه.
- داداش؟ زود اومدنشون برای ما بد نشده، می‌دونی که؟
با لحنِ شيطنت‌آميز کيان، ابرويی بالا انداخت، زمزمه کرد:
- چرا که نه! بودنشون مساويه با نزديک شدن به هدف!
مکثی کرد، صدای خنده‌ی بلند کیان افکارش را بهم ريخت، لبخند کجی زد و بی‌آنکه چیزی بگوید، تماس را قطع کرد.
روی تخت نيم‌خيز شد و بعد از گذاشتن پاهایش روی سرامیک سرد اتاق، دمپایی مردانه‌ی چرمش را پا کرد و به‌سمت حمام رفت.
بعد از يک حمامِ آب يخی که سرحالش کرد، به سمت کمدِ لباسی با طرح چوبِ مشکی رنگِ اتاقش رفت و يک دست کت شلوار مشکی از کمد بيرون آورد و بعد از تعویض لباس‌های آدیداس تنش، پوشيد.
به تصوير خودش در آينه با رضايت نگاه کرد. لبخند کجی که کنج لبش بود و همین نیشخندِ حاضری که بر روی اعصاب خیلی‌ها بود!
ظاهری به دور از هرگونه احساس... . خشک‌ و بی‌روح، خشک بی‌احساس، همانند قصه‌ها!
نیشخند کنج لبش، با فکر رسيدن به مهمان‌های تازه واردش، پر‌ رنگ‌تر شد و زير لب زمزمه کرد:
- يک، هيچ؛ به نفع من!
با فرو کردن مجدد دست‌هایش در موهای اصلاح شده‌اش، چشم از تصوير خودش در آينه گرفت. عطرِ مارک‌دارش را از روی ميز برداشت و زير گردن و مچ دستش زد و سرخوشانه محکم پا بر زمین می‌کوبید و از اتاق بیرون زد.



***
به‌سمت کافی‌شاپی که کیان گفته بود، می‌راند؛ با اين‌همه ثروت و قدرت، اعتقادی به راننده شخصی نداشت! چون بر این باورِ مسخره پایبند بود که او کیاراد است؛ کسی که حتی در زندگی‌اش به بهداری هم احتياج ندارد!
با زنگ خوردن گوشی‌اش که عکس کیان را نشان می‌داد، بدون مکثی تماس را وصل کرد:
- چی شده؟
- دِ آخه کجا موندی تو برادر من؟
به ساعت مچی‌ و اصلش نگاه کرد، سه و پنجاه هفت دقيقه. ابرويی بالا انداخت:
- هنوز سه دقيقه، تا چهار مونده.
کیان اما مَست از داشتن او و کارهای حساب شده‌اش خندید:
- کارت درسته داداش!
مکث کوتاهی کرد، جدی زمزمه کرد:
- دو، سه دقيقه پيش ايميل جک به دستم رسيد، ماموريتی که بهش محول کرده بودی، انجام شده!
در کسری از ثانيه ابروهایش چفتِ هم شد و همزمان که فشار دست‌هایش روی فرمان بيشتر می‌شد و با فکی چفت شده غرید:
- پس بالاخره تونست اون پست فطرت رو بگيره؟
- خوش‌بختانه، آره!
ابرويی بالا انداخت و در‌حالی‌ که نقشه را در ذهنش مرور می‌کرد، تماس را قطع کرد؛ زودتر از آن چيزی که انتظارش می‌رفت، بره‌ی فلک‌‌زده توسط گرگ گرفته شد!
« ما آن‌قدر رَد داده‌ایم که دیگر سر بر میله می‌کوبیم!
سرهای بی‌شماری را شکستیم و نابود کردیم‌؛ اما نمی‌دانیم کی می‌رسد آن‌ روزی که شاهد شکستن میله‌ها باشیم!»

پاورقی:
۶‬: لَندَن پایتخت و بزرگ‌ترین شهر انگلستان و در عین حال بریتانیا است. این شهر در کنار رود تیمز در جنوب شرقی انگلستان، در ابتدای پای‌رود ۸۰ کیلومتری که به دریای شمال می‌رسد، قرار دارد. لندن به مدت بیش از دو هزار سال سکونت‌گاهی چشمگیر بوده‌است. این شهر توسط رومیان که آن را لوندینیوم نامیدند، بنا نهاده شده‌است.
***

اِريک، يکی از خدمتکارها، با ديدن ماشين‌اش به‌سمتش آمد. پیاده شد و سويچ را در دستش گذاشت و بی‌آنکه حرفی بزند، به سمت درِ ورودی حرکت کرد و با رسيدنش به در، در توسطِ خدمتکارهای همان‌جا برایش باز شد.
کافی‌شاپی مجلل و به‌ظاهر، دارای تمام امکانات! مکانی قابل تحمل برای پذيرايی از مهمان‌های تازه رسيده‌اش.
بی‌توجه به نگاه‌های سنگین مردم، به سمت ميزی که معمولاً کیان رزرو می‌کرد قدم برداشت، قدم‌هایی که محکم برداشته می‌شد و خودخواهانه قصد داشت تا فراخ بودن خودش را به رخ بکشد.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #23
با رسيدنش به ميز هر سه به احترامش بلند شدند، با جديت به کيان نگاه کرد که منظور را گرفت با خيال راحت، سری به عنوان «اوکی» بودن اوضاع تکان داد که با صدای دل‌کش دختری چشم از کيان گرفت:
- اوه! آقای ستوده، سلام.
پشت ميز نشست و سپس آن‌ها هم به تبع نشستند. دست‌هایش را روی ميز گره زد.
دختره‌ی روبه‌رویش هانا سعادت، بيست و چهارساله و فرزند پارسا سعادت بود! پیش از هر چيزی کمی سياست می‌توانست به کارش بياید! کياراد کسی نبود که بی‌گدار به آب بزند!
ابروی راستش را بالا انداخت:
- خوش اومديد.
تعجبِ در نگاه هانا و واکنشی که او در ثانیه از خود نشان داده بود ... همین علتِ موجبِ تجدید پوزخند کنج لـبش شد. بعد از آن همه تعشق برای جمله‌ی اول و توجه‌ای به نشان ندادن سلامش، انتظار همچين جمله‌ای را نداشت؛ اما هانا هم حرفه‌ای بود و کارکشته! فی‌الحال نقاب بی‌تفاوتی را زد و با لبخندی به‌اصلاح جمعش کرد!
ثانيه‌هايی کندی گذشت و سپس سکوت توسط کيان شکسته شد‌،‌ با دست اشاره‌ای به هانا کرد:
- رئيس؟ ايشون سرکار خانم هانا سعادت هستن که به شهر لندن اومدن.
کمی مکث کرد و به دخترِ بـغل دستی هانا اشاره کرد:
- و ايشونم سرکار خانم افرا رادمهر.
سری تکان داد و با اشاره‌ای به هر دو دختر، لبخندی زد.
- ايشون هم آقای ستوده هستن. کياراد ستوده!
« پیچیده‌ترین موجودی که تا به حالا دیده‌ام "زن‌ها" بودند! عاشق‌ترینشان که بیشتر گیر می‌داد و فارغ‌ترینشان که زیادی بی‌تفاوت بود! بی‌خیالی‌شان روی اعصاب بود و گاهی آرامش می‌داد و زبان‌بسته مردانی که نمی‌دانستند که یک بانوی عاشق از تبار عشق؛ اما حساس بهتر است یا بانویی بی‌تفاوت اما سرد و لجباز؟ و اویی که یقین داشت هیچ‌کدام به دردی نمی‌خورند و تنها یک موجود ضعیف و مردنی هستند!»
کیان در‌حالی که قهوه‌اش را مزه می‌کرد، گفت:
- خانوم‌ها؟ هتلی که اقامت دارین کجاست؟
هانا، دستش را دور کمر باریک استکانِ محتویایت چای حلقه کرد و همزمان گفت:
- هتلِ کوریتینا.
کیان سری تکان داد و زمزمه کرد:
- هوم؛ پس نزدیکه به عمارت!
همزمان که استکان رو به لبش نزدیک می‌کرد، گفت:
- چیزی گفتین؟
کیان به خودش آمد و با لبخند، سرش را به طرفین تکان داد.
- نه! نه! چیزی نیست!
هانا موشکافانه، «هومی» زمزمه کرد و کمی از محتوی چای در استکان خورد.
کیاراد: بهتره هر چه زودتر به این‌جا خودتون رو وفق بدین... .
ابرویی بالا انداخت و کنایه‌آمیز رو به افرا ادامه داد:
- قطعاً هتلِ رزرو شده به پای عمارت شاهانتون نمی‌رسه؛ اما خب برای زندگی موقت، نمی‌تونه بد باشه!
کیان، متحیر اسمش را صدا زد و بی‌توجه با تحکم گفت:
- از قبل هزینه‌ی اقامتتون در هتل پرداخت شده! تا وقتی که این‌جا هستین خرج و مخارج به‌عهده‌ی منه! مفهومه؟
افرا، لبخندِ کجی زد:
- شما کی باشی؟
هانا هینی کشید و با ترس به افرا نگاه کرد، افرا اخم غلیظی کرد و با تمسخر ادامه داد:
- قطعاً این‌جا به‌پای عمارت شاهانه‌ی من نمی‌رسه جناب ستوده و این قضیه هیچ ربطی به شما نداره! درضمن ما به آپارتمانمون می‌ریم و فقط چند شب مهمون هتلیم!
با نفرتی در نگاه و کلامش ادامه داد:
- لازم نیست که دایه‌ی عزیز‌تر از مادر شین! پول و ثروتتون ارزونی خودتون و نوچه‌هاتون بمونه! بهتره خرج و مخارج گداهای سر راه رو به عهده بگیرین!
و شمرده‌شمرده ادامه داد:
- بارِ آخره امر می‌کنین به من، این‌دفعه‌ رو گذشت می‌کنم؛ اما دفعه‌ی بعد با این ملایمت برخورد نمی‌کنم! مفهومه؟
« گاهی سبک‌ترين و بی‌وزنترين چيزهای دنيا، سنگين‌ترين‌ها ميشن؛ مثل کلام و حرف‌هايی که در اوج احساس بيان ميشن! در اوج ناراحتی‌ها، در اوج خوشی‌ها، در اوج همه عواطف!
گاه يه حرف می‌تونه وزنی به خود بگيره که تموم ابهت، غرور و دنيای آدمی رو بريزه و آوار کنه روی سرش. کلمات رو دست کم و دل‌ها رو ناديده نگيريم»
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #24
با دستی که روی شانه‌اش نشست به‌پشت برگشت، هانا لبخندی زد.
چشم‌هایش را کمی ريز کرد که ادامه داد:
- آقايون ستوده رو ميگم!
نیشخندی زد که هانا با شیطنت ذاتیش ادامه داد:
- مورد پسند واقع شدن؟
با کنایه گفت:
- بهتره مورد پسندِ همونی واقع شن که می‌خوادشون؛ نه من!
خنده‌ی بلندی کرد.
- اوه! این تهش بود!
اخمی کرد و با مِن‌مِن گفت:
- ولی رفتارت... .
ساکت شد که ابرویی بالا انداخت. با تمسخر گفت:
- رفتارم؟
با ترس نگاهش کرد. خودش که خوب می‌دانست رفتارِ او به احدی ربطی ندارد؛ پس چرا چیزی را به زبان می‌آورد که همانند حالا لال‌مونی بگیرد؟
با زنگ خوردن موبایلش‌ چشم از هانا گرفت و تماس را وصل کرد.
-بله؟
-سلام خانم رادمهر، روبرت هستم.
- چی شده؟
- را... راستش من متاسفم!
-اتفاقی پيش اومده؟
و با سوء‌ظن ادامه داد:
- چی شده؟
روبرت فی‌الحال شروع کرد:
- خيلی عذر می‌خوام خانم رادمهر؛ اما هتلی که قرار بوده در اون‌جا اقامت داشته باشين حاضر نشده و یه سری مشکلات پیش اومده، این‌طور که به من خبر رسیده شوفاژ اتاقِ شما سوخته!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #25
با تمسخر، ابرویی بالا انداخت:
- بهونه‌ی دیگه‌ای برای نرفتن من به اون‌جا نداشتین؟ هه!
آخه شوفاژِ سوخته چه ربطی به اتاق من داره؟ درسته که پاییزه و هوا سرد؛ اما یه شب که هزار شب نمیشه آقای روبرت! توی لندن به این بزرگی هم جز این هتل و این اتاق، اتاق دیگه‌ای وجود نداره! اوکیه!
نفس‌های نامنظمش به گوش می‌رسید و حرفی برای گفتن نداشت که با تحسر ادامه داد:
- این‌همه کوته‌ فکریت رو نمی‌دونم پای چی بذارم؛ ولی از همونی که دستور می‌گیری بهش میگی که رادمهر طبق خواستت به عمارت ستوده‌ها میره؛ ولی بد تلافی می‌کنه!
هانا به سمتش آمد، با اخم‌های درهمش سخت نبود واقف شدن به این‌که او الان سگی‌‌ است که بهانه می‌خواهد برای پاچه گرفتن.
با ملاحضه هم‌زمان که دستش را می‌گرفت گفت:
- چیزی شده؟
لحنِ آرام و پر استرسش. اگر کسی می‌شنید که لعن و نفرین می‌کرد. اویی را که سبب حال دختر بود.
- حالا چرا دست‌هات می‌لرزه؟
جا خورد و به یک‌باره دست‌هایش را از دستش بیرون آورد که پوزخندی زد:
- نمی‌دونستم که این‌قدر ترسناکم!
هول شد و خندید:
- نه! نه! ف... فقط، آخه فقط... .
سری با تاسف تکان دادد و لاقید حرفش را قیچی کرد:
- آب ریخته شده جمع نمی‌شه هانا خانم! متوجه‌ای که؟
با شرمساری نگاهش کرد که موبایلش را بالا گرفت و تکانش داد:
- روبرت بود! آقا دستور دادن که به عمارت ستوده‌ها بریم!
مات و متحیر گفت:
- دستور داده؟ اونم به تو؟
و زیر لب زمزمه کرد:
- محاله ممکنه! دستور؟ اونم به افرا؟
نگاهش کرد و درحالی‌که سرش را تکان می‌داد، لب زد:
- نه! نه غیرممکنه!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #26
لبخند کجی زد:
- زیر سر کدوم کره‌خری هست و نمی‌دونم؛ اما به بهونه‌ی سوخت شوفاژ اتاق هتل، خواست که اون‌جا بریم!
- یعنی خودش خواست اون‌جا بریم؟
ابرویی بالا انداخت:
- آی‌کیو! هیچ‌وقت گرگ مستقیماً نمیره به گوسفندها بگه آماده شین من می‌خوام بخورمتون! یهو حمله می‌کنه و اول سگ رو می‌خوره و این باعث گوسفندها احساس خطر کنن و فلنگ رو ببندن!
- و حالا روبرت دستور گرفته که سوخت شوفاژ هتل بهونه رو دستش داده، آپارتمانم که آماده نشده، هتل‌های دیگه رو هم که حتما بهونه‌ای برای نرفتن ما به اون‌جا دارن، پس فقط می‌مونه عمارت ستوده‌ها!
پوزخندی زد:
- هه! احمقِ کودن!
در چشم‌هایش زل زد:
- خب، دستور چیه؟ چیکار... عه، انگار هنوز این‌جایین؟
کیان، قدم باقی مانده را طی کرد. لبخندی زد و دستی توی موهایش کشید:
- بله؛ راستش از هتل تماس گرفتن و مشکل اتاقتون رو گفتن که شوفاژ... .
هانا، با استهزا حرفش را قطع کرد:
- اوه... بله‌! سوخت شوفاژ اتاق، اونم فقط اتاق ما!
کیان، اخمی کرد و آشفته گفت:
- بهتره بذارین صحبتم تموم شه خانم، بله! تماس گرفتن و این خبر رو دادن، یه چندی روزی رو بهتره توی عمارت بد بگذرونین!
لبخندی کجی زد که هانا طعنه زد:
- ولی من فکر می‌کنم خوش‌ می‌گذره!
کیان‌ خشم‌آلود نگاهش کرد. افرا برای بستن زودگذر این قائله درحالی که نقشه‌ها داشت، خونسرد گفت:
- شما جلوتر حرکت کنین، ما پشت سرتون میایم!

«ياد بگير قيد آدم‌ها رو بزنی همون‌جا که برات وقت نمی‌ذارن، همون‌جا که آخرين نفر ميشی تو اولويت‌هاشون، همون موقع که يکی ديگه رو بهت ترجيح میدن و همون وقت که عصبانيتشون رو سر تو خالی می‌کنن! ياد بگير بگذری ازشون؛ وقتی که به راحتی می‌گذرن از احساساتت! ياد بگير بی‌خيال آدم‌ها بشی، وقتی تو رو فقط آچار فرانسه زندگيشون می‌بينن!
یاد بگير خودت‌ رو ارزشمند ببینی!»

با صدا زدن‌های هانا، به خودش آمد:
هانا: افرا؟... آآآ، افرا؟ افرا جان؟...افرا!
لبش را تر کرد و بزاقِ خشک شده‌ی دهانش را سخت پایین داد:
- چيه؟
- نقشه چیه؟ با این اوضاع‌، باید چی‌کار کنیم؟
- به خواستشون تن می‌دیم!
با تعجب از این لحنِ خونسرد او و خواسته‌اش گفت:
- هیچ می‌فهمی چی میگی؟ تن بدیم به خواستشون؟
سری تکان داد:
- حواست به ‌تک‌تک واکنش‌هایی که نشون میدی باشه، شیرفهمه؟
«چشمی» زمزمه کرد. محتاطانه پرسید:
- افرا؟ می‌خوای چی‌کار کنی؟
خونسرد زمزمه کرد:
- سوال پرسیدن نداره وقتی به قصد نابود کردنشون وسط میدون هستم!
هانا‌ هینی کشید و تقریباً بلند داد زد:
- نابودی؟ می‌فهمی چی‌ میگی؟
نیشخندی زد و همزمان که پایش را روی ترمز ‌می‌گذاشت‌، ترمز دستی را بالا کشید و سری تکان داد و به ظاهر بی‌خیال لب زد:
- می‌فهمم چی‌ میگم! حالا پیاده شو که قراره میزبانی ستوده‌ها رو ببینیم!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #27
***

کیان خدمه‌ها را مرخص کرد و به اتاقی که در آن بنفش و دستگيره‌ها به رنگ سفيد بود اشاره کرد:
- بفرمائيد خانم رادمهر.
رو به هانا، با اشاره‌ به اتاق دیگری با همین ترکیب گفت:
- و خانومِ سعادت اينم خدمت شما، بفرمائين خواهش می‌کنم!
سری تکان داد. هانا «ممنونم» زمزمه کرد. کيان لنگه‌ای از ابروهایش رو بالا انداخت و دست به سينه، روبه هانا لبخندی زد:
- قابل شما رو نداره خانم!
و با طعنه ادامه داد:
- امیدوارم طبق پیش‌بینی‌تون خوش‌ بگذره!
هانا، ابرویی بالا انداخت:
- نمی‌تونه مکروه باشه چشیدن خوشی‌‌های این‌جا!
غلیظ «نچی» گفت و پر تمسخر ادامه داد:
- برای خیلی‌ها حرومه؛ اما فعلاً برای شما حلاله!
شمرده‌شمرده با همان لحنِ پر از استهزا ادامه داد:
- حلال حلال!
هانا شانه‌ای‌ بالا انداخت. با زمزمه‌ی «فعلاً» به سمت اتاق رفت. چشم از هانا گرفت و سرش را کمی بالا آورد. رنگِ چشم‌های مشکی‌اش برق خاصی داشت!
رنگ و حالت چشم‌‌هایش آشنا بود؛ ولی کِی و کجا دیده بود؟ نمی‌دانست!
به خودش آمد که او هم مثلِ خودش از بالا به پایین اسکنش می‌‌کرد!
- به نتیجه‌ای رسیدن جناب ستوده؟
ابروی راستش به نرمی بالا رفت:
- از چه نظر خانم رادمهر؟
نیشخندی زد و ادامه داد:
- اگه شما به نتیجه رسیدین، بگین تا شریکی یه نتیجه‌ی در خور خودمون ارائه بدیم!
لعنتی! اخمش غلیظ شد:
- علاقه‌ای به شریک شدن با هر خری رو ندارم!
- بلانسبت به خر سرکار خانم!
خنده‌ی کوتاهی کرد:
- تا شما هستی، چه نیازِ به خر؟
نمایشی، لبش را به دندان گرفت:
- البته منظورم خودِ خر بود! تا خودِ خر هست چرا ما اسمش رو به یدک بکشیم؟‌
- که چی؟
به وضوح تعجب کرد از این همه صراحت! کیان، خیلی راه داشت تا افرا را بشناسد!
شانه‌ای بالا انداخت. این کَل‌کَل‌ها و کشمکش‌ها برای کسی بود که وقت داشت، حوصله داشت، نه او! اویی که که نه وقت داشت و نه حالی برای سر به سر گذاشتن این و آن!
روی پاشنه‌ی پا چرخيد درحالی که به سمت اتاق می‌رفت، با گفتن «خواهش می‌کنم» کیان، از حرکت ايستاد. آن‌قدر احمق نبود که نداند منظورش تشکری‌ست که او به تکان دادن سرش تمام کرده!
به سمتش برگشت، این‌بار با لبخندی نگاهش می‌کرد، نفسش را بیرون فوت کرد:
- وقتی تله می‌ذارن برای شیری که قراره به قصد نابودی جلو بره و سر از تن اهالی جنگ بکنه‌، یهو خفتش می‌کنن و توی دام می‌ندازنش. موشه میره کمکِ شیر و طناب‌ها رو باز می‌کنه؛ ولی اون‌قدر هماهنگ‌شده این‌ کار رو کردن که همه‌ی درها براش بسته شه؛ پس تن میده به خفتی که به‌بار اومده!
خیره شد در چشم‌های شب رنگش و محکم ادامه داد:
- در قبال کمکِ موش، شیرِ وظیفه داره تشکر کنه هر چند که آزادی نصیبش نشده؛ اما وظیفه‌ای نداره بابتِ اون جا و مکانی که بهش دادن حتی با بهترین امکانت تشکر کنه. وقتی که از اول برنامه همین بوده و حالا اون‌ها توی لباس مثلاً مهربونی، ترحم حراج می‌کنن! مهم اون شیره‌ست که جبر اجبار وادارش می‌کنه بسوزه توی آتیشی که براش ساختن که البته همین یادگاری‌های روی تنش بد کینه‌ای رو پرورش میده و امون از شعله‌ی انتقامی که روزی بد تلافی می‌کنه!
پلک راستش پرید و جا خورده قدمی عقب رفت. واکنشش لبخندِ کجی بود و به سمت اتاق راه افتاد‌. با تعلل دستش را روی دستگیره نگه داشت. سری تکان داد و خسته از معرکه‌ای که فکرهای در ذهنش با یک‌دیگر گرفته بودند، دستگیره را پایین کشید.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #28
ترکيب بنفش و سفيد. پرده‌های سفيد، تختی دو نفره به رنگ بنفش، اتاق این‌جا هم کم از اتاقِ هتل نبود! هم‌زمان که به سمت تخت می‌رفت، کِش موهایش را باز کرد.
پتوی دونفره‌ی بنفش رنگ را کنار زد و دراز کشید. وامانده‌تر از آن بود که بخواهد گوشه به گوشه‌ی اتاق را بگردد و همانند بیشتر از دخترها کنجکاوی کند.
نگاهش را به شوفاژ روشن افتاد و صدای روبرت در سرش زنگ زد:
«شوفاژِ سوخته!» پورخندی زد و پلک‌های خسته‌اش را روی هم گذاشت.
«بعضی وقت‌ها سکوت می‌کنی؛ چون اون‌قدر رنجيدی که نمی‌خوای حرفی بزنی!
بعضی وقت‌ها سکوت می‌کنی؛ چون واقعاً بهش احتياج داری! بعضی وقت‌ها سکوت می‌کنی؛ چون هيچ حرفی برای گفتن نداری! بعضی وقت‌ها دیگه سکوت نمی‌کنی؛ فریاد می‌زنی و حقیقت رو مثلِ آب دهن، تف می‌کنی توی صورت طرف مقابلت که بهش بفهمونی تو احمق نیستی!»
***

پایش را لاقید روی گاز فشار می‌داد. عصبی بود، کلافه و سردرگم!
فرمان ماشين را محکم مابين دست‌هایش فشار می‌داد. رنگ دست‌هایش به سفيدی می‌زد. به اصلاح خودش را آرام می‌کرد. با صدمه‌زدن به دست‌هایش؟! منتطقش بی‌منتطق نبود احیاناً؟
ذهنش پر بود از خ**یا*نت‌ها و پرونده‌های پیچیده که هر کدام، نوبه‌ی خودشان در آن اشمئزاز بود. دست راستش را از فرمان فاصله داد و مشت محکمی به فرمان زد. درد توی دستش با خيلی از درداهای قفسه سینه‌اش‌ قابل مقايسه نبود!
اين‌بار با فاصله دادن دستش، آن را محکم مابین پيشانی‌اش کشيد؛ بلکه ذره‌ای فشاری را که به سرش وارد می‌شد کم کند‌؛ اما علاج‌گر نبود؛ هم‌چو ريسک‌های اسفاهت‌آمیزای که به چشم ديده بود.
نفس حبس‌شدهِ درون سينه‌اش را محکم بيرون داد، همانند محکم بودن خودش در هر شرايطی!
لعنت به اين زندگی که بارها شنیده بود که دم از زیبایی آن می‌زنند؛ اما کجا؟ زیبایی این زندگی نکبت‌بار کجاست؟
دستش را پيش به سوی دستگاه پخش برد. گوش دادن به چيزی که در آن حرفی نباشد، بهتر از فکر کردن بود. تنها چند ثانيه زمان برد تا موزيک بی‌کلام غمگين فضای اطراف را پر کرد. نفس خسته‌اش را بیرون داد. آرنج دستِ چپش را روی لبه‌ی شيشه ماشين گذاشت و همزمان با دست راستش فرمان را هدایت می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #29
پشتِ درِ ويلا کمتر از چند ثانيه قبل از آن‌که ريموت را بزند، در بزرگ و سفید رنگ ويلا باز شد و هم‌زمان چهره‌ی کيوانِ هميشه به لبخند به لـ*ـب ظاهر شد‌، پایش را روی گاز گذاشت و وارد حياطِ ویلا شد. ترمز دستی رو بالا کشيد و دستگاه پخش قطع کرد. از ماشين اِف‌شست مشکی رنگش پياده شد.
با ديدن فرهاد که به سمتش می‌دويد، کمی مکث کرد و در نهايت ايستاد. با رسيدن به او، خم شد و دست‌هایش را روی پاهایش گذاشت و به شدت نفس‌نفس زد. سرش را کمی بلند کرد، ع×ر×ق‌ها بی‌وقفه روی صورت مردانه و چروکيده‌اش می‌ريختند و موهای جوگندميش که تارهای سفيدی که در آن دیده می‌شد، خيس از ع×ر×ق بود.
با آستين بلندِ سبز رنگِ لباسش دستش را به سمتِ صورتش برد. خيسی صورتش را پاک کرد. نفس عميقی کشيد و با لبخند به او نگاه کرد. سری تکان داد و گفت:
- سلام.
سلام؟! گوشه‌ی لــبش کمی بالا رفت. قديم‌ها نمی‌گفت سلام پسرم؟ حالا... پوف کلافه‌ای کشيد.
کيوان هم در کنارش ايستاده بود و همچون درش با لبخند نگاهش می‌کرد .چرا اين‌ها خانوادگی همیشه لبخند به لــب داشتند؟! چه چیزی را می‌خواستند ثابت کنند و چه چیزی را قصد داشتند به اوی بی‌فکری بفهمانند؟
همين که آمد دستش را روی شانه فرهاد بگذارد، با به‌خاطر آوردن دليلِ اين که چرا ديگر نمی‌گوید پسرم، همان نزاع کذایی اخم‌هایش در هم رفت. کيوان جاخورده، قدمی عقب رفت؛ اما فرهاد... . فرهاد، همانند هميشه محکم ايستاده بود.
بيش از اندازه فکر داشت و این بد بود. مخصوصاً در همچین شرایطی!
به چشم‌های بی‌فروغ قهوه‌ای رنگ فرهاد که به او نگاه می‌کرد خيره شد. به سمتش قدمی برداشت که نه تنها عقب نرفت؛ بلکه با متانت تمام سرجایش ايستاده بود.
روی شانه‌ا‌ش زد در حالی که به سمت در وردی مجلل ویلا می‌رفت، ملامت کرد:
- پيرمرد، دويدن با این پاهای ضعيفت خوب نيست!
همين! دليلی نداشت که سلام کند. دليلی نداشت حالش را بپرسد! دليلی نداشت بگوید خسته نباشید! حتی دليلی نداشت از اين که به خاطرش دويده بود تشکر کند؛ چون همه‌ی اين‌ کارها وظيفه‌اش بود. وظيفه‌ای که بابتش حقوقش را می‌گيرد! استحقار آدمی لــذت داشت برای کیارادی که تشنه‌ی انتقام بود. هرچند پشت آن، حقیقتی تلخ و زننده خفته بود.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #30
در توسطِ خدمه‌ها برایش باز شد، داخل شد که عطيه را ديد که قهرآلود و پریشان روی سراميک‌های سفيد، با حرارت راه می‌رفت و ناخونش را می‌جويد.
موهای بلندِ خاکستری رنگیکه با تارهای سفید رنگِ سرش ترکیب شده بود و با هر قدمی که بر می‌داشت نخی از موهاش به واسطه‌ی کولرهای روشن سالنکمی بالا می‌رفت برمی‌گشت.
- به نظر مياد زيادی توی فکری!
به صراحت لرزيد، از حرکت ايستاد. ناخونش را از دهنش بیرون آورد، می‌دانست که این جویدن ناخن‌های انگشتش عواقب خطرناکی در پی دارد، برگشت و با بهت نگاهش کرد و چنان دستپاچه شد که تعدادی تارخاکستری رنگِ موهایش روی پيشانيش نشست و همین مانع از ديدن او شد، با دست‌های لرزان فوراً موهایش را پشت گوشش زد.
سرش را زیر انداخت:
- س...سلام آقا!
حتی این زن هم ديگر لفظ پسرم را به کار نمی‌برد شاید حق داشت، شاید.
قدمی به سمتش برداشت، همان‌طور سر به زير قدمی به عقب رفت.
دست به سينه ايستاد و طعنه زد:
-چته؟! هه، نکنه ترسيدی؟! دفعه اوله من رو می‌بينی؟
سرش را به نرمی بلند کرد، دو دل لب زد:
-نه آقا، فقط... .
مِن مِن کرد و با جان‌کندن گفت:
-ف...فقط...!
لبش را به دندان گرفت. صبرِ نداشته‌اش لبریز شد و داد زد:
-دِ بنال ديگه! چه مرگته؟ ها؟
زيادی که بی‌اعصاب نبود، نه؟
از شدت دادی که زد، به خودش لرزيد و همین تلنگری بود تا قطره‌های اشک، یکی‌یکی به پایین بلغزد. هِق‌هِقش همه جا را پر کرده بود و همین عصبانی‌ترش می‌کرد، فریاد کشید:
- اين زِر زِرهات رو قطع کن بببينم!
این‌که چطور توانسته بود سر زنی که بيست سال از او بزرگ‌تر بود داد بزند بماند؛ او به کجا رسیده بود؟
دست‌های چروکيده‌اش را جلوی دهانش گرفت و هِق‌هِقش را خفه کرد. دستش را برداشت با دست‌های رعشه‌ناکش را روی چشم‌هایش کشید، نفسی گرفت و با انگشت اشاره رو به طبقه بالا، با لحنی گرفته ناشی از گریه گفت:
- کِل...کِلارا خانم بالا منتظرتونن!


 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
563

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین