دلنوشته شماره 19:
هرگز نمیگویم بمان!
آدم اگر بخواهد بماند، هزار دلیل برای ماندن انتخاب میکند و اگر بخواهد برود... .
وای به روزی که آدمیزاد بخواهد برود، هیچ کس و هیچ چیز نمیتواند مانع رفتن او بشود، حتی اگر هزار دلیل و مدرک هم بیاوری، او آخر حرف خودش را میزند!
پس رهایش کن!
مانند قاصدک!
قاصدکها عجیب شبیه ما آدمها هستند!
وقتی توی مشتت میگیریشان، به محض باز کردن انگشتانت پرواز کرده و میخواهند از بند تو خلاص شوند؛ اما وقتی خودت آنها را در هوا پرواز میدهی بر میگردند و روی دستت مینشینند!
جالب است نه؟
پس بیا آدمهای زندگیمان را رها کنیم، بگذاریم خود انتخاب کنند، میان ماندن و رفتن را!
بگذاریم آزاد باشند تا بفهمیم ارزش ما چهقدر است در پیش آنها، اگر ماندند پس ما خیلی برایشان مهم هستیم؛ ولی اگر بروند، همان بهتر که نباشند وقتی برایشان بی ارزشترین هستیم!
آدمها گاهی به اجبار جایی هستند که نمیخواهند باشند؛ پس مدام با تو کلنجار رفته و اذیتت میکنند، چون دلشان جای دیگریست!
پس رهایشان کن تا خودت کمتر ناراحت شوی!
کسانی را در زندگیات نگه دار که تو را برای خود بخواهند و از روی عشق و اشتیاق، نه از روی جبر و اجبار!