دلنوشه شماره 10:
هیچ وقت آدمها را دوست نداشتهام.
البته اشتباه نشود، نه همهی آدمها بلکه یک عدهی خاص را!
کسانی که همیشه سعی دارند در زندگیام دخالت کنند، کسانی که همیشه سعی دارند وانمود کنند همه چیز را میدانند؛ اما در واقع هیچ چیز توی مغزشان وجود ندارد!
آدمهایی که خیال میکنند اعتماد به نفس کاذب درونشان به آنها راست میگوید و آنها نعوذبالله باید خدا را بنده نباشند، از آدمهای متکبر و مغرور!
کسانی که وقتی دهانشان را باز میکنند کرور کرور حرفهای بی ربط و حرفهایی که درونشان یک دنیا، منم منم، خوابیده و فقط میخواهند خودشان را مطرح کنند، بیرون میآید!
یک جایی خواندم:
- تاکسی خالی، زیاد بوق میزند!
خب درست است!
کسی که با درایت و با شعور باشد که از رفتار و کردارش پیداست چطور شخصیتی دارد، نیازی نیست مدام خودش را برای همه تعریف کند و خودش را بخواهد به همه نشان داده، از خود بگوید!
آدمهایی که دو رو هستن و مدام مانند آفتاب پرست رنگ عوض میکنند.
پیش رویت مجیزت را گفته پشت سرت دروغ و تهمت ردیف میکنند!
از این آدمها بیزار هستم...
در این دنیایی که دو روز بیشتر نیست این همه بدی و ظلم چرا؟!
مگر نه اینکه ما همه آدم هستیم و به کمک همدیگر محتاج؟
پس چرا باید وقتی انسانی فانی هستیم و روزی اسیر خاک میشویم، این همه بی رحمانه در مورد هم نوعان خود، قضاوت کنیم؟!
از خشم خدا بترسیم!
خدا همه چیز را میبیند و مطمئناً تلافی میکند!
بیایید تا میتوانیم در حق هم، خوبی کنیم تا بعد از مرگمان نامی نیک و خوب برای خود جای بگذاریم، نه اینکه همه پشت سرمان بگویند:
- چه خوب شد که مرد... یک ظالم بر روی زمین کمتر!
اینگونه نباشیم... .