آن روزها زندگی قشنگتر بود.
شاید هر چهقدر که ما بزرگتر شدیم، مشکلات هم پا به پای ما رشد کرده و قد کشیدهاند.
همراه با ما جلو آمده و حال که به اینجا رسیدهایم مانع ساختند تا بیش از این جلو رفتن برای ما آسان نباشد.
مشکلات انگار میخواهند به ما بفهمانند که ما از شما قویتر هستیم؛ وگرنه که این همه اصرار برای جلوگیری از یک زندگی راحت و بیدغدغه برای ما کمی عجیب میآید.
نمیدانم، باید با مشکلات بر سر یک میز مذاکره بنشینیم و با آنها معامله کنیم تا شاید دست از سر زندگیمان بردارند یا اینکه با مشکلات وارد یک جنگ بشویم و شرط ببندیم که هرکس برنده شد دست از سر مانع ساختن برای دیگری بردارد و اجازه دهد زندگیاش را بکند؛ اما این هم ریسک دارد.
آیا به حد کافی قوی هستیم که بتوانیم با مشکلات در بیوفتیم و انتظار برنده شدن داشته باشیم؟
یا اینکه نه، شکست میخوریم و تا ابد مجبور به تحمل سختیهای این مسابقه هستیم.
باید تصمیم گرفت، معامله یا مسابقه؟