. . .

متروکه دلنوشته بیراهی دل | Mary.s کاربر انجمن رمانیک

تالار دلنوشته کاربران
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87_%D8%A8%DB%8C_%D8%B1%D8%A7%D9%87%DB%8C_%D8%AF%D9%84.gif


دلنوشته: بیراهی دل
نویسنده: Mary.s
مقدمه:
قلب انسان ها
ای روز ها به جاده ای می ماند
می آیند و می روند
اما در آخر...
هیچ نمی ماند..هیچ.
این روزها قلب هامانند لباس های کهنه
دور انداخته می شوند
انسان ها این روز ها خیلی زود دل می کنند.
خسته می شوند و رهایش می کنند...
قلبی را که سالها...
تمام زندگی شان بود...​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Mary.cumber

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
161
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-21
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
20
پسندها
107
امتیازها
63

  • #2
قلبم که درد داشت
خاطرات تو را کم داشت
این دل خسته من
آن لبخند شیرین تو را کم داشت
آن روزها که تو نبودی
خسته بودم
ثانیه های زندگی ام،سالیانه های بدون بهار بود
پُر از غبار بود.تار بود.
تنهایی سایه تاریک خود را
بر سر چشمان من پهن کرده بود.
اشک درون چشملنم حلقه می زد.
اما جاری نمیشد.
چشمانم را می فشردم تا اشک هایم سرازیر شود
اما بغض گلویم جلوی اشک هایم را سَد کرده بود.
و این تنها تو بودی
که با آمدنت
همانند بهار می شدم...
شاید کمی تازه تر
محسوس تر
شاد تر.?
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Mary.cumber

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
161
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-21
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
20
پسندها
107
امتیازها
63

  • #3
عاشق بودن با دلتنگ بودن فرق میکند
دلتنگی،
شاید گاهی از یاد آدم برود
شاید بعضی روزها
فراموش کنم که دلتنگم
شاید روزی در مشغله هایم غرق باشم
و دلتنگی از یادم برود.
اما عاشق که باشی
در خواب و بیداری
غم و شادی
و حتی انجام کار های تکراری
فراموش نمیکنی که عاشقی.
از یادت نمیرود که روزی...
حتی یکبارهم ک شده
اسمش را بر روی کاغذ یادگار کنی.
فراموش نمی کنی که لحظاتی از روزت را
با فکر او بگذرانی.
از یادت نمیرود که ب او بگویی دوستش داری
اما...
اما گاهی نیست که بگویی دوستش داری
و آن دوستت دارمی که در ذهن ب او میگویی
درد را در وجودت سرشار میکند
زیرا میفهمی که او نمیداند
و میدانی نمیشنود
اما یقین داری که روزی خواهد فهمید.
اماشاید آن روز دیر شده باشد...
خیلی دیر.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Mary.cumber

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
161
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-21
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
20
پسندها
107
امتیازها
63

  • #4
بگذارید خیلی چیزها از بین بروند
خودتان را از آنها رها سازید
از دستشان خلاص شوید.
منتظر نباشید تا قدر تلاش هایتان را بدانند
و عشقتان را بفهمند.
درها را ببندید
از آنچه هستید دست بردارید
و آنچه واقعا درونتان است را بیابید
فقط خودتان اهمیت دارید
بگذارید چیزهایی که از دست می روند بروند
آنها...
برای از دست رفتن ساخته شده اند
حسرت را کنار بگذارید
آنها ارزش حسرت خوردن ندارند
قلبتان را آزار ندهید
ذهنتان را از دغدغه های پوچ خالی کنید
آنها را کنار بگذارید
کنار پنجره بنشینید
و نفسی به عمق آسمان بکشید
آن وقت است که می فهمید
هیچ چیز ارزش حسرت خوردن ندارد.
زندگی را برای رسیدن به موفقیت ها صرف کنید
و رها شوید
آزاد شوید
پرواز کنید درون قلبتان.
هیچ کس به اندازه خود انسان خودش را درک نمیکند.
ب خودتان عشق بورزید
اکثر افرادی که به دوست داشتن شما تظاهر می کنند
در کنجی از قلبشان از شما متنفرند
اما برایتان مهم نباشد
آنها مهم نیستند و قضاوت هایشان از بین می رود.
فقط خودتان می مانید و خدایتان
خودتان و خدایتان
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Mary.cumber

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
161
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-21
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
20
پسندها
107
امتیازها
63

  • #5
قایق
آرام بر آب شناور بود.
صدای موج های آب
در گوش های باد پیچیده بود.
دریا،
آرام آرام خود را به قایق تکیه می زد.
قایق هم بی حرکت در جای خود مانده بود.
هیچکس نبود
همه جا آبی بود و آبی.
تنها
میان امواج.
ساکت بود،
تنها صدای باد بود و باد
ابر ها می آمدند
نزدیک می شدند.
قایق ب خود لرزید.
تاوان چه چیز را باید می داد؟
اشتباه موج...
او را به آنجا کِشانده بود.
اما خودِ موج از وجود ابرها نا راضی نبود.
قایق،
پارو نداشت
بادبان نداشت
خالی بود...
شاید چاره ای جز تسلیم شدن نداشت.
طوفآن بی رحم بود.
قایق،تنهاتر از آن بود که کمکی بخواهد.
باد شدیدتر شده بود.
قایق ب حرکت در آمد.
مواج او را به این سو و آن سو پرتاب می کرد...
قایق در فکر پاروهایش بود
نگران بود...
ناگهان آسمان بارید
قایق سراسیمه بود
احساس گُسستگی می کرد.
تا آنکه
همه جا تاریک شد
ساعت ها گذشت.
قایق نبود
پاروها هم نبودند
ابر ها هم رفته بود...
قایق،
در لحظات آخر هم نگران پاروهایش بود
درحالی که آنها
او را تنها گذاشتند...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Mary.cumber

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
161
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-21
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
20
پسندها
107
امتیازها
63

  • #6
پاییز بود اما
صدای خش خش برگ ها نمی آمد
نوای پاروی رفتگر در خیابان نمی چرخید
چرخ دستی پیرمرد دیگر از کوچه ها عبور نمی کرد
زوزه ی باد از میان برگ درختان نمی پیچید...
سرد بود
آسمان مه آلود بود و جلوی چشم ها را پوشانده بود.
ساکت بود.
ناگهان صدایی پیچید
صدای قدم هایی بی رمق...
تنها بود.
از ریتم قدم هایش معلوم بود که خسته است.
آرام قدم می زد.
جز او هیچ کس در نبود.
کوچه بلند بود و باریک
سرد بود و آرام...
غوغایی نبود
جز دل آسمان که بی قرار بود،صدایی نمی آمد.
ابرها آمده بودند.
قدم ها دور می شد
گام هایش را تند تر کرده بود...
گویا چتر نداشت
نگران باران بود
اما...
امّا بعد از رفتن صدای قدم های رهگذر هم
تا مدتها
بارانی نیامد...
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Mary.cumber

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
161
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-21
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
20
پسندها
107
امتیازها
63

  • #7
انسان های بی اراده آنقدر ضعیف اند
که حتی نمی توانند برای رسیدن به رویاهایشان پافشاری کنند.
فقط تلاش می کنند
تا دیگران را راضی نگه دارند
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین