. . .

در دست اقدام دلنوشته‌ روح‌ طلاقت | هانی.م کاربر انجمن رمانیک

تالار دلنوشته کاربران
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
✨به نام خالق تبسم‌های خالصانه✨
%D8%B1%D9%88%D8%AD_l8ws.png

نام نویسنده: هانی‌م‌جابری
ژانر: تراژدی، اجتماعی

مقدمه:
ز هوشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارد
دلا دیوانه شو، دیوانگی هم عالمی دارد!
دنیا مثال چرخ و فلکی‌ست که دائم در حال گردش است.
گاهی چرخ و فلک بالا می‌رود و گاهی پایین!
زندگی تلخی و شیرینی خود را دارد؛ اما چرخ و فلک زندگی من خراب شده و در گوشه‌ای از این دنیا افتاده!


• پ.ن: این اثر، یک اثر ادبی‌ست که طبق تحقیقاتی در مورد چنین افرادی نوشته شده و به صورت ادبی و تکه تکه، ذهن این افراد را از درون آن‌ها نشان می‌دهد.​
 
آخرین ویرایش:

Paradox

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
بخشدار
مدیر
کاربر VIP
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
پارادوکس
مقام خاص
همیار کپیست و طراحی
بخشدار
- آموزش
مدیر کتابدونی
- ویراستاری
شناسه کاربر
310
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-20
موضوعات
513
نوشته‌ها
5,418
راه‌حل‌ها
105
پسندها
1,519
امتیازها
1,313
سن
19
محل سکونت
قبرستانی‌متروکه‌به نام«ذهن»

  • #11
(دخترک)

امروز نیز با پرستار و چند زندانی دیگر به قصد هواخوری به حیاط آمده‌ایم.
دستم را از دست پرستار بیرون می‌کشم، به آسمان نگاه می‌کنم و قدم‌زنان به راه می‌افتم. رنگ آسمان هم سیاه شده است!
(خنده)
گفتم که دنیا با من سر لج دارد و همه جا را در دیدگانم تیره و تار می‌کند.
دخترکی را دیدم که این مدت که این‌جا بودم او را زیاد می‌دیدم که روی نیمکت چوبی زیر درخت بیدمجنون می‌نشست و آن‌جا را پاتوق همیشگی‌اش کرده بود.
امروز هم روی همان نیمکت درون حیاط نشسته و به عروسکی چوبی در دستش نگاه می‌کند، کنجکاو شده بودم؛ چون همیشه دیده بودم که آن عروسک را از خود دور نمی‌کند.
شاید چیز با ارزشی برای اوست!
به سمتش قدم برداشتم و سمت چپ او روی همان نیمکت نشستم.
بدون این‌که حرکتی کند باز به عروسک زل زده بود، دخترکی در سن نوجوانی در این‌جا چه می‌کرد؟
شاید او هم پنهان کردن بلد نبوده و لو رفته است!
من هم در سکوت به عروسک نگاه می‌کردم.
عروسکی چوبی که نقش زن زیبایی را داشت که با ظریف‌ترین حال ممکن روی آن کار شده بود.
عروسک زیبایی بود. چندی کنارش نشستم که صدایش را از کنارم شنیدم. حس کردم اشتباه شنیده‌ام؛ اما انگار صدای خودش بود!
- مادرم این عروسک رو برایم درست کرده.
شنیده بودم این دختر از وقتی که آمده مانند من سخن نگفته و حال در کنار من سخن گفتن او کمی تعجب برانگیز بود!
به چشم‌هایم نگاه کرد و ادامه داد:
- او را خیلی دوست داشتم؛ اما از من گرفتنش!
(گریه)
- او همیشه در دل و کنار توست!
برای خودم هم تعجب برانگیز بود من نیز با او سخن گفتم!
کاری که چندین ماه است نکرده‌ام...
نمی‌دانم چطور شد اما؛
چندی با هم سخن گفتیم، خندیدیم و گریه کردیم.
«آری، سخن و حال دیوانه را دیوانه بهتر می‌فهمد»
 

Paradox

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
بخشدار
مدیر
کاربر VIP
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
پارادوکس
مقام خاص
همیار کپیست و طراحی
بخشدار
- آموزش
مدیر کتابدونی
- ویراستاری
شناسه کاربر
310
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-20
موضوعات
513
نوشته‌ها
5,418
راه‌حل‌ها
105
پسندها
1,519
امتیازها
1,313
سن
19
محل سکونت
قبرستانی‌متروکه‌به نام«ذهن»

  • #12
(ملاقاتی)

مانند هر روز،
روی تخت، در اتاق دراز کشیده و ترک‌های دیوار را می‌شمارم... .
خسته از این بی‌رنگی که اطرافم را احاطه کرده است پوفی کلافه می‌کشم.
چشم در اتاق می‌چرخانم و بلند می‌شوم، نفس عمیقی کشیده و دمپایی‌های آبی رنگی را به پا می‌کنم، هه یک رنگ غیر از سفید در این اتاق!
خسته پاهای خود را روی سرامیک‌های اتاق کشیده و به سمت در می‌روم.
چند نفری در راهرو ایستاده و از پشت پنجره به حیاط خیره‌ شده‌اند، بعضی‌ها بی‌حوصله و بی‌تفاوت و بعضی‌ها با شور و شوق!
نزدیک‌تر رفتم و من نیز بی‌تفاوت به بیرون خیره شدم... خانواده‌های بچه‌ها چشم و گوش شده بودند و هر یک، لحظات را برای دیدن دوست، خواهر، مادر و... می‌شمردند.
سر سری نگاهی به بیرون انداختم و قصد حرکت داشتم که چشمانم غرق در چشمان کسی شد، احساس کردم برای چند دقیقه نفس نمی‌کشم و قلبم ایستاده!
خیره در چشمان اویی که گویی دنبال کسی می‌گردد شده‌ بودم... سریع به خودم آمدم و به سمت اتاق دکتر پا تند کردم.
در را محکم باز کرده و نفس نفس زنان وارد اتاق شدم، دست بر روی قلبم گذاشتم و تپش بسیار تندش را در زیر دستانم احساس کردم؛ گویی قصد بیرون آمدن را داشت!
عصبانی با چشمانی به خون نشسته از او پرسیدم که چرا اجازه داده او وارد این‌جا شود، که با آرامش و لحن آرامی سعی در آرام کردن خشم درونی من داشت؛ اما من کنون فقط می‌خواهم که او ز من دور شود و حتی دیگر چشمانم در چشمانش نیفتد!
دکتر که خشم و عصبانیت مرا دید تلفن کناری‌اش را برداشته و چیزی زمزمه کرد، سپس خیره شد در چشمان منی که آتش از آن شعله می‌کشید و ترس در دل هر کسی می‌انداخت.
کمی بعد تلفن زنگ خورد و او برداشت، بعد رو به من کرد و چیزی گفت که آشوب درونم را هم بیشتر کرد و هم کمتر...
بیشتر ز اینکه می‌گوید قصد رفتن نداشته است و دعوایی راه انداخته،
کمتر ز اینکه با هر زوری که بوده است بیرونش کرده‌اند.
می‌گفته دخترم را می‌خواهم... مگر من دیگر دخترش بودم؟! هه باز آمده قلب مرا لگدمال کند.
اما... اما رنگ موهایش چرا آن‌قدر سپید گشته بود! بخاطر من بود یا روزگار؟!
خشم چشمانم کمتر شده و آرام‌تر به دکتر نگاه می‌کنم و بدون حرفی به سمت در اتاق قدم بر می‌دارم.
آرام در را بسته و سر به پایین انداخته و راه اتاق را چشم بسته پیمودم... هه این نیز از ملاقاتی ما، آن‌هایی که خوشحالند و آن‌هایی که بی‌تفاوت و اما منی که گلوله‌ای از آتش شده بودم.

 

Paradox

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
بخشدار
مدیر
کاربر VIP
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
پارادوکس
مقام خاص
همیار کپیست و طراحی
بخشدار
- آموزش
مدیر کتابدونی
- ویراستاری
شناسه کاربر
310
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-20
موضوعات
513
نوشته‌ها
5,418
راه‌حل‌ها
105
پسندها
1,519
امتیازها
1,313
سن
19
محل سکونت
قبرستانی‌متروکه‌به نام«ذهن»

  • #13

(باران)

صدای غرش و نعره زدن آسمان و سپس شلاق‌هایش که بر روی شیشه اتاق زده میشد مرا به سمت پنجره کشاند.
دست بر روی شیشه‌ای سرد گذاشته و بیرون را نگاه می‌کنم.
دلم قدم زدن زیر باران را کرده است، لباسی به تن کرده و به بیرون می‌روم، اجازه خارج شدن را به من نمی‌دهد که بی‌تفاوت سمت دکترم می‌روم و به وی خیره می‌شوم که ابتدا مخالفت می‌کند؛ اما بعد چندی که منظورم را می‌فهمد و نیاز درون چشم‌هایم را می‌بیند، اجازه می‌دهد که بیرون روم.
نیم نگاهی به پرستار می‌اندازم و به سمت حیاط قدم بر می‌دارم.
دیوانگی‌ست با این ضربات باران زیرش قدم زنی؛ اما مگر من را نیز دیوانه نمی‌پندارند؟ پس بی‌تفاوت سرم را بالا گرفته و می‌گذارم که شلاق‌ها بر روی صورتم فرود آیند.
باران زمانی زیبا بود که شور و شوق را در دلم زنده می‌کرد نه کنونی که نقابی‌ست بر روی صورتم تا کسی اشک‌های روی صورتم را نبیند!
آری! اشک‌هایم را،
دلم خسته شده‌است و بعد از مدت‌ها چشمانم قصد باریدن کرده‌اند و حالی که دل آسمان هم گرفته و می‌بارد،
چشمانم بهانه‌ای پیدا کرده و با او می‌بارد. دلم می‌خواهد چنان فریادی زنم از ته دل که گوش فلک را کر کرده و جان از بدنم رها کند.
دلم این روزها خسته است، خسته... .
 

Paradox

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
بخشدار
مدیر
کاربر VIP
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
پارادوکس
مقام خاص
همیار کپیست و طراحی
بخشدار
- آموزش
مدیر کتابدونی
- ویراستاری
شناسه کاربر
310
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-20
موضوعات
513
نوشته‌ها
5,418
راه‌حل‌ها
105
پسندها
1,519
امتیازها
1,313
سن
19
محل سکونت
قبرستانی‌متروکه‌به نام«ذهن»

  • #14
(جنون)

دلم مثال آسمان ابری که فقط رعد و برق دارد و قصد بارش ندارد گرفته و غمگین است... فریاد سر می‌دهد؛ ولی ز چشمان بی‌فروغش هیچ اشکی نیست که فرو ریزد!

دل که می‌گیرد دیوانه و عاقل نمی‌شناسد، در وجودم تیمارستانی‌ست که قصد شورش دارد و نمی‌دانم به چه منوالی آرامش کنم این جان را! دلم فریاد از ته دل می‌خواهد، دلم آزادی می‌خواهد، دلم دیوانگی می‌خواهد، دلم... .
فریادهای لرزنده‌ام دیوارهای اتاق مسکوتم را به لرزه در می‌آورد، انگار ماندن در این اتاق خفه و بدون هوا برایم کافی نیست... سر به زیر می‌اندازم و آرام با آرامشی وصف نشدنی که بدور از چند ثانیه پیشم است راهی بیرون می‌شوم!
آخر اگر صدایم را بشنوند باز مرا به اعماق خوابی که کابوس از ابتدا تا انتهایش نشسته است و منتظر تا چشم ببندم، می‌فرستند.
درختان سر به فلک کشیده در حیاط نظرم را خیره خود می‌سازد... به سمتش قدم بر می‌دارم، به کنارش که می‌رسم دست بر رویش می‌گذارم و آرام به اطراف نگاه می‌کنم، همه مشغول به خود هستند و هیچ کس مرا حواس نیست.
تنه‌اش را می‌گیرم و کمی، فقط کمی بالا می‌روم، آخر این درخت سحرآمیز در قصه‌ها این‌جا ایستاده است و هر چه بالا می‌روم انگار به جایی نمی‌رسم!
روی شاخه‌‌ای می‌نشینم و مثل پرندگانی که روی شاخه‌های بالاتر آواز می‌خوانند شروع می‌کنم به خواندن... دلم گرفته بود، فریاد می‌خواستم... پس با بانگی استوار کلمه می‌چینم کنار یکدیگر و آن‌ها را از دهان خود به گوش آدمیان پایین درخت که جمع شده‌اند، می‌رسانم.
پرندگان از صدایم ترسیده و پرواز کنان به سمت ابرهای پیچ خورده و رقص کنان از باد می‌روند.
من نیز خیال پرواز داشتم؛ اما بال و پرم را چیدند و به من حکم حبس دادند و زندانی‌ام کردند!
نمی‌دانم حواسم به کجا بود و افکارم غرق در چه بود، فقط زمانی را به خاطر آوردم که نگهبانان مرا به سمت اتاق بردند و در اتاق را به رویم قفل کردند... .
 

Paradox

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
بخشدار
مدیر
کاربر VIP
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
پارادوکس
مقام خاص
همیار کپیست و طراحی
بخشدار
- آموزش
مدیر کتابدونی
- ویراستاری
شناسه کاربر
310
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-20
موضوعات
513
نوشته‌ها
5,418
راه‌حل‌ها
105
پسندها
1,519
امتیازها
1,313
سن
19
محل سکونت
قبرستانی‌متروکه‌به نام«ذهن»

  • #15
(نقشه گریز)

امروز حال و هوای اطراف با روزهای دیگر فرق دارد‌.
کارگاه‌هایی در حیاط دایر کرده‌اند تا حوصله‌مان سر نرود و فریاد‌هایمان ساختمان را پر نکنند.
ما را به حیاط آورده‌اند، زمین والیبال مانندی درست کرده‌اند و توپی در زمین گذاشته‌اند تا بازی کنیم!
اتاقک اول در مورد پرخاشگری و روان‌شناسی زندگی صحبت می‌کند، حوصله‌شان را ندارم و می‌گذرم.
کارگاه بعدی اما اندکی شلوغ‌تر و بهتر است،
بافتنی یاد می‌دهند و مثلاً زندانیان را با این‌ها روانکاوی می‌کنند.
من نیز فقط نگاهی کوتاه به هر کدام می‌اندازم و راه می‌روم.
خسته شده‌ام از این چهار دیواری که هر روز به آن می‌نگرم و هیچ چیز در نمی‌یابم...
باید از این زندان فرار کنم!
نه، باید نقشه‌ای دگر بکشم...
خود را شاد نشان دهم و مثل آدم‌های دیگر دیوانگی خود را پنهان کنم، آخر آن‌ها فرقی با ما ندارند که، فقط نقاب آدم بودن بر چهره زده‌اند.
من نیز نقاب بی‌تفاوتی و خوب بودن می‌زنم و خود را در جمع آن‌ها وارد می‌کنم دوباره.
به سمت کسانی که والیبال بازی می‌کنند می‌روم و قصد بازی می‌کنم.
با خنده‌ی کوتاه دکترم و خوشحالی‌اش پوزخندی روی لبم جا خوش می‌کند.
بعد از کمی بازی کردن و خود را سرحال نشان دادن، راهی سلولم می‌شوم.
بعد از چندین مدت، انجام دادن چنین تحرکاتی برایم سخت و دشوار بوده و حال، بدنم گرفته است و خسته‌ام.
باید به سراغ رفیق همیشگی‌ام روم.
دراز کشیده و به کاری که می‌خواهم انجام دهم فکر می‌کنم و کم کم به خواب می‌روم.
 

Paradox

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
بخشدار
مدیر
کاربر VIP
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
پارادوکس
مقام خاص
همیار کپیست و طراحی
بخشدار
- آموزش
مدیر کتابدونی
- ویراستاری
شناسه کاربر
310
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-20
موضوعات
513
نوشته‌ها
5,418
راه‌حل‌ها
105
پسندها
1,519
امتیازها
1,313
سن
19
محل سکونت
قبرستانی‌متروکه‌به نام«ذهن»

  • #16
(ابرام)

چند روزی‌ست که در حال تظاهر و پنهان ماندن در پشت آن نقاب دخترکی آرام و خوب مانده‌ام... حس خوبی‌ست؛ ولی همه را می‌دانم که همه پشت این نقاب مانده‌اند.
با خود اندیشیدم... حال که همه مخفی شده‌اند پشت نقاب خوب بودن و عاقل بودن، چرا من نیز چنین نکنم تا از دست این زندان خلاص شوم!
مقاومت می‌کنم در برابر ذهنی که فریاد می‌خواهد!
جنون می‌خواهد!
رقص با خنده می‌خواهد!
پوزخند به دکتری که فکر می‌کند اوست که مرا درمان کرده می‌خواهد!‌
اما مقاومت می‌کنم... باید از این دیوار‌های سنگی که مرا در خود چپاندن و می‌بلعند خارج شوم... .
صدای جیغ‌ها و فریاد‌های بقیه زندانیان سرم را به درد می‌آورد.
دست بر روی سرم گذاشته و فشارش می‌دهم؛ انگار که می‌خواهم هیچ صدایی نشونم... ساکت شوید!
بس است!
ساکت شوید!
سرم را به شدت به این طرف و آن طرف می‌چرخانم و گوش‌هایم را می‌فشارم تا چیزی نشنوم.
اگر کمی دیگر فریاد زنند من نیز به حال آن‌ها گرفتار خواهم شد.
چندی دگر همه‌ی صداها قطع شد... انگار گوش‌هایم کر شده بودند.
آرام به سمت تخت رفتم و دراز کشیدم و با فکر به فردا‌ها به خواب رفتم.
 

Paradox

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
بخشدار
مدیر
کاربر VIP
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
پارادوکس
مقام خاص
همیار کپیست و طراحی
بخشدار
- آموزش
مدیر کتابدونی
- ویراستاری
شناسه کاربر
310
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-20
موضوعات
513
نوشته‌ها
5,418
راه‌حل‌ها
105
پسندها
1,519
امتیازها
1,313
سن
19
محل سکونت
قبرستانی‌متروکه‌به نام«ذهن»

  • #17
(نقاب‌داران‌بی‌چهره)

آینه‌ای مقابل چشمانم می‌بینم، خوب به آن خیره می‌شوم، این کیست در آینه؟
سرم را تکان می‌دهم و او نیز همین کار را می‌کند!
جلوتر می‌روم و با دیدن تصویر صورتم سقوط را ترجیح می‌دهم!
افتاده روی زمین به تصویری از ماسک وحشتناکی که بر روی صورتم نقش بسته است فکر می‌کنم، انگار توهمی بیش نیست!
صورتم را انگار بلعیده در درون خود و منی دیگر نیستم... .
دوباره برمی‌خیزم و در آینه می‌نگرم!
با وحشت تمام سرم را تکان می‌دهم، دست بر روی آن گذاشته و لمسش می‌کنم.
آن نقاب ترسناک روی چهره من چه می‌کند؟
ترس و عصبانیت تمام بند بند وجودم را غرق به خود می‌کند، مشت‌هایم شلاقی در آینه می‌کوبند و آن را تکه تکه روی زمین فرود می‌آورد.‌
درد را چرا احساس نمی‌کردم؟
دوباره به تکه‌های کوچک می‌نگرم؛ اما این‌بار هزاران آدم با نقاب را می‌بینم!
سرم را بر نمی‌گردانم تا آن‌ها را نبینم، فقط راه فرار را می‌خواهم، به رو به رو پناه می‌برم و خود را دوان دوان از اتاق به بیرون میندازم.
سالن نیز پر از آن آدم‌های نقاب بر چهره هستند، فضا برایم رعب آور است و نفس‌هایم به شماره افتاده‌اند.
می‌خواهم فرار کنم، نمی‌خواهم گرفتار آن‌ها شوم... نه!
با سرعت به سمت بیرون حرکت می‌کنم و آن نقاب بر چهره داران به دنبال من با صداها و حرف‌هایی که بلند بلند می‌گویند، به راه افتاده‌اند و قصد جانم را کرده‌اند!
- تو اون رو کشتی... تو.
- چرا نمی‌میری؟
- تو ولش کردی!
- تو زندگی اون رو خراب کردی، تقصیر تو بود!
- تو دیوونه‌ای، ها ها ها.
صدای خنده‌هایشان جانم را به لرزه در می‌آورد.
نه... نه... تقصیر من نبود، بسه، بسه. نمی‌خوام چیزی بشنوم، تمومش کنید!
دست‌های لرزانم روی گوش‌هایم نشسته بودند و نمی‌خواستند تا چیز دیگری بشنوم.
به یک باره از پله‌ها‌ به سمت زمین سقوط کردم و غرق در افکارم، مرگ را خواستار بودم... .
 
آخرین ویرایش:

Paradox

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
بخشدار
مدیر
کاربر VIP
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
پارادوکس
مقام خاص
همیار کپیست و طراحی
بخشدار
- آموزش
مدیر کتابدونی
- ویراستاری
شناسه کاربر
310
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-20
موضوعات
513
نوشته‌ها
5,418
راه‌حل‌ها
105
پسندها
1,519
امتیازها
1,313
سن
19
محل سکونت
قبرستانی‌متروکه‌به نام«ذهن»

  • #18
(سکوت پر هیاهو)

به یک باره از جا برمی‌خیزم.
صورتم انگار در لابه‌لای آب‌ها فرو رفته است که آب چکه می‌کند، به اطراف می‌نگرم و سیاهی مطلقی را نظاره می‌کنم،
خواب بود یا...
کابوس بود یا...
نمی‌دانم، فقط هنوز آن وحشت نهفته را در جانم احساس می‌کنم و انگار تمام نشده است.
همه‌جا ساکت است و همه انگار خوابیده‌اند...
حتی سکوت این اتاق هم مثل صدای جیغ‌ها و خنده‌های مضحک در خوابم، گوش‌خراش است.
اتاق ساکت؛ اما صدایی مانند پنجول کشیدن یا فریاد دلخراشی از تردید و ترس در سرم می‌کوبد و شدیدتر می‌شود و فضای اتاق را پر می‌کند.
سکوت پر صدا!
آن‌قدر صداها زیادتر می‌شود که دیگر باور دارم کمی دیگر بگذرد کر خواهم شد‌.
صداها چون زنگ در گوشم جولان می‌دهند.
دلم می‌خواهد فریاد بزنم؛ اما حتی لب‌هایم انگار دوخته شده‌اند و توان حتی یک کلمه حرفی را ندارم و نه می‌توانم بزنم!
از اعماق وجود داد می‌زنم و می‌خواهم صدایم از دهانم خارج شود، ولی نمی‌شود!
سکوت اتاق در عین حال صدای دلخراش ناخن‌های کشیده بر روی دیوار،
تصور صورت‌های نقاب بی‌چهره و
صداهایشان درونم
و حال دوخته شدن لبانم به هم،
همه و همه دست در دست هم داده‌اند تا من را غرق در مردابی از پوچی و ترس کنند.
انگار در مرداب در حال غرق شدن هستم و هیچ‌کس به فریاد من نمی‌رسد.
ترس فرو رفتن در مرداب، قلبم را به درد می‌آورد و کم کم چشمانم را به سیاهی مطلقی فرو می‌برد.
 

Paradox

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
بخشدار
مدیر
کاربر VIP
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
پارادوکس
مقام خاص
همیار کپیست و طراحی
بخشدار
- آموزش
مدیر کتابدونی
- ویراستاری
شناسه کاربر
310
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-20
موضوعات
513
نوشته‌ها
5,418
راه‌حل‌ها
105
پسندها
1,519
امتیازها
1,313
سن
19
محل سکونت
قبرستانی‌متروکه‌به نام«ذهن»

  • #19
(بی‌نوایان)

در حیاط، روی نیمکت چوبی، زیر درخت کاج، با بوی خاک باران خورده...
صامت نشسته و فکر می‌کنم.
می‌دانم که دارم فکر می‌کنم؛ اما انگار افکاری در ذهنم نیستند و دیگ سیاه مغزم خالی‌ از هر موادی‌ست!
آن‌قدر در آن افکار بدون فکر غرق شده‌ام و آه می‌کشم که دلم به حال خودم می‌سوزد.
امروز باز روز ملاقات است و چندین نفر در کنار خانواده و دوست و..‌. هستند،
روی نیمکت‌های حیاط نشسته‌اند و صحبت می‌کنند؛
اما...
اما چندین نفری هم هستند که به آن‌ها فقط خیره شده‌اند و کسی در کنارشان نیست، درست مثل من!
نشسته‌ایم و هر کس در فکری‌ست،
اما غم این‌ها را من هم امروز دارم حس می‌کنم.
تنها، غریب و بی‌نوا
تنها واژه‌های در خور الان ماست.
امروز دلم برای خود و خانواده‌ام تنگ شده... اما من جایی برایشان در آن خانه ندارم، زیرا دیوانه‌ای بیش نیستم و کسر شأنی برای آن‌هایم.
خسته و غمگین‌ام...
از همه چیز و هیچ چیز!
از خانواده‌ای که با حرف‌هایشان مرا تا مرز که نه تا خود جنون کشیدند و حال کنارم گذاشتند‌،
از عشقی که دیگر نیست... آری آن روز دل‌شوره‌هایم بی‌جا نبودند، دیگر ندارمش.
از دوستانی که تا دیروز‌ها چنان دوست بودند که هیچ‌کس باورش نمیشد امروز نباشند.
من عزیزم، می‌دانی چه چیزهایی یاد گرفتی؟!
این‌که آدم‌ها ارزش این را ندارند که
عقل و دل و دینت را برایشان بگذاری،
این‌که آدم‌ها لیاقت این را ندارند که اینطور شوی و این‌جا زندگی کنی،
این‌که آدم‌ها هیچ چیز نیستند، فقط تو باید به خودت اهمیت بدهی
و... .
تجربه‌ها خوبند؛ اما بعضی‌ها را تا جنون می‌کشانند!

 

Paradox

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
بخشدار
مدیر
کاربر VIP
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
پارادوکس
مقام خاص
همیار کپیست و طراحی
بخشدار
- آموزش
مدیر کتابدونی
- ویراستاری
شناسه کاربر
310
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-20
موضوعات
513
نوشته‌ها
5,418
راه‌حل‌ها
105
پسندها
1,519
امتیازها
1,313
سن
19
محل سکونت
قبرستانی‌متروکه‌به نام«ذهن»

  • #20
(روز بدون دها)

دخترک پریشان احوال با عروسک چوبی زیر درخت بید مجنون نشسته و با او صحبت می‌کند،
او را مادر خویش می‌پندارد و فقط با آن صحبت می‌کند، بیخیال اتفاقات اطرافش فقط خیره به اوست،
حتی منی که رو به رویش ایستاده‌ام را هم انگار نمی‌بیند...
شروع می‌کنم به دور حیاط راه رفتن.
خانمی سن بالا، روی نیمکت ایستاده و پرستاری دست او را گرفته و می‌خواهد او را پایین آورد؛ ولی وی دستش را می‌کشد و خطاب به او با عصبانیت می‌گوید:
- به ملکه زیبایی دنیا دست نزنید! چه کسی به تو اجازه داده است وارد قصر بزرگ من شوی؟
پرستار خنده‌ی کوتاهی می‌کند...
ملکه زیبایی شروع به دعوا با او می‌کند... .
خانمی جوان، ایستاده در کنار درخت، می‌خواهد از آن بالا رود.
- هی، خانم، چی‌کار می‌کنی؟
بغض می‌کند و اشک در چشمانش می‌نشیند، پس از اندکی مکث می‌گوید:
- خونه‌ی من اون بالاست، مامانم رفته برام غذا بیاره، من از خونه‌ام افتادم پایین، می‌خوام برم بالا اما بالم شکسته. تو می‌تونی من رو هم ببری بالا؟
- من هم بالم شکسته... قلبم شکسته، نمی‌تونم.
به هق هق افتاد و منتظر مادرش زیر همان درخت نشست.
حال عجیبی‌ست، نمی‌دانم چه بگویم... .
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 4)

بالا پایین