. . .

آموزش درس سوم: ساختار داستان ✍️✨

تالار مطالب آموزش نویسندگی

poone20

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
ناظر
آموزگار
آزمایشی
آموزگار
شناسه کاربر
7973
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
37
پسندها
156
امتیازها
113

  • #1
درس سوم
ساختار و طرح داستان
تا اینجا ایده و شخصیت رو بررسی کردیم ( موضوع 'درس اول: شکار ایده✍️✨' آموزش - درس اول: شکار ایده✍️✨ موضوع 'درس دوم: شخصیت؛ اساس داستان ✍️✨' آموزش - درس دوم: شخصیت؛ اساس داستان ✍️✨
پس حالا بریم سراغ یکی از مهم‌ترین، نفس‌گیرترین، و در عین حال ظریف‌ترین درس‌های نویسندگی رمان: ساختار و طرح داستان.
اول یه واقعیتو بگم... ایده‌ی خوب لازمه، شخصیت خوب واجبه، ولی اگه ساختار نداشته باشه، همه‌اش پخش و پلا و بی‌هدف می‌شه.
این درس مثل ستون فقرات کاره. اگه یاد بگیرین درست ازش استفاده شه، هر ایده‌ یا یه جرقه کوچیک می‌تونه تبدیل بشه به داستانی که از اولین خط تا آخرین کلمه، نفس خواننده رو بند بیاره.

پس همون‌طور که گفتم، ایده‌ی خوب لازمه، شخصیت خوب واجبه، اما بدون ساختار، همه‌ش می‌پاشه. مثل اینه که بخوای خونه بسازی اما اسکلت نذاری.
شاید رنگ و دکور قشنگ باشه، ولی با اولین لرزش، همه‌چی فرو می‌ریزه.
ساختار، استخون‌بندی داستانه. اون چیزیه که به ما می‌گه از کجا شروع کنیم، چطور پیش بریم، کجا به اوج برسیم و چطور تمومش کنیم که توی ذهن مخاطب بمونه.
بهش مثل یه نقشه سفر نگاه کن 🚶‍♀️🚶‍♂️
از نقطه‌ی جرقه‌ی ایده حرکت می‌کنی تا برسی به داستانی کامل، منسجم و هیجان‌انگیز.
هر قدم، جهت داره. هیچ چیز الکی نیست.
 
آخرین ویرایش:

poone20

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
ناظر
آموزگار
آزمایشی
آموزگار
شناسه کاربر
7973
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
37
پسندها
156
امتیازها
113

  • #2
چرا ساختار مهمه؟
چون ساختار نظم می‌ده. بهت می‌گه کی باید اطلاعات بدی، کی باید سکوت کنی، کی باید خواننده رو شوکه کنی، و کی بذاری یه نفَس بکشه.
یه داستان بدون ساختار مثل آهنگیه که نت‌هاش قاطی شدن. ممکنه هر بخشش قشنگ باشه، ولی وقتی با هم شنیده می‌شن، گوش خسته می‌شه.
اما وقتی ساختار داری، حتی یه صحنه ساده از دو نفر در حال حرف زدن، می‌تونه پُر از کشش و معنا باشه.
داستان باید ریتم داشته باشه؛ بالا و پایین، مکث و حرکت. و همه‌ی اینا رو ساختار تعیین می‌کنه. 🎶

سه‌ضلعی طلایی هر ساختار داستان چیه؟ 🧩 ایده، هدف، مانع
اول از همه، یه ایده داری. ایده‌ت معمولاً یه سؤال درونش پنهونه... مثلاً اگه یه خونه می‌تونست خاطرات صاحب قبلیش رو نشون بده چی می‌شد؟
یا اگه کسی یه روز بیدار بشه و همه یادشون رفته باشه کیه چی کار می‌کنه؟
بعد از ایده، نوبت هدفه. شخصیت اصلی چی می‌خواد؟ دنبال چیه؟
اون چیزی که دنبالش می‌گرده، موتور حرکتی داستانه. تا وقتی دنبال هدفشه، ما هم باهاش همراهیم.
و بعد، می‌رسه به مانع. هر چی جلوش رو بگیره، باعث می‌شه ما هی بخوایم بدونیم بعدش چی می‌شه. بدون مانع، داستان صاف و بی‌هیجان می‌شه.
این واضحه که خواننده دنبال مسیر صاف نیست و دنبال راهی پر از تپه و پیچ‌و‌خم و غافلگیریه 😏

یه روش که میشه برای ساختار ازش استفاده کرد، ساختار سه‌پرده‌ایه.
🎭 حالا ساختار سه‌پرده‌ای چیه؟
برای شروع و ساخت طرح ساختار، حرفه‌ای‌ترین روش اینه که داستانت رو در سه بخش ببینی.
این روش از تئاتر اومده ولی برای رمان هم عالی جواب می‌ده.
 

poone20

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
ناظر
آموزگار
آزمایشی
آموزگار
شناسه کاربر
7973
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
37
پسندها
156
امتیازها
113

  • #3
🎬 پرده اول میشه معرفی و محرک.
جایی که جهان، شخصیت‌ها و حال و هوای اولیه رو می‌سازی. خواننده تازه داره وارد می‌شه، باید بدونه کجاست و با کی طرفه. ولی فقط معرفی نکن؛ باید یه اتفاق بیفته که تعادل رو به هم بزنه. بهش می‌گن رخداد محرک.
اون اتفاقیه که شخصیت رو از حالت معمولی بیرون می‌کشه.

مثلاً آیدا، یه عکاس جوان، وسط تمیز کردن دوربین دست‌دومش یه نامه پیدا می‌کنه که شبیه نقشه‌س.
از همین لحظه، همه‌چی تغییر می‌کنه. دیگه اون دختر ساده‌ی قبل نیست، چون یه راز وارد زندگیش شده.
پرده اول معمولاً یه‌پنجم تا یه‌چهارم اول داستانه.
باید با یه حس قوی تموم بشه؛ طوری که مخاطب حس کنه راه برگشت نداره.

⚔️ پرده دوم هم میشه تقابل، کشمکش، آزمون
اینجا داستان جون می‌گیره.
دیگه شخصیت اصلی تصمیم گرفته مسیر جدید رو بره، اما هر قدمش پر از مانعه.
باید کم‌کم فشار رو زیاد کنی. هر بار که شخصیت یه مانع رو رد می‌کنه، یه سختی بزرگ‌تر جلوش بذار.
این‌جا جاییه که روابط فرعی، رازهای پنهان، و تصمیم‌های اشتباه وارد صحنه می‌شن.
یه بخش مهم وسط این پرده وجود داره به اسم نقطه‌ی میانی؛ اون لحظه‌ایه که یا یه راز مهم برملا می‌شه، یا یه شکست بزرگ اتفاق می‌افته و بعد از اون، داستان از واکنش به اقدام تغییر پیدا می‌کنه.

دیگه شخصیت فقط در برابر اتفاق‌ها واکنش نشون نمی‌ده، بلکه خودش تصمیم می‌گیره بازی رو عوض کنه.
برای مثال آیدا توی جست‌وجوهاش می‌فهمه این نامه به خانواده‌ای قدرتمند ربط داره، و حالا خطر واقعاً جدی شده. دیگه فقط یه بازی نیست؛ یه تهدید واقعی وسطشه.

💥 پرده سوم اوج و پایان
اینجا جاییه که همه‌چی به نقطه‌ی جوش می‌رسه
تنش باید به نهایت برسه و شخصیت مجبور بشه بزرگ‌ترین تصمیم عمرش رو بگیره.
این نقطه، همه‌چیز یا از هم می‌پاشه یا کامل می‌شه.
خواننده باید حس کنه الان دیگه وقتشه، باید ببینم چی می‌شه!
در پایان، باید نشون بدی شخصیت تغییر کرده. ممکنه برده یا باخته باشه، ولی دیگه همون آدم اول داستان نیست.
مثلاً آیدا تصمیم می‌گیره حقیقت رو منتشر کنه، حتی اگه زندگیش نابود بشه. نتیجه؟ آزادی درونی و رهایی از ترس.
پایان خوب باید هم حس تمام شدن بده هم یه رگه‌ی ماندگار توی ذهن مخاطب بذاره.
 

poone20

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
ناظر
آموزگار
آزمایشی
آموزگار
شناسه کاربر
7973
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
37
پسندها
156
امتیازها
113

  • #4
در کل حواست به قسمت‌های رمان هست؟

هر صحنه مثل یه ضربان قلبه.
اگه صحنه‌ها تپش نداشته باشن، داستان می‌میره پس هر صحنه باید سه چیز اصلی داشته باشه
یه هدف مشخص، یه مانع، و یه تغییر.
مثلاً آیدا وارد یه کتابفروشی قدیمی می‌شه تا نشونه‌ای از اسم روی نامه پیدا کنه.
کتابفروش از همون اول مشکوک و سرد رفتار می‌کنه.
وقتی آیدا بخشی از نامه رو نشون می‌ده، اون ناگهان قفل در رو می‌زنه و می‌گه:
-این رو از کجا آوردی؟
پایان صحنه؟ چی شد؟ تغییر. ما فهمیدیم که این موضوع فقط یه راز ساده نیست، یه خطر پشتشه.

صحنه‌ی خوب همیشه یا یه چیز رو فاش می‌کنه، یا یه تصمیم سخت به‌بار میاره، یا یه رابطه رو تغییر می‌ده.

⏳ ریتم و تپش داستان چی؟ بهش فکر کردی؟
ریتم همون جریان زیرپوستی داستانه.
بعضی جاها باید سرعت بگیری، بعضی جاها باید آهسته کنی تا حس سنگینی یا تعلیق بسازی.
مثلاً صحنه‌های اکشن و تعقیب باید سریع، با جمله‌های کوتاه و پرتحرک باشن.
ولی صحنه‌های احساسی، درونی یا شاعرانه باید نرم، کش‌دار و توصیفی باشن.
نویسنده‌های حرفه‌ای مثل رهبر ارکسترن و مثلا حتی می‌دونن کی سکوت از خود صدا مهم‌تره 🎻
 

poone20

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
ناظر
آموزگار
آزمایشی
آموزگار
شناسه کاربر
7973
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
37
پسندها
156
امتیازها
113

  • #5
💫 نکته‌ی مهم دیگه نقاط عطفه؛ جاده‌های تغییر
یه داستان، بدون چرخش، صاف و خسته‌کننده می‌شه.
نقاط عطف لحظه‌هایی‌ان که مسیر داستان عوض می‌شه.
اولین عطف معمولاً همون رخداد محرکه‌ست.
دومی، نقطه‌ی میانیه که مسیر عوض می‌شه یا یه حقیقت فاش می‌شه.
و آخریش، اوجه؛ جایی که شخصیت باید تصمیم بزرگ رو بگیره.
اگه این نقاط درست چیده بشن، خواننده ناخودآگاه حس می‌کنه داره توی یه مسیر طبیعی و نفس‌گیر حرکت می‌کنه، نه یه مجموعه اتفاق تصادفی.

این وسط به زیرخط‌ها هم باید دقت کرد. زیرخط نفس دوم داستانه. زیرخط مثل رگ‌های ظریفیه که خون رو توی داستان پخش می‌کنن.

ممکنه یه رابطه‌ی عاشقانه باشه، یه راز خانوادگی، یا یه مسیر موازی از زندگی شخصیت دوم.
اما قانون مهم: هر زیرخط باید خدمت کنه به ایده‌ی اصل.
باید به شخصیت اصلی یا موضوع اصلی عمق بده.
اگه فقط تزئینیه یا صرفاً وقت‌پرکنه، باید حذفش کنی.
زیرخط‌ها وقتی خوب کار می‌کنن که در نقطه‌ای خاص با خط اصلی تلاقی کنن. اون لحظه، مثل درخشش برق وسط تاریکی‌ست ⚡

🔥 بالا بردن خطر؛ چرا باید هر بار جدی‌تر بشه؟
اگه از اول تا آخر، سطح خطر یکی بمونه، داستان تخت می‌شه.
باید هر مرحله شدیدتر، شخصی‌تر، و دردناک‌تر بشه.
اولش ممکنه شخصیت فقط یه ناراحتی جزئی داشته باشه.
در میانه، تهدیدی واقعی وارد می‌شه؛ ممکنه آبروش، عشقش یا حتی جونش در خطر باشه.
در اوج، باید به چیزی برسه که واقعاً حیاتی باشه؛ جایی که تصمیمش همه‌چیز رو تعیین می‌کنه.
راز حرفه‌ای؟
تبدیل خطر بیرونی به بحران درونی.
وقتی شخصیت با خودش درگیر می‌شه با ترس، وجدان، یا عشق، اون‌وقته که داستان تبدیل به ادبیات می‌شه.

🪝 شروع نفس‌گیر
شروع داستان باید مثل یه قلاب باشه. نه با توضیح، نه با معرفی طولانی... با اتفاق یا تصویر.
یه صحنه بساز که خواننده رو وادار کنه بپرسه: چی شد؟ بعدش چی می‌شه؟
مثلاً:
آیدا دوربینو باز می‌کنه، یه عکس قدیمی می‌افته زمین. پشتش نوشته:
اون هنوز منتظره.
همین یه جمله، هزار سؤال می‌سازه. این اون کیه؟ چرا منتظره؟
شروع خوب یعنی انداختن خواننده وسط سؤال، نه دادن جواب.

📦 پایان؛ هنر خداحافظیه
پایان داستان مثل آخرین نت آهنگه؛ اگه بد نواخته بشه، کل قطعه از ذهن می‌ره.
پایان باید احساس «تمام شدن» بده، حتی اگه باز تموم بشه.

باید نشون بده شخصیت تغییر کرده، مسیرش رو طی کرده، و نتیجه‌ی تصمیم‌هاش رو پذیرفته.
پایان بسته یعنی همه‌چیز روشن می‌شه.
پایان باز یعنی بخشی از پاسخ در ذهن خواننده می‌مونه.
اما هرکدوم رو که انتخاب می‌کنی، باید منطقی از دل داستان بیرون بیاد، نه یه تصمیم لحظه‌ای باشه.
یه پایان قوی باعث می‌شه خواننده حتی بعد از بستن کتاب، هنوز ذهنش درگیر بمونه. اون حس اه، تموم شد؟ کاش ادامه داشت... همون هدف نهایی ماست.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین