سلام وقتتون بخیر
نام اثر: خواب در واقعیت
نویسنده: آرمیتا حسینی
لینک تاپیک اثر در انجمن:
تمام شده - داستان خواب در واقعیت | آرمیتا حسینی
ژانر: عاشقانه، روانشناختی، معمایی
سطح: طلایی
تعداد صفحات: 48
خلاصه: این همان سناریوای است که خواب و بیداری را ترکیب میکند. او بیدار است یا خواب؟ یا شاید، هم بیدار است و هم خوابیده. در این روند، شخصی در زندگی نه بیدار است و نه خوابیده. او پس از بستن چشمانش دیگر مشخص نمیشود خواب است یا بیدار! در طی این اتفاق وارد ماجراهای مختلف در حوادثی مختلف میشود. انسانهای مختلف، عصری جدید، عصری قدیمی... و شاید تمام این اتفاقات یک جا شکل دهندهی واقعیتی از جنس افسانه باشند.
سخن نویسنده: این داستان تا حدودی واقعی است. در واقع ایدهی اصلی و اساس رمان واقعی است و برای ادامهی روند این ایده، اندکی آب و تاب اضافه کردم؛ ولی به صورت کلی حقایق بیان میشه و تجربیاتی که رخ داده.
مقدمه:
چنان زندگی کردم که گویی مرده بودم
و چنان مردم که گویی تازه زنده شدهام!
وقتی میخوابیدم احساس میکردم تازه بیدار شدهام
و وقتی بیدار شده بودم نمیدانستم این خواب است یا حقیقت؟
در واقع من دنیای خواب و بیداری را اشتباهی میگرفتم؛
نمیفهمیدم کدام خواب است، کدام بیداری!
وقتی بیدار میشوم واقعاً بیدارم یا این بخشی از خوابم است؟
و وقتی میخوابم در واقعیت است یا درون خوابم میخوابم؟
کسی به من توضیح بدهد!
من کیستم؟
اینجا کجا است؟
خوابم یا بیدار؟
کسی کمکم میکند؟
برشی از اثر:
- وای دوباره!
در بازار سرگردان چشم چرخاندم. کسی به من گوش نمیداد و کسی حاضر نبود به سوالهایم جواب دهد. همه مرا مجنونی میدانستند که چرت و پرت میگوید. قدمهای سنگینم را نزدیک قهوهخانهای بردم. هوا داغ بود، خورشید گلوله گلوله روی سرم میبارید و من بیشتر از این نمیتوانستم اندام سنگین شدهام را تکان دهم. همهی مردها دور هم نشسته بودند و با بگو و بخندهایشان همهمهای عمیق ایجاد کرده بودند. وارد قهوهخانه شدم و اولین بویی که به مشامم رسید، بوی قلیان بود. چشم چرخاندم و میزهای چوبی و گلیمهای کهنه را شکار کردم. افرادی نشسته بودند و دود به هوا میفرستادند و تعدادی نعلبکی به دست مشغول نوشیدن چای خوش رنگی بودند.
خودم را روی یکی از گلیمها انداختم و کمرم را به پشتی تکیه دادم. نگاهم را به پنجرهی غبار گرفتهای دوختم که بازار شلوغ را به نمایش گذاشته بود. تعدادی با عجله حرکت میکردند و برخی له له کنان سعی میکردند راه بروند.
پسر لاغر و کم سن و سالی که لباس قهوهای سوخته و قدیمیای پوشیده بود، مقابلم ایستاد. به ریشی که تازه داشت جوانه میزد، نگاهی انداختم و گفتم:
- یه چای بیار.
- فقط چای؟
- فعلاً چای.
پسر سری به اطاعت تکان داد و با عجله مرا ترک کرد. اکنون من مرد شده بودم؟ یعنی چند سالم بود؟ گوشیای در دسترس نبود و آیینهای هم نداشتم تا خود را ببینم. از روی میز بلند شدم و چند پله پایین رفتم تا توانستم دستشویی را پیدا کنم؛ اما خب سنگهای کثیف و چراغ خراب، میتوانست اینجا را شبیه خراب شده نشان دهد تا یک سرویس بهداشتی!
مقابل آیینه ایستادم و مردی را با ریشی بلند و سیاه دیدم. موهایی مرتب، بلند و چشمانی نافذ و براق؛ اما به سیاهی شب. برعکس مو و چشمانم، پوست سفیدی داشتم که چند خط مثل جای زخم کمرنگی، رویش افتاده بود. نامم چه بود؟ من که بودم؟
جلد:
فایل PDF:
خواب در واقعیت
تاییده؟
@میشل غیرعادی
@مدیر کپیست