. . .

متروکه داستان کوتاه هرگز به تو دستم نرسد | مهسا اسلامی کاربر انجمن رمانیک

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
به نام خدایی که داننده‌ی رازهاست!
نام داستان کوتاه: هرگز به تو دستم نرسد.
نام نویسنده: مهسا اسلامی
ژانر: تراژدی
خلاصه: گاهی به دلیل علاقه به پای دار می‌روی، اما بالای دار هرگز. دلبرت تو را با همان طناب داری که خودش بافته است می‌کشد و جای هیچ صحبتی باقی نمی‌گذارد!
مردی از جنس غم، درد، دلتنگی، آوارگی و اشک! تنها جرمش دوست داشتن بود و تنها تقاضایی که داشت دوست داشته شدن... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #2


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

و اگر درخواست تگ برای داستان داشتید، میتوانید بعد از خواندن قوانین و درنظر گرفتن شرایط، در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست تگ برای داستان کوتاه

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

بعد از اتمام داستان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

im tomoon

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
34
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
موضوعات
48
نوشته‌ها
534
پسندها
2,307
امتیازها
138
محل سکونت
لاعلاج

  • #3

مقدمه:

می‌خواهم همين امشب قَدرَت را بدانم!

شايد شبى برسد كه هر كدام مان كنارِ كسى باشيم

كه از سرِ اجبار محكوم به دوست داشتنش هستيم...

***
بسم الله الرحمان و الرحیم!

سردی هوا به قدری بود که حتی داغی جعبه پیتزای درون دستش هم او را گرم نمی‌کرد، اما مجبور بود که سفارش را دو ربعی دیگر که همان نیم ساعتی دیگر است به دست مشتری برساند. جعبه پیتزا را درون صندوق بار رنگ و رو رفته‌ی رستوران گذاشت و در جعبه را با دستان یخ کرده‌ اش بست. این آخرین سفارش ظهر بود و او می‌توانست بعد از رساندن این جعبه به خانه برورد و چای خوش رنگ مادرش را همراه با پولکی های مخصوص بخورد.
بر روی موتور نشست و شال گردن بافته شده‌ ای را که اهدایی از مادرش بود را محکم تر کرد. زیپ کاپشنش را بالا تر جایی نزدیکی فکش کشید. سیم های هندزفری را درون گوش‌هایش گذاشت و آهنگی را پلی کرد؛ کلاه کاسکت موتور را بر سرش گذاشت، دستانش را درون دستکش های موتورش کرد و پدال را فشار داد.
انگار موتور هم از سرما یخ زده بود، زیرا بعد از چند دقیقه روشن شد. باز هم موتور و گاز و سرما و اشک و دلتنگی و عاشقی! باز هم چرا های تکراری که هیچ‌گاه برایشان بعد از گذشت چهار سال جوابی پیدا نکرده است و می‌داند که نمی‌کند!
با آهنگ زمزمه می‌کرد و در ذهنش اولین باری را که او را دید مرور کرد.
***
«فلش بک به پنج سال پیش»
- برای چی؟
این را گفتم و گازی به ساندویچ سرد در دستم زدم. طعم کاهو و سس مایونز همراه با ترشی خیارشور را در دهانم مزه مزه کردم. عالی بود. من چقدر می‌میرم برای یک ساندویچ سرد! نگاهم را از تکه های گوجه درون ساندویچم گرفتم و به عرفان خیره شدم.
کوله‌ اش را از شانه چپش به شانه راستش منتقل کرد و همان طور که بلند می‌شد، گفت:
- عزیز من! خودِ جعفری گفت برای بورسیه باید بریم دفترش. یادت نیست؟
حقیقتاً یادم نبود و حتی اگر یادم هم بود اکنون که ضعف و گرسنگی تمام سلول های فکری، عصبی را در بر گرفته؛ یادم می‌رفت. با دهانی پر گفتم:
- من الان گشنمه تو برو خودم بعداً میرم.
نچی کرد و به طرفم آمد. ساندویچ را از دستم کشاند و همراهش دست من هم کشیده شد. مانند کودکی که اسباب بازی مورد علاقه‌ اش را ازش گرفته باشند ل*بم آویزان شد. پلاستیکی را نمی‌دانم از کجا بیرون آورد و ساندویچ را درون آن گذاشت. دستم را گرفت و بلندم کرد و همان طور زمزمه وار گفت:
- مرتیکه غزمیت بیست و پنج سالش شده هنوز دنبال ساندویچِ! ای بزنم تو اون شکمت.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

im tomoon

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
34
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
موضوعات
48
نوشته‌ها
534
پسندها
2,307
امتیازها
138
محل سکونت
لاعلاج

  • #4
ده دقیقه‌ای را پشت سر عرفان کشیده می‌شدم تا اینکه به ساختمان مدیریت رسیدیم. دستم را رها کرد و به طرفم برگشت، همان طور که نفس نفس می‌زد؛ گفت:
- من کارام و کردم.
آنی سرم بلند شد و با چشمان گرد شده به او نگاه کردم. چه گفت؟ من را مسخره خودش کرده است؟ با نگاهی آتشین خیره او شدم. که سرش را پایین انداخت و گفت:
- خب اگه می‌گفتم کارام رو زود تر از تو انجام دادم بام میومدی؟
سرش را بالا کرد و به من نگاه کرد. جوابم نه بود! خودش می‌دانست چون در ادامه گفت:
- همین دیگه! نمیومدی.
دستم را به سینه‌ام گرفتم و گفتم:
- خب حالا که چی؟
به طرفم آمد و پشت سرم قرار گرفت. کوله‌ام را از پشتم کشید و گفت:
- میری تو؟
از سر کلافگی هوفی کشیدم و گفتم:
- هوم!
به طرفش برگشتم که چند کاغذ مقابلم گرفت و زیپ کوله را بست. کاغذ ها را از دستش گرفتم و به آنها نگاهی انداختم. کپی شناسنامه، کپی کارت ملی و چند کاغذ که من از آنها سر در نیآوردم. کنجکاو سری به معنای خب تکان دادم که این بار حرصی شد و مرا به طرف ساختمان مدیریت هل داد و گفت:
- خب و مرض! گمشو برو تو تا نزدمت.
از سر ناچار سری تکان دادم و داخل ساختمان شدم. از روی تابلو ها و خط هایی که بر روی دیوار ها کشیده بودند اتاق مدیریت را پیدا کردم. ساختمان اصلی مدیریت خیلی شیک تر و خفن تر از ساختمان ما دانشجو های بدبخت بود!
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

im tomoon

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
34
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
موضوعات
48
نوشته‌ها
534
پسندها
2,307
امتیازها
138
محل سکونت
لاعلاج

  • #5
از روی نوار های رنگی که هرکدام به اتاقی میرسید، اتاق مدیریت را پیدا کردم. چند تقه ای به در زدم و با شنیدن صدای نازکی که می‌گفت بفرمایید؛درب مشکی رنگ را آرام باز کردم.
جسمی کوچک در زیر صندلی میز منشی خم شده بود. سرفه‌ای مصلحتی کردم که سریع عکس العمل نشان داد. هینی گفت و بیشتر خم شد. آرام با صدایی لرزان گفت:
- عذرمیخوام. الان خدمتتون میرسم.
بر روی صندلی های چرم مشکی اتاق نشستم و نگاهی به پیرامون انداختم. اتاق با کاغذ دیواری های سرمه‌ای که درون آنها نوار هایی به رنگ سفید زیبایی‌اش را کامل کرده بود. سمت راست و سمت چپِ اتاق دو درب قرار گرفته بود. درب سمت راستِ اتاق به رنگ سرمه ای و درب سمت چپ به رنگ سفید بود. کنار درِ سفید میزی قرار داشت که بر روی آن ظرف های شیشه‌ای و گل های یخ که درون آن ظرف ها بودند قرار داشت.
روبه روی پنجره میز منشی قرار داشت. بلاخره بعد از ثانیه های خسته کننده منشی که معلوم نبود در زیر میز چه می‌کند بلند شد. سرش را بلند کرد و به من نگاه کرد.
با دیدن مقنعه سرمه‌ای رنگش که کج شده بود و موهایش پخش و پلا بود، سرم را پایین انداختم و لبم را گزیدم.
انگار متوجه شد زیرا مقنعه را صاف کرد و گفت:
- خب امرتون؟
دستی به لبم کشیدم و سرم را بالا آوردم. لبان غنچه‌ای به رنگ صورتی که از حرص جمع شده بود، بینی کوچکی که نوکش سرخ شده و چشمانی که مرا غرق کرد.
همان موقع که به چشمانش نگاه کردم مرا گرفتار کرد. چشمان عسلی رنگی که به ذهن و فکر منِ فلک زده چسبید و هیچ گاه کنده نشد...!
«فلش بک حال»
اشک درون چشم هایم حلقه زده بود و دیدم را تار کرده بود. به ناچار موتور را کناری پارک کردم و کلاه را بیرون آوردم، پشت دستم را بر روی چشمانم کشیدم و از ریزش اشک جلو گیری کردم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

im tomoon

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
34
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
موضوعات
48
نوشته‌ها
534
پسندها
2,307
امتیازها
138
محل سکونت
لاعلاج

  • #6
نگاهی به دور و ور انداختم. چه جالب که ساختمان روبه رو همان خانه مشتری بود.
جک موتور را پایین آوردم و موتور را به آن تکیه دادم. کلاه را بر روی صندوق بار موتور گذاشتم، درب صندوق را باز کردم و جعبه را همراه با پلاستیکی که درون آن نوشابه خانواده بود بیرون آوردم. به طرف ساختمان رفتم و از روی آدرسی که به من داده بودند زنگ چهارم را فشار دادم.
بعد از چند لحظه صدای دختر بچه‌ای اومد که گفت:
- کیه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- سفارشتون رو آوردم.
صدای جیغش باعث شدی قدم به عقب بردارم. جیغ جیغ کنان می‌گفت:
- آخ جون پیتزا!
درب اصلی باز شد. وارد ساختمان شدم و به طرف آسانسور رفتم، بعد از چند لحظه درب باز شد و داخلش شدم.
از آیینه آسانسور نگاهی به وضع آشفته خودم کردم؛ چشمانم هنوز هم خیس بودند. اشکالی ندارد این همه باشد یادگاری ازش! موهایی را که یک روزی فقط و فقط به عشق خودش مرتب می‌کردم اکنون هرکدام به معنی«هیچ چیز مهم نیست» به هر طرف رفته بودند.
آسانسور که ایستاد درب را به بیرون هل دادم و بیرون آمدم. در طبقه چهارم سه درب قهوه‌ای رنگ قرار داشت که کنار هرکدام از آنها جاکفشی های متنوعی بود.
بدون آنکه زنگی را بزنم در وسط دو در دیگر باز شد و دخترکی با دو نزدیکم شد و بالا پایین پرید. خنده ای تلخ کردم و جعبه را به دستش سپردم.
پشتش آرام حرکت کردم و جلوی درب ورودی ایستادم. دخترک داخل خانه شد و درب را محکم بست؛ متعجب دستم را بالا آوردم تا زنگ در را فشار دهم که همان موقع در باز شد و زنی بیرون آمد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

im tomoon

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
34
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
موضوعات
48
نوشته‌ها
534
پسندها
2,307
امتیازها
138
محل سکونت
لاعلاج

  • #7
همان طور که سرش پایین بود، گفت:
- ببخشید دختر من ذوق کرده بعد چند وقت پیتزا میخوره، چقدر تقدیمتون کنم؟
آنی دلم ریخت، چقدر صداش آشنا بود. صداش چقدر شبیه... ای وای!
سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد. دیدمش بعد چندین سال دیدمش! پلاستیک نوشابه از دستم افتاد.
من خیره به او، اون خیره به من! من خیره به چشمان عسلی رنگش او خیره به چشمانی که هر لحظه امکان سر ریز شدن اشک هایش بود. صدایش لرزان شد و گفت:
- خودتی؟
در دل زمزمه کردم:
- لعنت به صدات بغض نکن لعنتی!
لبخندی تلخ زدم، دستی به موهایم کشیدم و گفتم:
- خودمم.
دستی به صورتش کشید و بعد از نفسی عمیق گفت:
- این چه سر و وضعیه؟ پیک موتوری شدی؟ شاگرد اول دانشگاه رو چه به پیک موتوری؟
پوزخندی زدم، فقط من میدانستم که او چقدر از پوزخند بدش می‌آید. با حرص گفتم:
- شاگرد اول دانشگاه که هیچی، استاد فیزیک هسته‌ای دنیا هم باشی، وقتی عاشق بشی دیگه چیزی تو ذهنت نمی‌مونه! جز... جز...
مقاومتم شکست، اشکانم جاری شد و ادامه دادم:
- جز چشماش، جز موهاش، جز خنده هاش، جز خاطراتش. می‌فهمی؟
اشک درون چشمانش جمع شد. سرش را پایین انداخت و گفت:
- شرمندتم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

im tomoon

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
34
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
موضوعات
48
نوشته‌ها
534
پسندها
2,307
امتیازها
138
محل سکونت
لاعلاج

  • #8
با پشت دست اشکانم را پاک کردم. لبخندی زدم و گفتم:
- اتفاقاً از شغلم راضی‌ام. می‌دونی چرا؟
سرش را کنجکاو بالا آورد و تکان داد. نفسی عمیق کشیدم و ادامه دادم:
- وقتایی که رو موتور نشستم و یادت می‌افتم، وقتی که اشکام سرازیرمیشه باد می‌خوره به صورتم و اشک چشمام خشک میشه؛ کسی نمی‌فهمه دارم اشک می‌ریزم.
همان موقع دخترش بیرون اومد. چه راحت دختر دار بودنش، متهل بودنش را پذیرفته بودم. رو به رها گفت:
- مامان چرا نمیای تو؟
رها سرش را کج کرد و اشکانش را پاک کرد. دستش را بر روی شانه دخترش گذاشت و گفت:
- به عمو سلام نمی‌کنی؟
دختر به من نگاه کرد. دقیقاً کپی برابر اصلِ خود رها بود، چشمان درشت عسلی، موهای فر خرمایی...عین خودش فرشته و عروسک.
سلامی کرد، و سرش را پایین انداخت. جلویش زانو زدم و او را به طرف خودم کشاندم. همان طور که او را بو می‌کردم گفتم:
- اسمش چیه این خانوم خانوما؟
سرم را بلند کردم و به رها خیره شدم. لبش را گزید و بعد از چند لحظه مکث گفت:
- همون اسمی که خودت می‌خواستی رو بچمون بذاری... .
لبم را گزیدم و گفتم:
- چرا؟ آخه چرا لعنتی؟
پشت سر هم دخترش را در آغوش می‌کشیدم و بویش می‌کردم. بغض داشت خفم می‌کرد! تو جیبم شکلات داشتم. رو به حسنا گفتم:
- عمو شکلات می‌خوای؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

im tomoon

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
34
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
موضوعات
48
نوشته‌ها
534
پسندها
2,307
امتیازها
138
محل سکونت
لاعلاج

  • #9
دخترک بیچاره با چشمان متعجب نگاهم می‌کرد. سرش را تکان داد و گفت:
- آره.
شکلات را از جیبم بیرون آوردم و جلویش گرفتم. تا خواست از دستم بگیرد گفتم:
- میدم بهت ولی یه شرط داره! یه قولی باید بدی.
حسنا همان طور که به شکلات درون دستم خیره شده بود گفت:
- چه قولی عمو؟
موهایش را نوازش کردم و گفتم:
- قول بده بزرگ که شدی، اگه یه روزی عاشق شدی...هیچوقت براش ناز نکن! هیچ وقت براش از ته دل نخند که دیوونه خنده هات بشه! هیچ وقت دستت رو نبر لای موهاش! مبادا براش دلبری کنیا!
صدای گریه رها بلند تر شد. همان طور که حسنا را از آغوش من بیرون می‌کشید، گفت:
- بسه برو برو!
شکلات را به دست حسنا دادم و بلند شدم. وقتی به سمت آسانسور رفتم، گفت:
- وایسا یه لحظه، چند شد غذا؟
برگشتم و گفتم:
- نمی‌خواد حساب کنی. حساب ما بمونه برای اون دنیا، کلی بدهکاری به من. بدهکار عمری که ازم رفت، بدهکار جوونیم که نابود شد، بدهکار آیندم که از بین رفت. حالا حساب این غذاهم روش...
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین