. . .

متروکه داستان کوتاه آوای نحس | avin._.ar

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
"به نام خدا"

نام داستان: آوای نحس

نویسنده: avin._.ar

ژانر: اجتماعی

خلاصه:
هنگامی که چکش عدالت، به صدا در می‌آید، انگاری راه تنفسم باز می‌شود؛ اما دلم شکسته تر!
این همه درماندگی و خستگی، تنها برای شنیدن آوایی که تنها صدای کوبیده شدن چکشی را می دهد که نحسی اش نه جان کسی را زنده می کند، نه مرحم زخم خورده ای است و نه دل شکسته ای را پیوند می زند.
حالا من در دو طرفم! هم زخم خورده ام و هم دلم شکسته است... می توانم بیان کنم آنچه به سرم آمده؛ ولی تهش که چه؟ چه چیزی می تواند مرحم زخم و قلبم شود؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Astronaut

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
79
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
85
راه‌حل‌ها
3
پسندها
529
امتیازها
88
محل سکونت
Karaj

  • #2
مقدمه:
دادگاه، مملو از افراد
می گویم؛
انکار، تهمت و نا‌حق می شنوم
طرفدار و شاهد دارم
دوباره می گویم
می شنوم
قاضی می گوید
چکشش را بر می دارد
بر روی میز ضربه ای می زند
آه...
نحس است... نحس!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Astronaut

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
79
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
85
راه‌حل‌ها
3
پسندها
529
امتیازها
88
محل سکونت
Karaj

  • #3
Part 1#

قاضی- خانوم جونیور، اظهاراتتون رو می شنوم.

اصلا در حالی نبودم که بتونم چیزی بگم، طرف راستم نشسته و طلبکار به من خیره شده بود. ناخن هایم از فرط یخ زدگی کبود شده بودن؛ اما با این حال ع×ر×ق از دست هام می چکید و نیاز به پنکه ای داشتم تا دست های یخ زده ام رو جلوش بگیرم.

تمام افراد اطرافم، به من خیره شده بودن. اگر حرفی نمی زدم محکوم به تهمت می‌شدم. با همان احساسات ایستادم و شروع به حرف زدن کردم، لرزش صدایم انکار نشدی بود؛ ولی حرف می زدم و این خودش خیلی هم فوق العاده به حساب می اومد:

- سه هفته پیش، از طرف زک سندرا به خونه ی دوستش کریستوفر مارک، دعوت شدم.

نگاهی به چشمان همچنان طلبکارش انداختم، انگاری آتش، انرژی مضاعفی به بدنم وارد کرده باشد، ادامه ی صحبتم، این دفعه لرزشش از عصبانیت بود:

- زک دو ساله که نامزدمه، قبل از نامزدی هم نزدیک سه سال می شناختمش؛ بهش اعتماد کامل داشتم و دارم. متاسفانه این زک بود که کمتر سه ماه از آشنائیش با کریستوفر می‌گذشت!
اون روز همه چیز خوب بود، هیچ چیز مشکوکی قابل رویت نبود، حتی الان هم که این اتفاق افتاده، وقتی به اون روز فکر می کنم هیچ چیز مشکوکی به خاطرم نمیاد.
ساعت هفت شب بود که به زک گفتم بهتره بریم. اون هم قبول کرد و چند دقیقه بعد آماده جلوی در بودیم...

***

زک- خب کریس، روز خوبی بود.
کریستوفر- خوشحال میشم دوباره ببینمتون.

زک ضربه ای به کمر کریس زد و من هم لبخندی زدم.
زک به طرف در رفت اما قبل از اینکه دستگیره رو بپیچونه، در به شدت باز شد و بینی زک رو هدف گرفت.
صدای ناله ی زک بلند شد و من با نگرانی به سمتش رفتم.
- وای زک، حالت خوبه؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Astronaut

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
79
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
85
راه‌حل‌ها
3
پسندها
529
امتیازها
88
محل سکونت
Karaj

  • #4
Part 2#

زک- خوبم... خوبم...

دستش رو از روی بینی‌اش برداشت. خب، فقط قرمز شده بود! تازه توجهم جلب شد به سمت نگاهی که روم خیره بود. سر بلند کردم و با مردی غریبه رو به رو شدم.
نگاه خیره اش باعث شدم اخمی کم رنگ روی پیشونیم مهمون کنم.

- آقای محترم، تقصیر شما نبود ولی انقدر با شدت در رو باز نمی کنن!

لبخند کجی زد و گفت:
- عذر خواهی، بانو...

کمی شدت اخمم رو بیشتر کردم و به سمت زک رفتم. از چهره اش می شد تشخیص داد که مشکل جدی ای پیش نیومده. اون هم اخم کم رنگی کرد و رو به کریس گفت:
- بازم ممنون، تا بعد...

از در بیرون رفتیم و به سمت پورشه مشکی زک، حرکت کردیم.

***
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- اون روز دو تا آدم جدید دیدم، کریستوفر و ویلیام! دو روز بعد، من و زک با هم رفته بودیم به کلاب، که یهو گوشی زک زنگ خورد، کریستوفر بود که از طرف ویلیام، ما رو دعوت به کلاب خودش دعوت کرده بود. زک جویا شد که ویلیام کیه و کریس توضیح داد همون پسری که اون روز یهویی تو خونش اومد.
روزی که به کلاب ویلیام دعوت شده بودیم، جمعه همون هفته بود...

***

- زک، این چطوره؟
طلبکار نگاهم کرد و گفت:
- کوتاهه! عوضش کن...

باشه ی خسته ای گفتم و دوباره به سمت کمدم رفتم. همونطور که لباس های باقی مونده رو نگاه می کردم، گفتم:
- تعجب کردم چجوری راضی شدی بریم تو کلاب اون پسره... من که ازش خوشم نمیاد.
زک- ما که نمی خوایم همش بغل دست اون باشیم؛ می‌ریم یه گوشه واسه خودمون می‌شینیم.
- چقدرم که ما به قول معروف آدمای کلابی ای هستیم! تو عمرمون ده بار کمتر رفتیم کلاب...
زک خنده ای کرد و در حالی که نزدیکم می‌شد گفت:
- دیگه اغراق نکن؛ بیشتر از اینا رفتیم.
- حالا...
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Astronaut

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
79
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
85
راه‌حل‌ها
3
پسندها
529
امتیازها
88
محل سکونت
Karaj

  • #5
Part 3#

نگاهی به لباسی که دستم بود کردم؛ ساده، شیک، پوشیده.
با خوشحالی برگشتم که ناگهان با زک برخورد کردم. اون هم از خدا خواسته بغلم کرد و گفت:
- می‌دونم... زیادی دوستم داری! گاه و بی‌گاه خودتو می اندازی تو بغلم.
درحالی که می خندیدم ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- اگر یه نفر باشه که بتونه تو دهن من حرف بزاره، بی شک تویی! اونم منی که حرف کسی رو بی جواب نمی زارم.

زک، چهره اش رو قهرمانانه کرد و گفت:
- نکنه قبل از این فکر دیگه ای می کردی؟

بلند تر خندیدم و گفتم:
- گمشو...

بالاخره کمی دور تر شد و تونستم لباس رو نشونش بدم. لب هاش به خنده باز شد؛ شستش رو نشونم داد و درحالی که از اتاق بیرون می رفت، گفت:
- بپوش که دیر شد.

لبخند به لب، شروع به حاضر شدن کردم. لباسم یه پیراهن تا زانوی مخمل، که اندامم توش مشخص بود، به رنگ مشکی! جذب نه، ولی گشاد هم نبود‌.
کمی یقه اش باز بود و بعد آستین های جذبش تا روی ناخن هام می اومد. سر آستین، پایین لباس و دور یقه توری یک سانتی دوخته شده، و تنها زینت دهنده ی لباس بود.
لباسم رو پوشیدم. موهای بلوند لَختم را فرق وسط گرفتم و دورم باز گذاشتم. آرایش ملیحی کردم و همراه با کت خاکستری جین، کفش پاشنه بلند مشکی مخمل و کیف رو دوشی بسیار بلند و کوچیکم، از اتاق بیرون رفتم.

***

- درست بود که از ویلیام خوشم نمی اومد، ولی به قول زک ما که همش نمی خواستیم پیش اون باشیم! به همین دلیل هم من قبول کردم که به کلاب برم. یعنی اگر ویلیام ما رو به خونش دعوت می کرد، هر جور می شد درخواستش رو رد می کردم. دلیلی نداشت وقتی ازش خوشم نمی اومد به خونش برم. اون شب، ما به کلاب رفتیم...

***
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Astronaut

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
79
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
85
راه‌حل‌ها
3
پسندها
529
امتیازها
88
محل سکونت
Karaj

  • #6
Part 4#

کریستوفر- خب، چه خبرا زک؟
زک- خبر که هیچی، کار می کنیم و زندگی رو می چرخونیم.
کریستوفر - موفق باشی...

کریس رو به من کرد و گفت:
- تو چی اشلی؟

لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:
- فعلا که توی تعطیلاتیم، چند هفته ی دیگه دانشگاه ها باز میشه... منم پر کار می شم.

ناگهان از پشت، صدایی اومد:
- اوه، بانو درس می خونن... تو چه زمینه ای؟

کم سر چرخواندم تا رسیدم به چهره ی بدجنس ویلیام. خیلی معمولی و خنثی گفتم:
- دندون پزشکی...

حدقه ی چشم هاش درشت شد. سری تکون داد، و انگار حرفی نداشت که بزنه!
رو به گارسون چیزی گفت که اصلا متوجهش نبودم. به قول معروف، تو باغ نبودم. چون باز هم حرفی که کریس رو به گارسون زد رو متوجه نشدم.
ویلیام که نشست، جلوی هر کداممون یک نوشیدنی گذاشتند.
توی یک گیلاس بزرگ، مقدار زیادی نوشیدنی بود. به گمون اینکه موهیتوئه، مثل همیشه مقدار زیادی ازش رو خوردم. مزه ی خوبی داشت، بی شک م×و×ه×ی×ت×و بود! من اگر مزه ی م×و×ه×ی×ت×و رو ندونم باید برم بمیرم... خیره سرم میهیتو خوره قهاریم!

***

گریه ای نکردم، دست هایم نلرزید، تنها شدت ع×ر×ق دست هایم بیشتر شده بود. دیگه سردم نبود. دمای بدنم متعادل بود. و همیشه منه گرمایی، تو دمای متعادل هم گرمم می شد.

- چند دقیقه گذشت، احساس کردم خیلی گرمم شده و سرم گیج می رفت. زک، از موقعی که م×و×ه×ی×ت×و ها رو آورده بودن داشت با ویلیام صحبت می‌کرد. فقط به زک گفتم می‌رم دست شویی و اون هم لبخندی زد و سرش رو تکون داد. اون طور نبود که بگم چون سرش به حرف گرم بود فقط دست به سرم کرد، کاملا از حرکاتش معلوم بود که متوجه حرفم شده. حتی... بعد از اون اتفاق زک فوق العاده هراسون پیدام کرد. با اینکه اون لحظه تو حال خودم نبودم ولی متوجه شده بودم تمام در های اون راه رو باز بودن و شک نداشتم زک دنبالم بوده!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Astronaut

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
79
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
85
راه‌حل‌ها
3
پسندها
529
امتیازها
88
محل سکونت
Karaj

  • #7
Part 5#

قاضی- خانم جونیور، لطفا تعاریفتتون رو کامل کنید.

دست خودم نبود، دائم سعی داشتم توی حرف هام طوری صحبت کنم که اصلا به زک شک نکن. اون قدری بهش اعتماد داشتم که حتی یک لحظه هم بهش شک نکنم.
حتی همین الانم از خودم بدم میاد که دارم به این فکر می کنم که زک بی گناهه، چون وقتی به همچین چیزی فکر می کنی، یعنی به اینکه ممکنه گناهکار هم باشه فکر می کنی. خودمم نمی فهمم چی می گم!

- درسته، عذر می خوام...

کمی مکث کردم و ادامه دادم:
- به سمت دستشویی رفتم‌...

***

همچنان سرم گیج می رفت، وای اون م×و×ه×ی×ت×و توش چی بود؟ وارد دست شویی زنونه شدم. ممنون از خدا که حداقل تو این لحظه، این مکان سالم و خلوت بود.
آبی به صورتم زدم، احساس خفگی کردم. نفس عمیقی کشیدم که راه تنفسم باز شد. سرم گیج می رفت، خوابم می اومد. دلم می خواست بشینم، ولی ترجیح دادم تو اون مکان به تنها چیزی که بدنم برخورد کرده، شیر آب باشه!
دست هام رو شستم و با وسواس، شیر رو بستم. واقعا جونی تو بدنم نبود، دستگیره در دستشویی رو به زور باز کردم و بیرون رفتم. انگاری خیلی دیر کرده بودم چون از فاصله ی تقریبا دوری زک رو دیدم که به طرف من می اومد و بلافاصله بعد از دیدنم، نفس رو بیرون داد.
ناگهان جلوی چشمم سیاه شد، اشتباه نکنید نمردم؛ فقط متوجه شدم یه مرد جلو ایستاده و به خاطر سایه روشن بودن فضا، من سیاه می دیدمش.
شقیقه ام تیر کشید، ناله ای کردم و دیگه... چیزی نفهمیدم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Astronaut

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
79
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
85
راه‌حل‌ها
3
پسندها
529
امتیازها
88
محل سکونت
Karaj

  • #8
Part 6#

***

نفس نداشتم، چشمام انگاری چپ شده باشن، یکیشون فقط بالا و یکیشون پایین رو می دید. هر چقدر هم سعی می کردم، نه می تونستم نفس عمیق بکشم نه حالت چشمام رو درست کنم.
انقدری حالت چشمام زجر آور بود که نفس کشیدن رو فراموش کردم. درحالی که رو به موت بودم، ضربه ی فوق العاده محکمی به صورتم خورد و من تونستم چشم هام رو محکم رو هم ببندم و یه نفس، از اعماق وجودم بکشم.
چشم هام رو باز کردم که با نور جیغ قرمز رنگی که فضای تاریک و کذایی اونجا رو مزخرف تر می کرد، مواجه شدم. بد تر از اون صدای کوبیده شدنی بود که هر دو ثانیه یک بار، نحسیش گوشم رو احاطه می کرد و نمی گذاشت که صدای اطرافم رو بشنوم.
هوشیار بودم؛ زک رو می دیدم و همراه باهاش، با پاهای خودم بلند شدم و راه رفتم، ولی جز اون صدای مزخرف، هیچ چیزی نمی شنیدم. چشمم به جسمی خورد که سعی داشت با حالتی نالون، از در بیرونه بره. زک تا اون فرد رو دید، در حالی که هنوز دستم رو گرفته بود تند به سمتش حمله کرد ولی بهش نرسید.
بی حال و شل بودم، ولی هشیار! از در بیرون رفتیم که در لحظه آخر، اون فرد برگشت، و دوباره به سرعت اون محل رو ترک کرد.
می شناختمش... مرد بود. ولی ذهنم تصوری ازش نداشت. همون لحظه، چهار تا دختر رو دیدم که به اون مرد که به طرفشون می رفت خیره شدن، تعجب کرده بودن، ولی بی اهمیت حرکت کردن.
وقتی بهشون رسیدیم، با دیدن یکی از اون دخترا، زمزمه کردم:
- تیارا...
ولی باز چشمم تار شد و بیهوش شدم.


*تیارا*

همراه با رز، کارا، سارا و اسکارلت به طبقه بالا رفتیم. کلاب، برای دوست پسر رز بود و بهمون گفته بود می تونیم توی آخرین اتاق که با کارت باز می شد، استراحت کنیم. کلی رقصیده بودیم و بی حال و خسته!
تازه به طبقه بالا رفتیم، که دیدم یه مرد با سرعت تندی به طرف ما حرکت می کنه. در اصل به طرف طبقه پایین؛ کاملا شناختمش، دوست دوست پسر رز بود. ولی دقیق اسمش رو یادم نمی اومد...
کریس؟ کریستیَن؟ کریستوف؟ یه همچین چیزی! حالا چرا لنگ می زد و انقدر تقلا برای رفتن به طبقه پایین داشت؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Astronaut

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
79
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
85
راه‌حل‌ها
3
پسندها
529
امتیازها
88
محل سکونت
Karaj

  • #9
Part 7#

شونه رو انداختم بالا و با خودم گفتم:
- به من چه!

باز کمی جلوتر، دختر و پسری رو دیدم که دختره انقدر بی حال بود تکیه داده بود به شونه ی پسره. دختره... دختره؟! چیزی زمزمه کرد که زدم تو صورتم و با داد گفتم:
- اشلی!

و به سمتش دویدم. واقعا خاک تو سر من که دوست صمیمیم رو نشناختم.

*اشلی*

این دفعه نه نفسم تنگ و ‌نه چشم هام چپ شده بود.
آروم چشم هام رو باز کردم. اتاق تقریبا تاریک بود ولی چهره ی نگران و دوست داشتنی زک، در حالی که توی تاریک ترین نقطه ی اتاق نشسته بود، به راحتی هویدا بود. صدام باز شده بود.
- زک...

با بالا آوردن سرش و متوجه شدن به هوش اومدن من، به سرعت از جاش بلند شد و به طرفم اومد.
زک- اشلی... حالت خوبه؟

گیج شده بودم از این همه تغییر، اینکه اولش اونجوری بودم، ولی هشیار، یهو شل شدم و بعد از چند دقیقه دوباره بیهوش شدم، الان به هوش اومدم و تقریبا سرحالم.
- حالم خوبه، فقط یکم سرم درد می کنه...

زک، نفسش رو بیرون داد و زمزمه کرد:
- خب، خدا رو شکر...

لبخندی زدم؛ ولی به سرعت جاش رو به چشم های خیسم داد. سر زک پایین بود، دستش رو محکم تو دستم گرفتم و گفتم:
- زک؛ متاسفم... نمیدونم چی بگم. حالم از خودم بهم می خوره!

و چند قطره ای صورت سفید کک و مک دارم رو به بازی گرفت. زک فکش منقبض شده بود. ولی برای اینکه من بیشتر اذیت نشم، سرش رو بالا آورده. لبخند فوق العاده ای روی صورتش بود که جذابیتش رو بیشتر می کرد.
زک- اشلی، درسته که این قضیه خیلی ناراحت کننده است، و به همین خاطر نمی تونم بهت بگم گریه نکن با اینکه اصلا طاقت اشکت رو ندارم، ولی؛ خودت رو به خاطرش از دنیا محروم نکن! من هنوزم دوستت دارم... خیلی خیلی بیشتر از قبل، هر روز بیشتر و بیشتر، نه به خاطر من، به خاطر خودت، این دفعه خود خواه باش. این اتفاق، هر روز برای هر کسی اتفاق میفته، پس همه باید بشکنن؟ دختر ها و زنهای این دنیا بشکنن؟ برای چی؟ اینکه یکی دیگه کار اشتباهی کرده؟

کمی مکث کرد و ادامه داد:
- مرد نیستم اگر حق اون کثافت رو کف دستش نگذارم؛ مرد نیستم از نندازمش زندان؛ مرد نیستم اگر تنهات بگذارم...

حرف هاش، سرعت اشک هام رو بیشتر کرد. نالم از خودم و بدنم بهم می خورد. برای اینکه بیشتر تو اون جو، از خودم متاسف نشم، سرم رو پایین انواختم و گفتم:
- می خوام برم حموم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین