. . .

تمام شده داستان پلکان معکوس|mojgan_a

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
″بسم التعالی″

داستان:پلکان معکوس

نویسنده:mojgan_a

ویراستار: @Nafas.h
خلاصه داستان:

- دوربین حاضره؟ یک، دو، سه! اوکی بریم. مارگریت استمز هستم، خبرنگار شبکه سی ان ای و اینجا آسایشگاه روانی ″ کلینتون ″ در بخش غربی ایالت فلوریداست. اینجا هستیم تا مصاحبه ای با یکی از بازماندگان پرونده قتل قلعه‌ی ″ فریزر ″ داشته باشیم!

- آقای میلر میشه خودتون رو معرفی کنید؟

- کریستین...کریستین میلر.

- بسیار عالی، آم شما تنها شاهد پرونده های قتل دوتا از دوستان نزدیک خود هستید، درسته؟

- ویکتور...دیان...اونا مردن؛ مردن!

متاسفیم آقای میلر میشه برامون بگید چه اتفاقی افتاد؟ شما توی اون خونه چه چیزی رو دیدید؟

- پله ها...پله ها...

- آقا...آقای میلر حالتون خوبه؟ پرستار؟



پی نوشت:
ترسیدن گاهی بد نیست؛ همه ما در زندگی مان ترسی داریم که موجب نجاتمان می‌شود.
negar_۲۰۲۱۰۹۲۵_۱۹۲۰۱۵_jd42.png
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #21
#part19

#پلکان‌معکوس

سعی کرده بود تیپ همیشگی‌اش را برای جلوی دوربین بزند. باز هم همان پیراهن آبی و شلوار جین ساده‌اش را پوشیده و موهایش را بالای سرش جمع کرده بود.
امروز می‌توانست ماجرا را از زبان خود کریستین ضبط کند و این به شغلش بسیار کمک می‌کرد. با این که همه از ماجرای این قتل خبردار شده بودند، باز هم از زبان خودش اتفاق ها را می‌گفت بهتر بود.
لبخند به لب با دنیل هماهنگ کرد که خودش را همراه با دوربین فیلم‌ برداری به تیمارستان «آگوارت» برساند.
از در شیشه‌ای گذشت و به سمت ایستگاه پرستاری رفت تا برای دیدن کریستین هماهنگ کند.
با لبخند رو به پرستار گفت:
- سلام خانم جونز. به دیدن کریستین میلر اومدم.
با آوردن این اسم صورتش رنگ ناراحتی به خود گرفت که مارگریت پرسید:
- چیزی شده؟
پرستار جونز پوفی از سر کلافگی کشید و بالاخره لب گشود و با ناراحتی که در صدایش موج می‌زد گفت:
- نمی‌تونی ببینیش!
- یعنی چی که نمی‌تونم ببینمش؟ هر روز به دیدنش می‌اومدم مشکلی نبود.
پرستار جونز دستی به صورتش کشید و گفت:
- چون ایشون دیگه این جا نیستن دیشب برای دادن قرص به اتاقش رفتن که..
مارگریت با استرس گفت:
- که...؟
انگار برای جونز سخت بود که این خبر را بگوید ولی بالاخره گفت:
- ایشون خودکشی کردن و جون سالم به در نبردن!
مارگریت نفسش را حبس کرد که جونز ادامه داد.
-ولی چطور ممکنه یک نفر با دست بسته خودش رو دار بزنه؟
تمام تن مارگریت یخ کرد. حرف آخر کریستین در گوشش پیچید. بدون گوش کردن به ادامه حرف‌ های جونز، از آنجا بیرون رفت. با خارج شدنش باد سردی به گونه‌هایش برخورد کرد.
روزهای اول بهار سپری می‌شد اما همچنان سردی هوا پایدار بود. خودش را به دکه‌ای که آن نزدیکی بود رساند و با اسکناسی که از کیفش بیرون کشیده بود، درخواست آب کرد و با گرفتن آن یک ضرب همه را سر کشید.
چشمش به دختری که کنارش بود و مشغول خریدن روزنامه افتاد. نگاهی از سر تا پا به او انداخت و با حالی خراب راهش را به سمت دفتر کارش کج کرد.
او شانس داشتن یک گزارش را با مرگ کریستین از دست داده بود؛ البته که برای نبود کریستین خیلی بیشتر از وجه کاری خودش متأثر بود اما دیگر کاری از دستش بر نمی‌آمد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #22
#part20

#پلکان‌معکوس

***
دستی به موهای بلوندش کشید و به رفتن دختری که رنگش کامل پریده بود و با پیراهن آبی رنگی از او دور می‌شد، نگاه می‌کرد.
نگاهش را با بی تفاوتی چرخاند و روزنامه‌ای از روی میز دکه برداشت. پدرش به او گفته موقع برگشت به خانه، حتما روزنامه‌ای بگیرد.
پولش را حساب کرد و قدم زنان به سمت کافه‌ای که دوستانش در آنجا جمع شده بودند رفت. در بین راه روزنامه را باز کرد و بی‌هدف ورقش زد.
زیاد علاقه‌ای به خواندن اراجیف خبرنگاران نداشت؛ اراجیف! این اسمی بود که او برای متن روزنامه ها گذاشته بود.
با این وجود، با دیدن تیتر قرمز رنگ صفحه چهارم روزنامه متوقف شد و آن را خواند.
- دو قتل در قلعه و پسری که به تیمارستان کشیده شد!
نگاهش را از روزنامه گرفت و به در شیشه‌ای کافه خیره شد. دوستانش را دور میزی دید متن آن روزنامه را فراموش کرد با لبخندی که روی لبانش نقش بسته بود به داخل رفت.
به همه سلام داد و پشت میز نشست و دستانش را در هم گره زد.
طبق معمول همیشه، با شوخی و خنده ساعتی را با دوستانش خوش بود و حضورش را در آن جمع، به هرجای دیگری ترجیح می‌داد.
جرعه‌ای از قهوه‌اش که تازه برایش آورده بودند، خورد و رو به کارولین، بهترین دوستی که از بچگی همراه او بود کرد و گفت:
- برای آخر هفته بلیط گرفتم.
کارولین، تا خواست جوابش را بدهد، با صدای بلند تلویزیون کافه سکوت کرد.
- سلام سوفیا بترمن هستم از خبرگزاری اس بی ام؛ گزارش جدیدی از دو قتل جدید در قلعه فریزر...
نگاهش را از تلویزیون گرفت و با بی‌تفاوتی گفت:
- چرا تمومش نمی‌کنن این قضیه رو؟ هرشب همین اخباره!
از جایش بلند شد و بدون آن که توجهی به اطراف نشان دهد، راهی سرویس بهداشتی کافه شد.
نگاهی به چهره‌ی آرایش کرده‌ی خودش در آینه کرد و دستانش را زیر شیر آب برد.
نیم نگاهی به فضای خلوت سرویس بهداشتی عمومی که فقط خودش در آن حضور داشت انداخت و می‌خواست شیر آب را ببندد که صدایی زمزمه‌ وار در گوشش پیچید.
- سامانتا... بیا....



زندگی مثل کره می‌چرخد...

یک‌بار برای من اتفاق می‌افتد!

یک‌بار هم برای تو!

ترسیدن، گاهی نجات جانمان هم می‌شود!

پس از ترست آگاه باش!

این راهی معکوس برای ماست، منتظرش باش!

( پایان)
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #23


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین