. . .

در دست اقدام تعقیب ماه | آیدا علی خانی

تالار تایپ رمان
نام رمان : در پی خیابان عاشقی
نام نویسنده: آیدا علیخانی
ژانر : معمایی _ هیجانی _ عاشقانه
ناظر: @فاطره
خلاصه‌ی رمان :
به نام خالق هستی
رمان در پی خیابان عاشقی، یک رمان معمایی هست که دختری به اسم تبسم به دنبال قاتل خانوادش هست و با مشکلات زیادی رو به رو میشه و...

مقدمه :
اینجا خبری از عشق، اعتماد، محبت و احساسات « نیست ».
اینجا خبریست از عشق‌های دروغین، دل‌های شکسته، اتفاقات ناگوار؛ خبریست از دختری شکسته؛ خبریست از انتقام و سرنوشت بد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,358
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

آیداا

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7809
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
2
پسندها
6
امتیازها
13

  • #3
به آسمان تیره نگاه کرد، هوا ابری بود؛ هر لحظه ممکن بود باران ببارد... . همه خوش حال بودند!
به چه دلیل؟ برای زندگی؟ برای باران؟ چرا من نمی‌توانم خوش‌حال باشم؟
پوزخندی کنج لبش نشست، جواب این سوال را می دانست... .
باران شدت گرفته بود و با بی‌رحمی تمام صورت دخترک را به شلاق، گرفته بود... .
وقت کافی نداشت، باید تا دیر نشده بود، کاری می کرد... .
جلوی اولین مغازه ایستاد، به پول‌هایی که در دستش مچاله شده بودند نگاه کرد؛ کم بود. اما همین که لبخند مادرش را می دید، کافی بود... .
چهره‌ی خندان پدرش و لبخند زیبای مادرش برای او یک آرزو بود، ماه‌ها بود که در انتظار این آرزوی کوچک بود... .
صدای مغازه‌دار او را به خود آورد... .
_ چیزی می خواستین؟
حواسش را جمع کرد و اشاره کرد.
_ لطفاً اون روسری رو برام بیارید.
_ چشم ولی قیمتش یکم بالا هست، البته قیمت‌های پایین‌تر هم داریم.
سعی کرد بغضش را پنهان کند، مگر میشد؟ فایده نداشت؛ صاحب مغازه هم فقیری و بیچارگی او را دیده بود .با صدای لرزان پر بغض گفت:
_ همون‌ها رو بیارید لطفا، اون شاخه گل قرمز رو هم بیارید.
اما باید نسبت به همه چیز بی‌تفاوت بود حداقل او این‌گونه فکر می کرد... .
چشمان او می خندیدند، اولین کادوی بود که به مادرش هدیه می داد؛ حس عجیبی داشت حسی که تا به حال تجربه نکرده بود... .
هیچ چیز نمی توانست روز او را خراب کند... گرچه دلش پیش آن روسری مانده بود، گرچه ارزش مادر او بیشتر بود، اما همین کافی بود... .
لبخند غمگینی زد و چشمانش را به روی همه‌ی دردها بست... .
تنها کاری بود که می‌توانست، انجام دهد.

***
مامان جونم! کجایی؟ ببین چی آوردم برات.
امروز همه،ی مغازه‌ها رو واسه‌ی تو زیر و رو کردم، خسته شدما ولی ارزش داشت... .
حتما باز می‌خواد بهم بگه چرا پولات رو خرج کردی! ریز ریز تو دلم خندیدم.
مامان! بابا! کجایین شما آخه. چرا جواب من رو نمی‌دین؟
تیک تاک ساعت سکوت خانه را شکسته بود، آزار دهنده بود.
با دیدن خانه جیغ زد باورش نمی شد.
انگار زلزله آمده بود، وسایل خانه هر کدام، یک‌ جا بودند... .
یا خدا! مامان، بابا! از اینکه جوابی نمی‌گرفت، دلش شور می‌زد دلش گواه اتفاق بد را می‌داد... .
مادرش را دید، با عجله به سوی مادرش رفت، با تنی بی‌جان روبه رو شد... .
مادرش را در آغوش کشید، هق هق دخترانه‌اش فضای غمگین خانه را چند برابر کرده بود... .
_ مامان بلند شو، جون من بلند شو. مگه نمی دونی امروز تولدته‌. آخه آدم مگه روز تولدش می‌خوابه اینم این‌جوری.
بلند شو کادوی تولدت رو بگیر، قول میدم سال دیگه بهترش رو بگیرم... .
قهر نکن ! اصلا بهت نمیاد. چ... چرا سرت خونیه مامان! ‌ مامان نفس بکش. .چرا نفس نمی کشی. چرا من رو تنها گذاشتی. من بدون تو میمیرم.
اما دریغ یک جواب از سوی مادر... .
صدای ناله‌ی پدرش را شنید آرام صدایش می‌زد
تبسم! تبسم!
این صدا برایش آشنا بود و شیرین... .
نمی‌دانست چرا متوجه حضور پدرش نشده بود. شاید به خاطر بی‌مهری پدرش نسبت به او بود؟ شاید از تهمتی که به او زده بود؟
شایدهایی که ای‌کاش این شایدها نبودند... .
فضای خانه با شیون‌ها و التماس.های او پر شده بود... .
برای زنده موندنشون برای لبخنشدون، التماس می‌کرد.
با این حرف‌ها خودش را گول می‌زد... .
امیدش به پدرش بود.
_ بابا! بابا بگو که حال مامان خوب میشه، بگو الان بلند میشه و تولدش رو جشن می‌گیره... . بگو الان میاد میگه چرا پولات رو خرج کردی. بگو میاد که غر میزنه، میگه چرا تا الان خواب بودی... .
یه چیزی بگو... مگه خودت قول ندادی، همیشه مراقبمونی. صدای شکستن قلب پدرش به گوش دختر هم رسید بود.
فقط صدای ضعیفی شنید. ناامید شد آخرین امید او از بین رفت... .
- دخترم گوش کن.
صدای سرفه‌ی مکرر پدرش را می‌شنید.
- باید قول بدی قوی باشی ، مثل مادرت.
همراه با سرفه خون بالا می‌آورد... .
گفتن صدای دخترم! اون هم از زبان پدرش، برایش لذت بخش بود... .
سال‌ها بود که این صدای شیرین را نشنیده بود سال‌ها... ‌.
_ من همیشه تو رو دوست داشتم. همیشه دختر خودمم می‌دونستم اما دیر فهمیدم... .
کاسه‌ی چشمانش از اشک خالی شده بود... .
_ منم دوست داشتم اما تو من منو دخت... .
_ می دونم منو ببخش!
نا امیدی، ترس، دلتنگی به خوبی در چهره‌ی دخترش نقش بسته بود او‌ شرمنده بود... .
دخترک خودش را مچاله کرد و از جواب این سوال می ترسید.
_ بابا چی شده؟
_ چیزی نشده فقط فرارکن برو اگه می‌خوای من رو نا‌امید نکنی برو.
با صدای بغض آلود گفت:
- بابا آخه چطور برم من شماها رو تنها نمی‌زارم.
- ناامیدم نکن برو این آخرین در خواستمه.
- کی این کار رو کرده؟
- رادفر، سینا راد فر.
- آخه چرا؟به چه جرمی؟
اما دیگر صدای نفس‌های پر مهر پدرش را نشنید.
- نه خدایا نه!
اینا همش یه کابوسه، منو از خواب بیدار کنید... .
این شوخی خوبی نیست. من باید تولد مامانم رو جشن بگیرم. من هنوز لبخند مامانم رو ندیدم... .
حالش بد بود درست، امروز به خودش‌ قول داده بود که هیچ‌ چیز حالش را خراب نمی کند؛ اما با مرگشون غافلگیرم کردن... .
قلبش درد می‌کرد و او را آزار می داد. بغض‌ها، دلتنگی.ها در گلویش جا خوش کرده بودند... .
هضم این اتفاق برای او دشوار بود. خسته بود یک‌ تنهای خسته!
به همین زودی جا زده بود... .
به یک خواب عمیق نیاز داشت، خوابی که بعد از این بیدار شدن همه‌ی اتفاقات همش‌ یک‌ کابوس بوده باشه... .
صدایی مزاحم خواب شیرین او شد.
- کارو تموم کردین؟
- بله قربان.
- دخترش چی؟ پیداش کردین؟
- نه قربان ، خونه نبود.
- بی‌عرضه‌ها زود باشین بگردین پیداش... .
هنوز جمله ی سرد و خشک مرد تمام نشده بود باید کاری می کرد... .
باید به حرف پدرش گوش می‌داد و فرار می‌کرد؟ یا می‌ماند و می‌مرد؟ کدام‌ بهتر بود؟
چاره‌ای نداشت، باید فرار کرد نباید پدرش را نا امید می‌کرد... .
مقصدش مشخص نبود و فقط می‌خواست فرار کند از همه چیز! از دنیا، از زندگی و حتی از سرنوشت شوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین