. . .

متروکه ترجمه داستان بعدازظهر شگف‌انگیز

تالار تایپ داستان و دلنوشته‌های در حال ترجمه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,364
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #1
«به نام خدا»
نام داستان: بعدازظهر شگفت‌انگیز
نویسنده: او.هنری
مترجم:AYSA_H
 
آخرین ویرایش:

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,364
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #2
در انتهای پل رودخانه بین‌المللی در ایالات متحده، چهار محیط بان مسلح در یک کلبه کوچک غرق شدند و اما جاسوسی نسبتاً وفادار بر ردپای عقب مانده مسافران، از سمت مکزیک داشتند.

باد داوسون، مالک سالن تاپ ناچ، در شب قبل، یکی از لئاندرو گارسیا را با خشونت از محل خود بیرون کرد، به اتهام نقض قوانین رفتاری تاپ ناچ. گارسیا بیست و چهار ساعت را به عنوان حد مجاز ذکر کرده بود که تا آن زمان تماس می گرفت و غرامت دردناکی را برای رضایت شخصی دریافت می کرد.

این مکزیکی، اگرچه یک لاف زن فوق العاده بود، اما کاملاً شجاع بود و هر طرف رودخانه به خاطر یکی از این ویژگی ها به او احترام می گذاشت. او و پیروانی از دلاوران مشابه به سرگرمی بازگرداندن شهرها از رکود معتاد بودند.

روزی که گارسیا برای قصاص تعیین کرده بود، قرار بود در طرف آمریکایی با یک گردهمایی گاوداران، مبارزه با گاو نرها و کباب و پیک نیک شهرک نشینان قدیمی مشخص شود. کاپیتان مک نالتی، از گروهان تکاور مستقر در آنجا، با دانستن اینکه انتقام گیرنده مردی است که به قولش عمل می کند، و عاقلانه بودن دادگاه صلح را در حالی که سه آرامش اجتماعی در حال انجام است، عاقلانه می دانست، در پایان از ستوان خود و سه مرد برای انجام وظیفه توضیح داد. دستورات آنها این بود که از تهاجم گارسیا به تنهایی یا با حضور گروهش جلوگیری کنند.

سفر در آن بعدازظهر سوزناک ناچیز بود، و محیط بان ها به آرامی سوگند یاد کردند و ابروهای خود را در محله های راحت اما نزدیک خود پاک کردند. برای یک ساعت، هیچ کس به جز پیرزنی که در یک لفاف قهوه‌ای و یک مانتیل سیاه پوشیده شده بود، رد نشده بود، که در جلوی خود گونی پر از چوب سوختنی را می‌راند که در بسته‌های کوچکی برای دستفروشی بسته شده بود. سپس سه گلوله در خیابان شلیک شد، صدا واضح و تند از هوای ساکن پخش شد.

چهار محیط بان از چهره های پراکنده و نمادین تنبلی به زندگی هشدار دادند، اما تنها یکی از آنها بلند شد. سه نفر چشمانشان را با التماس اما ناامیدانه به طرف چهارمی چرخاندند که با چابکی از جایش بلند شده بود و کمربند کارتریجش را دور خود کمان می کرد. هر سه می‌دانستند که ستوان باب باکلی، در فرماندهی، به هیچ‌کس از آن‌ها اجازه نمی‌دهد در زمانی که ممکن است برود، این امتیاز را بررسی کند.
 

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,364
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #3
ستوان چابک ، بدون تغییر حالت در چهره صاف، زرد مایل به قهوه ای و مالیخولیایی خود، بند کمربند را از محافظ سگک شلیک کرد، شش هاش را در غلافشان فرو کرد، در حالی که یک خوشگل به او پایان می دهد. توالت، وینچستر خود را گرفت و به سمت در شیرجه زد. در آنجا او به اندازه کافی مکث کرد تا به رفقای خود هشدار دهد که مراقب خود بر روی پل باشند، و سپس در بزرگراه جوشان فرو رفت.

این سه نفر دوباره دچار اینرسی تسلیم شده و اظهارنظرهای گلایه آمیز شدند.

برونچو چرز غرغر کرد: «من در مورد هموطنان شنیده‌ام که چه چیزی در خطر بود، اما اگر باب باکلی با مشکل دوهمسری انجام نداد، من یک تفنگدار هستم.»

ناکس کیاد گفت: "ویژگی باب این است که او آموزش مناسبی ندیده است. او هرگز یاد نگرفت که چگونه سیخ بزند. حالا، یک مرد باید به اندازه کافی خم شود وقتی که بعد از خواندن کتابش با هیاهو سر و صدا می کند. به هر حال نامش در لیست بازماندگان است."

رنجر شماره 3 که یک مرد شرقی گمراه بود و با تحصیلات سنگینی بر دوش داشت، گفت: "باکلی به گونه ای جدی این کار را انجام می دهد که من به خودانگیختگی آن شک کرده ام. من کاملاً متوجه سیستم او نیستم، اما او مانند تیبالت با کتاب حساب مبارزه می کند.

برونچو گفت: "من هرگز در مورد روش های دیبل برای مخلوط کردن اسکرپین و رمزگذاری نشنیده ام."

"ماشه سنجی؟" او ناکس را پیشنهاد کرد.

شرقی با تایید سرش را تکان داد: «این بهتر از چیزی است که از شما انتظار داشتم. "معنای دیگر این است که باکلی هرگز بدون کاهش وزن وارد دعوا نمی شود. به نظر می رسد که او از کوچکترین مزیتی می ترسد. وقتی با دزدان اسب و حصار شکنی ها سر و کار دارید که هر شب به شما کمین می کنند، این بسیار به حماقت نزدیک است. و اگر می توانستند از پشت به تو شلیک کنند. باکلی بیش از حد پر از شن است. او در نقش هوراتیوس بازی می کند و روزی یک بار پل را نگه می دارد."

"من آنجا هستم." "من به آن دسته پل در خواننده اهمیت می دهم. من، به یکی دیگر دستور دادم .کسی که جنگید و بار خود را کشید، تا یک روز دیگر با آنها بجنگد."

برونچو خلاصه کرد: «به هر حال، باب در مورد بازی‌ترین مردی است که تا به حال در ریو براوو دیده‌ام.
برونچو با نمد استتسون چهار پوندی خود به عقرب ضربه زد و سه ناظر دوباره در سکوت بی‌آرامی فرو رفتند.
چه خوب باب باکلی راز خود را حفظ کرده بود، زیرا این مردان، دو سال رفقای جانبی او در حملات مرزی و خطرات بی‌شماری، از او سخن می‌گفتند و نمی‌دانستند که او باهوش‌ترین بزدل فیزیکی در تمام کشور ریو براوو است! نه دوستانش و نه دشمنانش به چیزی جز بهترین شجاعت به او مشکوک نبودند. این صرفاً یک بزدلی فیزیکی بود، و تنها با یک تلاش افراطی و وحشتناک او خود را مجبور به انجام شجاع‌ترین اعمال کرد. باکلی که همیشه خود را تازیانه می زد، همانطور که راهب گناه آزاردهنده خود را شلاق می زند، با بی پروایی ظاهری خود را به هر خطری می انداخت، به امید اینکه روزی خود را از شر این مصیبت مطرود خلاص کند. اما هر آزمایش متوالی هیچ آرامشی به همراه نداشت و چهره محیط بان، که طبیعتاً با شادی و شوخ طبعی سازگار شده بود، در پوشش مالیخولیایی غم انگیز قرار گرفت. از این رو، در حالی که مرزی اعمال او را تحسین می کرد، و شجاعت او به صورت چاپی و شفاهی در آتش سوزی های بسیاری در دره براوو تجلیل می شد، قلبش در درونش بیمار بود. فقط خودش از سفت شدن وحشتناک قفسه سینه، خشکی دهان، ضعیف شدن ستون فقرات، عذاب اعصاب فشرده ،علائم بی‌وقفه بیماری شرم‌آور او خبر داشت.

یک پسر با پایی که روی شاخ زینش نشسته بود، سیگاری که از لب هایش آویزان بود، که دود و شعارهای بدیع اختراع هوشمندانه بیرون می زد، وارد معرکه می شد. باکلی برای دستیابی به این روش مراقبت از شیطان یک سال حقوق می داد. یک بار جوان بداخلاق به او گفت: "باک، تو وارد یک قراضه می شوی که انگار یک مراسم تشییع جنازه است. نه،" او با تکان دادن فنجان حلبی خود اضافه کرد، "اما آن چیزی است که عموماً هست."
وجدان باکلی از نظم نیوانگلند با تعدیل های غربی بود، و او همچنان بدن سرکش خود را تا آنجا که ممکن بود دچار مشکلات می کرد. از این رو، در آن بعد از ظهر غم‌انگیز، او تصمیم گرفت تا دست و پاهای معترض خود را به بررسی آن زنگ خطر ناگهانی که صلح و عزت دولت را مبهوت کرده بود، سوق دهد.

دو میدان پایین خیابان، سالن تاپ ناچ قرار داشت. در اینجا باکلی با نشانه هایی از تحولات اخیر مواجه شد. چند تماشاگر کنجکاو به ورودی جلوی آن فشار آوردند و تکه‌های شیشه‌ای شیشه‌ای را زیر پاشنه‌های خود خرد کردند. در داخل، باکلی باد داوسون را دید که کاملاً به یک گلوله در شانه‌اش توجهی نمی‌کند، در حالی که با احساس گریه می‌کرد تا توضیح دهد که چرا نتوانست «ماسکه‌روی مقصر» را که به او شلیک کرد، رها کند. در ورودی محیط بان باد، برای تأیید ویرانی که ممکن است وارد کرده باشد، با جذابیت به سمت او برگشت.

"میدونی، باک، اگه یه لحظه فکر میکردم یه آلو بگیرمش، اول جغجغه. بیا تو ماسکی، تا زمانی که قطره چکه کنه، زن بازی کن و شل شد. هرگز به دنبال تفنگ نرفت، فکر می‌کردم مطمئن بودم که چیهواهوا بتی، یا خانم آتواتر، یا به هر حال یکی از دختران می‌فیلد اسلحه می‌کشد، که ممکن است آن‌ها ممکن است به این موضوع توجه کنند."

"گارسیا!چطور او به اینجا رسید؟"

متصدی باد بازوی محیط بان را گرفت و به طرف در برد. یک گودال خاکستری صبور ایستاده بود که علف‌ها را در امتداد ناودان می‌تراشد، و باری از چوب آتش‌زننده در پشت آن بسته شده بود. یک شال سیاه و یک لباس قهوه ای حجیم روی زمین افتاده بود.

باد به نام "ماسکرووت در آنها فکر می کرد او یک خانم است تا اینکه فریاد زد."

ساقی گفت: «او از این خیابان فرعی رفت. "او تنها بود، و تا شب که باندش بیاید پنهان می شود. شما باید او را در آن مکان مکزیکی زیر انبار پیدا کنید. او یک دختر آنجا دارد.پانچا سلز."

"چطور مسلح بود؟"

" یک چاقو."

محیط بان در حالی که وینچستر خود را تحویل می دهد، گفت: "این را برای من نگه دار، بیلی." شاید کیشوتیک، اما این روش باب باکلی بود. مردی دیگر و شجاع‌تر ممکن است برای همراهی با او، پولی را برای او فراهم کرده باشد. این قانون باکلی بود که تمام مزیت های اولیه را کنار بگذارد.

مکزیکی درهای بسته و یک خیابان خالی را پشت سر خود گذاشته بود، اما اکنون مردم با گمان ناخودآگاه از هر اتفاقی شروع به بیرون آمدن از پناهگاه خود کرده بودند. بسیاری از شهروندانی که محیط بان را می شناختند با کمال تعجب به او مسیر عقب نشینی گارسیا را اشاره کردند.

همانطور که باکلی در امتداد مسیر حرکت می کرد، شروع انقباض خفه کننده گلویش، ع×ر×ق سرد زیر لبه کلاهش، غرق شدن قدیمی، شرم آور و مخوف قلبش را احساس کرد که در آغوشش پایین، پایین و پایین می رفت... .
***
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین