عنکبوت روی درخت توت بازی می کرد. چشمش افتاد به یک کرم ابریشم. کرم ابریشم پیله می بافت. عنکبوت با این که سیر بود، دهنش آب افتاد. دست هایش را جلو برد تا او را بگیرد و بخورد.
یک دفعه کرم گفت: « امری داشتید؟! »
عنکبوت دستپاچه گفت: « نه!»
کرم مشغول بافتن شد. عنکبوت فکرکرد کاش می شد او را...