Like crazy<3
مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقامدار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقرهای
کاربر ثابت
- مدیر کتابدونی
- - رصد
- شناسه کاربر
- 1249
- تاریخ ثبتنام
- 2021-11-25
- آخرین بازدید
- موضوعات
- 449
- نوشتهها
- 1,872
- راهحلها
- 22
- پسندها
- 20,763
- امتیازها
- 613
نقد فیلم Super Dark Times - سال های خیلی تاریک
فیلم Super Dark Times شاید اقتباسی از روی رمانهای استیون کینگ نباشد، ولی یکی از بهترین فیلمهای استیون کینگی چند وقت اخیر است.
«سالهای خیلی تاریک» (Super Dark Times)، اولین تجربهی کارگردانی کوین فیلیپس از آن فیلمهایی است که از همان سه-چهار فریم ابتدایی میخش را میکوبد، ته دلتان را خالی میکند، دنیایش را معرفی میکند، احساساتِ نوستالژیکتان را به قُلقُل میاندازد و فضای رعبآوری را ایجاد میکند که به همان اندازه که دوست دارید برگردید و با سرعت فرار کنید، به همان اندازه هم کنجکاوتان میکند تا درِ نیمهباز این دنیا را بازتر کنید و به درون آن سرک بکشید. شاید بهترین چیزی که برای توصیفِ حال و هوای این فیلم میتوانم پیدا کنم شعر «قایم باشک» از چارلز سیمیک، شاعر آمریکایی/صربستانی است که میگوید: «از دوستان قدیمی کسی را پیدا نکردم. آنها حتما هنوز قایم شدهاند، نفسشان را حبس کردهاند. و سعی میکنند تا نخندند. خیابانمان با پنجرههای شکسته به بدشانسی افتاده است. جایی که در شبهای تابستان، میتوانستیم صدای دعوای زن و شوهرها را بشنویم یا رقصیدن آنها با رادیو را ببینیم. دختر موقرمزی که همه عاشقش بودیم و نیمهشب روی پلههای اضطراری مینشست و سیگار دود میکرد هم حتما قایم شده است. پسر لاغرمُردنیای که عصا داشت و همیشه یک کتاب دستش بود، شاید موفق نشده زیاد دور شده باشد. این وقت از سال، زود تاریک میشود و تشخیص چهرههای آشنای غریبهها را سخت میکند». چارلز سیمیک با این شعر گویی در حال چنگ انداختن به دوران از دست رفتهای از اعماقِ گذشته است. انگار با اینکه میداند تمام چیزهای گره خورده با گذشته در گذشته باقی مانده است و او دستش هیچوقت به آنها نمیرسد، ولی نحوهی نگارش شعر به شکلی است که انگار از قبول کردن این حقیقت غیرقابلانکار وحشت دارد. انگار نمیخواهد به تمام شدن آن دوران تن بدهد. بنابراین بازی قایم باشکی را تصور میکند که هنوز تمام نشده است. او کسی است که چشم گذاشته است، تا ۱۰ شمرده است و وقتی برگشته است برای چند صدمثانیه آدمهایی را دیده است که هرکدام در حال دویدن به سوی مخفی شدن در پشت دیواری، ماشینی، باجهی تلفنی، درون مغازهای یا هر جای دیگری بودهاند.
اما هرچه جستجو میکند آنها را پیدا نمیکند. شاید شب میشود و خیابانها خلوت میشوند و جیک جیک گنجشکها قطع میشود و او کماکان هیچکس را پیدا نکرده است. پس آنها کجا رفتهاند؟ آیا او را قال گذاشتهاند؟ آیا آنها یواشکی با هم قرار گذاشته بودند تا به هوای قایم شدن، او را تنها بگذارند؟ امکان ندارد. دوستها هیچوقت چنین کاری با یکدیگر نمیکنند. آنها حتما جای خیلی خوبی برای قایم شدن پیدا کردهاند و تقصیر خودش است که او آنقدر کودن است که نتوانسته آنها را پیدا کنند. حقیقت اما این است که وقتی او چشم گذاشت، فقط دوستانش قایم نشدند، بلکه یک دنیا ناپدید شد. در یک چشم به هم زدن، دیگر کسی نبود تا بعد از فوتبال بازی کردن زیر آفتاب داغ تابستان، با او بستنی بخوریم. دیگر کسی نبود تا با او چمنزارها را برای جمعآوری حشرات در شیشهی مربا با هم جستجو کنیم و با شکارهای بزرگمان به یکدیگر فخر بفروشیم. دیگر کسی نیست تا با او سکوتِ کرکنندهی ظهرهای داغ تابستان را در هم بشکنیم. دیگر کسی نیست تا وقتی هنگام دویدن زمین خوردیم، زانوی خراشیده و خونآلودمان را بهش نشان بدهیم. دیگر کسی نیست تا با پرت کردن حواسمان، جلوی دلتنگیمان در گرگ و میشهای بنفش و نارنجی غروب را بگیرد. مگر میشود تمام شدن اینها را قبول کرد؟ نه. او به جستجو کردن ادامه میدهد. حاضر است بازی را ببازد، ولی یک نفر برای سوک سوک کردن از پشت دیوار بیرون بپرد. در «سالهای خیلی تاریک» با چنین حال و هوای ضدنوستالژیکی طرفیم. «سالهای خیلی تاریک» به محض انتشار با سریال «چیزهای عجیبتر» (Stranger Things) مقایسه شد. فیلم ما را به دوران قبل از اینترنت و اسمارتفونها میبرد. به دورانی که بچهها بعد از مدرسه جلوی تلویزیونهای ۲۱ اینچیشان مینشستند و فیلمهای ویاچاس بیکیفیت تماشا میکردند. به دورانی که دستهی کنسولها، سیم داشت. به دورانی که مانیتورهای سیآرتی گوشهی هر اتاق بیوقفه در حال به نمایش گذاشتن یک اسکرینسیور رنگارنگ هندسی روی یک پسزمینهی سیاه بودند. به زمان فرمانروایی واکمنها و سیدی پلیرهای قابلحمل. به زمانی که هر خانواده فقط یک تلفن ثابت داشت.
زک (اوون کمپبل) و جاش (چارلی تاهان) خیلی با هم رفیق هستند. در مدرسه و بیرون مدرسه با هم وقت میگذرانند، با هم در سرازیریهای شهر با دوچرخههایشان سرعت میگیرند، با هم در علفزارها و جنگلهای حومهی شهر میگردند، دربارهی زندگی شخصیشان با هم حرف میزنند و از عشق مشترکشان به دختر موردعلاقهشان آلیسون (الیزابت کاپوچینو) تعریف میکنند. آنها دو دوست دیگر به اسمهای دریل (مکس تیلزمن) و چارلی (سویر بارث) هم دارند که وقتی بهشان ملحق میشوند، تیم عجیب و غریبشان تکمیل میشود. از اینجا به بعد هیچچیزی نمیتواند جلودار این بچهها برای نوجوانی کردن را بگیرد. از پُلهایی که ورود بهشان ممنوع است عبور میکنند، یکدیگر را برای خوردن ماهی خام تشویق میکنند و با کاتانای برادرِ بزرگتر غایب جاش بازی میکنند. بله، کاتانا. این همان کاتانایی است که باعث فرو افتادن دومینوهای داستان میشود و ولگردیهای این دوستان را به یک تراژدی دردناک که روزگارشان را سیاه میکند متحول میکند. این اتفاق تصادفی توسط جاش صورت میگیرد و بقیهی بچهها به رهبری زک تصمیم میگیرند تا آن را مخفی نگه دارند. اما این کار به این آسانیها هم نیست. خیلی زود زک خودش را در حال گلاویز شدن با عذاب وجدان عمیقی پیدا میکند که تمام ذهنش را تسخیر کرده و بیوقفه در حال بلعیدن او است. البته که وقتی این اتفاقِ بد میافتد بیشتر از اینکه از اتفاقی که افتاده کاملا شوکه شده باشید، از این افسوس میخورید که اتفاق بدی که فکرش را میکردید که حتما خواهد افتاد، اتفاق میافتد. این دقیقا همان نقطهای است که «سالهای خیلی تاریک» را به قلمروی متفاوتی از «چیزهای عجیبتر» منتقل میکند و راهشان را از هم جدا میکند. اگرچه مقایسه کردن «سالهای خیلی تاریک» با «چیزهای عجیبتر» اولین مقایسهای است که این روزها به ذهن هرکسی خطور میکند، ولی «سالهای خیلی تاریک» بیشتر از «چیزهای عجیبتر»، دنبالهرو و وامدار «کنارم بمان» (Stand by Me) و «دانی دارکو» (Donnie Darko) است. در نتیجه با فیلمی طرفیم که به جای فانتزی کودکانه و مفرح «چیزهای عجیبتر»، با اتمسفر خفقانآور و وحشت زیرپوستی واقعگرایانهای سروکار دارد. «سالهای خیلی تاریک» درست همانطور که از اسمش مشخص است، به آنسوی نوستالژی میپردازد.
«سالهای خیلی تاریک» بیشتر از «چیزهای عجیبتر» (Stranger Things)، دنبالهرو و وامدار «کنارم بمان» (Stand by Me) و «دانی دارکو» (Donnie Darko) است
مسئله این است که نوستالژی بعضیوقتها میتواند در مقابل واقعیت قرار بگیرد. ساز و کار خاطرات طوری است که نارضایتیها و درگیریهای روانی و مشکلاتی را که در دوران کودکی و نوجوانی تجربه میکردیم فیلتر میکند و جذابیتها و اتفاقات لذتبخشِ آن سالها را بزرگ میکند. اتفاقاتی را که دوست نداریم به یاد بیاوریم در صندوقچهها مخفی میکند، درشان را قفل میکند و آنها را در گوشههای تاریک انباریها و زیرزمینها و اتاقهای زیرشیروانی رها میکند تا خاک بخورند و فراموش شوند و در عوض اتفاقات خوب را چراغانی میکند، بهشان زر ورق میچسباند و در گل مجلس به نمایش میگذارد. بنابراین بعضیوقتها خیلی راحت میتوان فراموش کرد، خاطراتِ خوبی که از سالهای گذشته به نیکی به یاد میآوریم، در واقع چیزهایی هستند که با دقت از میان یک دنیا خاطرات افتضاح جدا کردهایم. خیلی راحت میتوان صندوقچههایی را که دور از دسترس مخفی کردهایم فراموش کرد. اما هر از گاهی سروکلهی فیلمی پیدا میشود که تصمیم میگیرد آن صندوقچهها را جستجو کرده، قفلهایشان را بشکند و تمام چیزهای ناخوشآیندی را که دوست نداریم به یاد بیاوریم آزاد کند. فیلمهایی که نشان میدهند مهمترین احساسی که با دوران بلوغ گره خورده است، نه خوشگذرانی در تابستانهای داغ با رفقا، بلکه به قتل رسیدنِ معصومیت در خونسردی تمام است. فیلمهایی که نشان میدهند بعضیوقتها فیلمهای دوران بلوغ به راحتی میتوانند به عنوان یکی از زیرژانرهای وحشتِ دستهبندی شوند. بنابراین میتوانید تصور کنید که «سالهای خیلی تاریک» چقدر در تضاد با «چیزهای عجیبتر» قرار میگیرد. اگر در «چیزهای عجیبتر»، فرهنگ عامهی دههی هشتاد جشن گرفته میشود و با تمام هیولاهای چندشآور و مرگ و میرهایی که اتفاق میافتد، بچههای مرکزی قصه موفق میشوند کودکیشان را حفظ کنند و از آن برای مقابله با شر استفاده کنند، در «سالهای خیلی تاریک» خبری از اینجور رومانتیکسازیها نیست.
اینجا حس ماجراجویی کودکانه، جای خودش را به فلجشدگی بچهها از شدت شوکه شدن میدهد. جایی که به ندرت میتوان خورشید را در پهنای آسمان پیدا کرد. هوا ابری و بادی است. یکی از آن بادهای پاییزی که آنقدر قوی نیست که پنجرههای باز را به هم بکوبد، اما آنقدر قوی است که نایلون سفیدی را در خیابان به گردش در بیاورد. اینجا دنیایی است که مهمانیهای نوجوانانش اتمسفرِ مراسم ختم را دارد. دنیایی که اگر دستت را در رودخانههای گلآلودش فرو کنی، به جنازههای پوسیده برخورد میکنی. جایی که بازیهای ویدیویی برای صحبت دربارهی مرگ ناتمام باقی میمانند. جایی که تیزی چاقو در نگاه آدمها برق میزند. دنیایی که چند نفر دور یک قبر باز که دورتا دورش را برگهای خشک پاییزی گرفته است ایستادهاند. شهر با خیابانهای خلوتش و آدمهای تک و توکی که از دور همچون بازماندگانِ آواره به نظر میرسند به دنیاهای آخرالزمانی پهلو میزند. شاخ و برگهای لخت درختان که مثل سیمخار در بدنِ آسمان فرو رفتهاند و پنجرهی شکسته یک کلاس درس یادآورِ «فرزندان بشر» است، ولی دنیا به پایان نرسیده است. پنجرهی شکسته حاصل ورود یک گوزنِ وحشتزده به درون مدرسه است که حالا از خونریزی وسط کلاس افتاده است و در حال خرناسه کشیدن از درد است. دو افسر پلیس بالای سر گوزن ظاهر میشوند و از چهرههایشان مشخص است که نمیدانند باید چه کار کنند. اما بالاخره یکی از آنها تصمیم میگیرد تا با محکم لگد کردن سر گوزن، حیوان بیچاره را خلاص کند. اگرچه هیچکدام از این اتفاقات ربط چندانی به داستان اصلی «سالهای خیلی تاریک» ندارد، ولی این سکانس افتتاحیه چیزی که قرار است ببینیم را زمینهچینی میکند؛ اول اینکه کوین فیلیپس، در منتقل کردنِ اتمسفرِ سرد فیلم توسط دوربینش عالی است و دوم اینکه بعضیوقتها بعضی گندکاریها را نمیتوان به راحتی تر و تمیز کرد. «سالهای خیلی تاریک» در همان سالی عرضه شد که فیلم «آن» (It)، پرفروشترین اقتباس استیون کینگ هم آمد. قبلا بهطور مفصل دربارهی اینکه چرا آن فیلم را دوست نداشتم صحبت کردم، ولی یکی از دلایلی که به محض تماشای «سالهای خیلی تاریک» تصمیم گرفتم تا دربارهاش بنویسم یک چیز بود: «سالهای خیلی تاریک» بهترین فیلم استیون کینگی سال ۲۰۱۷ است.
امکان ندارد کتاب «آن» را خوانده باشید، بعد فیلم «آن» را دیده باشید و بعد از دیدن «سالهای خیلی تاریک» با خودتان نگویید، این فیلم هرچه در به تصویر کشیدنِ حال و هوای کتاب معروف کینگ موفق بوده است، اقتباس اصلی در این کار شکست خورده است. دوتا از بزرگترین ایرادهایی که به «آن» گرفتم، تمرکز روی ترسهای فانتزی و انفجاری به جای وحشتِ زیرپوستی و شتابزدگی در قابللمس کردن زندگی بچهها و تعاملات آنها با یکدیگر بود. دو مشکلی که جایی در «سالهای خیلی تاریک» ندارند. پردهی اول «سالهای خیلی تاریک» قبل از وقوع حادثهی محرک، آنقدر در اتمسفرسازی و ترسیم روابط بین این چهار دوست خوب است که دوست نداشتم هیچوقت تمام شود. چرت و پرتگوییها و ادبیات آنها به گونهای است که انگار واقعا داریم دنیا را از نگاه چهارتا نوجوانِ نگاه میکنیم. تضادی که از برخوردِ کمدی حاصل از دیالوگهای خندهدار بین بچهها و فضای آخرالزمانگونهی اطرافشان ایجاد میشود به همان جنسِ دنیاسازی خاص استیون کینگی منجر شده است که نمونهی بینقصش را در «کنارم بمان» دیده بودیم. به خاطر همین است که میگویم وقتی حادثهی محرک از راه میرسد، اگرچه انتظارش را دارید، ولی با تمام وجود دوست دارید اتفاق نیافتد. اما همزمان از اتفاق افتادنش تعجب نمیکنید. اگر «آن» نیمهی اول فیلم را به جوکهای بیمزه که فضای رعبآوری که توسط سکانسِ مرگ افتتاحیه به وجود آمدن بود میشکستند و تلاشهای تکراری پنیوایزِ دلقک برای زهرترک کردن بچهها یکی پس از دیگری اختصاص داده بود، «سالهای خیلی تاریک» اجازه میدهد تا وحشت و اضطراب و ناآرامی به تدریج همچون یک گاز سمی بیبو در فضا پخش شود. دلیلش به خاطر این نیست که «آن» یک داستان ماوراطبیعه با یک هیولای مرکزی است و «سالهای خیلی تاریک» حکم یک داستان دورانِ بلوغ واقعگرایانه را دارد.
دلیلش به خاطر این است که موضوع دربارهی ماوراطبیعهبودن یا نبودن نیست. موضوع دربارهی این است که هرچه «سالهای خیلی تاریک» به حال و هوایی که استیون کینگ در کتابش اجرا کرده بود پایبند است، فیلم «آن» به عنوان اقتباس مستقیمش پایبند نیست. نتیجه این است که اگرچه «آن» یک دلقکِ آدمخوار دارد که توانایی تغییر شکل پیدا کردن به موجودات ترسناک دیگر را هم دارد، ولی به یک پنجم از فضای پُرتنش و پرهیاهوی «سالهای خیلی تاریک» هم دست پیدا نمیکند. چون مهم نیست چه هیولای خبیث و مرگباری داریم. مهم این است که آن هیولا به چه شکلی مورد استفاده قرار میگیرد. آنجا پنیوایز حکم نمایندهی تمام ترسهای روانی و اجتماعی و خانوادگی دور و اطراف بچهها را دارد، ولی در فیلم به مترسکی برای راه و بیراه پریدن جلوی صورت بیننده نزول کرده است. در کتاب حتی وقتی پنیوایز حضور ندارد، اتمسفر مورمورکننده و شومی در فضا قابلتنفس است. این همان نکتهای است که در «سالهای خیلی تاریک» مورد توجه قرار گرفته است. پردهی دوم این فیلم فقط و فقط به بررسی فروپاشی روانی کاراکترها بعد از حادثهی محرک اختصاص دارد. در جریان کابوسهایی که کابوسهای سورئالِ تونی سوپرانو از سریال «سوپرانوها» را تداعی میکنند، متوجه میشویم که زک در حال دست و پنجه نرم کردن با چه احساسات سیاهی است. از یک طرف زک میبیند که آلیسون، همان دختری که قلبش برایش میتپید سعی میکند به او نزدیک شود، اما از طرف دیگر زک آنقدر با روانِ ازهمگسستهاش درگیر است که نمیتواند این ابراز علاقه را پس بدهد. این در حالی است که زک کمکم متوجه میشود که جاش در حال مخفی کردن رازی از او است که باعث میشود مقدار پارانویای او را به مرحلهی اضطرار برساند.
«سالهای خیلی تاریک» اما به همان اندازه که از فرمولِ داستانهای کینگ پیروی میکند، در یک چیز در این فرمول غافلگیری ایجاد میکند و آن هم در زمینهی معرفی ماهیتِ نیروی متخاصم است
«سالهای خیلی تاریک» اما به همان اندازه که از فرمولِ داستانهای کینگ پیروی میکند، در یک چیز در این فرمول غافلگیری ایجاد میکند و آن هم در زمینهی معرفی ماهیتِ نیروی متخاصم است. قضیه از این قرار است که داستانهای استیون کینگی معمولا از یک روند آشنا پیروی میکنند؛ شهری به ظاهر آرام بر اثر جنایتی ترسناک به شهر پرهرج و مرجی تغییر شکل میدهد. اما فقط عدهای از رازِ وحشتناک شهر آگاه هستند. آنها که اکثر اوقات بچه هستند دست به کار میشوند تا خود به عنوان کاراگاه، نیروی خبیثی را که در شهرشان لانه کرده است بیرون کنند. «سالهای خیلی تاریک» اما این سناریو را با یک پیچش کوچک که به هرچه تاریکتر شدن داستان منجر شده است روبهرو کرده است. اینجا بچهها نه با هیولایی در فاضلاب روبهرو میشوند و نه با جنازهای در کنار ریلهای قطار که معلوم نیست قاتلش چه کسی است. اینجا خود این بچهها به عنوان مسببان جنایت اصلی، حکم نیروی متخاصمی را دارند که باید با آن درگیر شوند که به معنی درگیر شدن با خودشان است. از این جهت «سالهای خیلی تاریک» علاوهبر رعایت بینقصِ کلیشههای این ژانر، آن را یک قدم به جلو هم پیشرفت میدهد و از زاویهی تازهای به این موضوع قدیمی نزدیک میشود. «سالهای خیلی تاریک» از این طریق سعی کرده تا آنجا که میتواند از ویژگیهای فولکلور و پریانی داستانهای استیون کینگی بکاهد. اگر «آن» دربارهی هیولایی خارجی است که در یک شهر لانه میکند و بچهها چه در کودکی و چه در بزرگسالی دست به دست هم میدهند تا آن را از شهرشان بیرون کنند، «سالهای خیلی تاریک» به لحظهای میپردازد که ناگهان به خودمان میآییم و میبینیم هیچ هیولا و قاتلی به شهرمان حمله نکرده است، بلکه آن هیولا خودمان هستیم. آن هم همان بچههایی که همیشه در جبههی اول مبارزه با هیولاها قرار میگیرند. از همین رو بعد از مدتی به این نتیجه میرسید که «سالهای خیلی تاریک» از نقطه نظر متفاوتی به داستان آشنایش نزدیک شده است. اینجور داستانها معمولا دربارهی بچههایی است که با صحنهی جرم روبهرو میشوند و همین آنها را کنجکاو میکند تا ته و توی ماجرا را در بیاورند و این وسط ماجراجویی کنند. ولی «سالهای خیلی تاریک» دربارهی همان کسانی است که آن صحنهی جرم را برای پیدا شدن توسط دیگران به وجود آوردهاند. به عبارت بهتر «سالهای خیلی تاریک» همان «در کنارم بمان» است. با این تفاوت که اینبار قصه از زاویهی دید شخص یا اشخاصی که آن جنازهی کنار ریلهای قطار را به جا گذاشتهاند روایت میشود. پس طبیعی است که با فضای سیاهتر و بیحالتر و عبوستری طرف باشیم. اما هرچه «سالهای خیلی تاریک» قبل از فینالش عالی است، بعد از فینالش عالیتر هم میشود و در یک چشم به هم زدن از فیلم خوبی که میبینید و فراموش میکنید، به فیلمی که مجبورتان میکند هر چیزی را که تاکنون دیده بودید باری دیگر در ذهنتان مرور کنید تغییر شکل میدهد.
نام موضوع : نقد و بررسی فیلم سالهای خیلی تاریک (Super Dark Times)
دسته : سینما و تئاتر