انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
امور فرهنگی
دین و مذهب
داستانهای پیامبران و امامان
ماجرای خواندنی گردنبند بابرکت
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="شاهزاده آبی مرداد" data-source="post: 99021" data-attributes="member: 1221"><p>يك روز پس از نماز عصر، پيغمبر اكرم(صلی الله عليه و آله و سلم) با صحابه نشسته بودند، در اين موقع پيرمردى با لباس هاى كهنه در كمال ضعف و سستى كه معلوم مى شد راه دورى را با گرسنگى پيموده، وارد شد. [پيرمرد] عرض كرد: من مردى پريشان حالم، مرا از گرسنگى و برهنگى و گرفتارى نجات ده! رسول اكرم(صلی الله عليه و آله و سلم) فرمود: اكنون چيزى ندارم؛ ولى تو را به كسى راهنمايى مى كنم كه اين حاجت را بر مى آورد و راهنمايى كننده به نيكى همانند كسى است كه آن را انجام داده است؛ برو به در خانه كسى كه محبوب خدا و رسول است و او نيز دوستدار آنهاست. سپس به بِلال دستور داد پيرمرد را به در خانه فاطمه(عليها السلام) راهنمايى كند. وقتى كه آن مرد به در خانه [حضرت] علی(عليه السلام) رسيد، گفت: «السّلام عليكم يا اهل بيت النّبوّه»؛ (سلام بر شما اى خاندان نبوّت). او را جواب دادند و پرسيدند تو كيستى؟ گفت: مرد عربى هستم كه به خدمت پيغمبر اكرم(صلی الله عليه و آله و سلم) آمدم و تقاضاى كمك نمودم، ايشان مرا به در خانه شما راهنمايى فرموده.</p><p>آن روز، سومين روزى بود كه خانواده [حضرت] علي(عليه السلام) به گرسنگى گذرانده بودند و پيغمبر اسلام(صلی الله عليه و آله و سلم) از اين جريان اطّلاع داشت. دختر پيغمبر خدا(صلی الله عليه و آله و سلم) چون چيزى نمى يافت، همان پوست گوسفندى كه فرزندانش حسن و حسين(عليهما السلام) را بر روى آن مى خوابانيد، به مرد عرب داد و فرمود اميد است خداوند تو را گشايشى عنايت نمايد. پيرمرد گفت : دختر پيغمبر اكرم(صلی الله عليه و آله و سلم)! من از گرسنگى بى تابم، شما پوست گوسفند به من مى دهى!</p><p>اين سخن را كه فاطمه شنيد، گردنبندى را كه دختر «عبدالمطّلب» به او هديه داده بود، همان را به مرد عرب داد؛ پيرمرد گردنبند را گرفت و به مسجد آورد و پيغمبر خدا(صلی الله عليه و آله و سلم) را در ميان اصحاب نشسته ديد، عرض كرد: يا رسولالله! اين گردنبند را دخترت به من داده و فرموده است آن را بفروشم شايد خداوند گشايشى دهد! حضرت رسول اكرم(صلی الله عليه و آله و سلم) گريان شد و فرمود: چگونه خدا گشايش نمى دهد با اين كه بهترين زنانِ اوّلين و آخرين، گلوبند خود را به تو داده است! عمّار ياسر عرض كرد اجازه مى فرمايى اين گردنبند را بخرم؟ فرمود خريدار اين گردنبند را خداوند عذاب نمى كند. عمّار به عرب گفت: به چند مى فروشى؟ پيرمرد گفت: به سير شدن از غذايى و يك بُرد يمانى جهت پوشاك و دينارى كه صرف مخارج بازگشت خود نمايم. عمّار گفت: من به بهاى اين گردن بند، دويست درهم مى دهم و تو را از نان و گوشت سير كرده و بُردى هم براى پوشاكت به تو مى دهم و با شترِ خود، تو را به خانواده ات مى رسانم.</p><p>عمّار از غنائم خيبر هنوز مقدارى داشت، پيرمرد را به خانه برد و به وعده خويش وفا كرد. عرب، دو مرتبه خدمت حضرت بازگشت؛ آن جناب فرمود: لباس گرفتى و سير شدى؟ عرض كرد: بلى! بى نياز هم شدم. آنگاه حضرت مقدارى از فضائل [حضرت] زهرا(عليها السلام) را بيان كردند تا آن جا كه فرمودند: دخترم فاطمه(عليها السلام) را كه ميان قبر مى گذراند، از او مى پرسند خدايت كيست؟ مى گويد: «اللهُ رَبِّى». سؤال مى كنند پيغمبرت كيست؟ جواب مىدهد : «پدرم». مى پرسند امام و ولى تو كيست؟ مى گويد: «هَذَا الْقَائِمُ عَلَى شَفِيرِ قَبْرِى»؛ همين كسى كه كنار قبرم ايستاده [يعنى علي(عليه السلام)]». عمّار گردن بند را خوشبو كرد و با يك بُرد يمانى به غلامى كه «سهم» نام داشت [داد و به او] گفت: [اين گردنبند را] خدمت پيغمبر اكرم(صلی الله عليه و آله و سلم) ببر، تو را هم به ايشان بخشيدم! حضرت او را پيش فاطمه(عليها السلام) فرستادند. دختر پيغمبر خدا(صلی الله عليه و آله و سلم) گردنبند را گرفت و غلام را آزاد كرد. غلام خنديد؛ فاطمه(عليها السلام) از سبب خنده اش سؤال كرد؛ گفت از بركت اين گردن بند مى خندم كه گرسنه اى را سير و مستمندى را بى نياز و بـر×ه×ن×ه اى را با لباس و بنده اى را آزاد كرد و [در آخر] به صاحب اصلى خود بازگشت!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="شاهزاده آبی مرداد, post: 99021, member: 1221"] يك روز پس از نماز عصر، پيغمبر اكرم(صلی الله عليه و آله و سلم) با صحابه نشسته بودند، در اين موقع پيرمردى با لباس هاى كهنه در كمال ضعف و سستى كه معلوم مى شد راه دورى را با گرسنگى پيموده، وارد شد. [پيرمرد] عرض كرد: من مردى پريشان حالم، مرا از گرسنگى و برهنگى و گرفتارى نجات ده! رسول اكرم(صلی الله عليه و آله و سلم) فرمود: اكنون چيزى ندارم؛ ولى تو را به كسى راهنمايى مى كنم كه اين حاجت را بر مى آورد و راهنمايى كننده به نيكى همانند كسى است كه آن را انجام داده است؛ برو به در خانه كسى كه محبوب خدا و رسول است و او نيز دوستدار آنهاست. سپس به بِلال دستور داد پيرمرد را به در خانه فاطمه(عليها السلام) راهنمايى كند. وقتى كه آن مرد به در خانه [حضرت] علی(عليه السلام) رسيد، گفت: «السّلام عليكم يا اهل بيت النّبوّه»؛ (سلام بر شما اى خاندان نبوّت). او را جواب دادند و پرسيدند تو كيستى؟ گفت: مرد عربى هستم كه به خدمت پيغمبر اكرم(صلی الله عليه و آله و سلم) آمدم و تقاضاى كمك نمودم، ايشان مرا به در خانه شما راهنمايى فرموده. آن روز، سومين روزى بود كه خانواده [حضرت] علي(عليه السلام) به گرسنگى گذرانده بودند و پيغمبر اسلام(صلی الله عليه و آله و سلم) از اين جريان اطّلاع داشت. دختر پيغمبر خدا(صلی الله عليه و آله و سلم) چون چيزى نمى يافت، همان پوست گوسفندى كه فرزندانش حسن و حسين(عليهما السلام) را بر روى آن مى خوابانيد، به مرد عرب داد و فرمود اميد است خداوند تو را گشايشى عنايت نمايد. پيرمرد گفت : دختر پيغمبر اكرم(صلی الله عليه و آله و سلم)! من از گرسنگى بى تابم، شما پوست گوسفند به من مى دهى! اين سخن را كه فاطمه شنيد، گردنبندى را كه دختر «عبدالمطّلب» به او هديه داده بود، همان را به مرد عرب داد؛ پيرمرد گردنبند را گرفت و به مسجد آورد و پيغمبر خدا(صلی الله عليه و آله و سلم) را در ميان اصحاب نشسته ديد، عرض كرد: يا رسولالله! اين گردنبند را دخترت به من داده و فرموده است آن را بفروشم شايد خداوند گشايشى دهد! حضرت رسول اكرم(صلی الله عليه و آله و سلم) گريان شد و فرمود: چگونه خدا گشايش نمى دهد با اين كه بهترين زنانِ اوّلين و آخرين، گلوبند خود را به تو داده است! عمّار ياسر عرض كرد اجازه مى فرمايى اين گردنبند را بخرم؟ فرمود خريدار اين گردنبند را خداوند عذاب نمى كند. عمّار به عرب گفت: به چند مى فروشى؟ پيرمرد گفت: به سير شدن از غذايى و يك بُرد يمانى جهت پوشاك و دينارى كه صرف مخارج بازگشت خود نمايم. عمّار گفت: من به بهاى اين گردن بند، دويست درهم مى دهم و تو را از نان و گوشت سير كرده و بُردى هم براى پوشاكت به تو مى دهم و با شترِ خود، تو را به خانواده ات مى رسانم. عمّار از غنائم خيبر هنوز مقدارى داشت، پيرمرد را به خانه برد و به وعده خويش وفا كرد. عرب، دو مرتبه خدمت حضرت بازگشت؛ آن جناب فرمود: لباس گرفتى و سير شدى؟ عرض كرد: بلى! بى نياز هم شدم. آنگاه حضرت مقدارى از فضائل [حضرت] زهرا(عليها السلام) را بيان كردند تا آن جا كه فرمودند: دخترم فاطمه(عليها السلام) را كه ميان قبر مى گذراند، از او مى پرسند خدايت كيست؟ مى گويد: «اللهُ رَبِّى». سؤال مى كنند پيغمبرت كيست؟ جواب مىدهد : «پدرم». مى پرسند امام و ولى تو كيست؟ مى گويد: «هَذَا الْقَائِمُ عَلَى شَفِيرِ قَبْرِى»؛ همين كسى كه كنار قبرم ايستاده [يعنى علي(عليه السلام)]». عمّار گردن بند را خوشبو كرد و با يك بُرد يمانى به غلامى كه «سهم» نام داشت [داد و به او] گفت: [اين گردنبند را] خدمت پيغمبر اكرم(صلی الله عليه و آله و سلم) ببر، تو را هم به ايشان بخشيدم! حضرت او را پيش فاطمه(عليها السلام) فرستادند. دختر پيغمبر خدا(صلی الله عليه و آله و سلم) گردنبند را گرفت و غلام را آزاد كرد. غلام خنديد؛ فاطمه(عليها السلام) از سبب خنده اش سؤال كرد؛ گفت از بركت اين گردن بند مى خندم كه گرسنه اى را سير و مستمندى را بى نياز و بـر×ه×ن×ه اى را با لباس و بنده اى را آزاد كرد و [در آخر] به صاحب اصلى خود بازگشت! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
امور فرهنگی
دین و مذهب
داستانهای پیامبران و امامان
ماجرای خواندنی گردنبند بابرکت
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین