. . .

مذهبی ماجرای خواندنی گردنبند بابرکت

تالار داستان‌های پیامبران و امامان

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,440
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #1
يك روز پس از نماز عصر، پيغمبر اكرم(صلی الله عليه و آله و سلم) با صحابه نشسته بودند، در اين موقع پيرمردى با لباس‌ هاى كهنه در كمال ضعف و سستى كه معلوم مى‌ شد راه دورى را با گرسنگى پيموده، وارد شد. [پيرمرد] عرض كرد: من مردى پريشان حالم، مرا از گرسنگى و برهنگى و گرفتارى نجات ده! رسول اكرم(صلی الله عليه و آله و سلم) فرمود: اكنون چيزى ندارم؛ ولى تو را به كسى راهنمايى مى‌ كنم كه اين حاجت را بر مى‌ آورد و راهنمايى‌ كننده به نيكى همانند كسى است كه آن را انجام داده است؛ برو به در خانه كسى كه محبوب خدا و رسول است و او نيز دوستدار آنهاست. سپس به بِلال دستور داد پيرمرد را به در خانه فاطمه(عليها السلام) راهنمايى كند. وقتى كه آن مرد به در خانه [حضرت] علی(عليه السلام) رسيد، گفت: «السّلام عليكم يا اهل ‌بيت النّبوّه»؛ (سلام بر شما اى خاندان نبوّت). او را جواب دادند و پرسيدند تو كيستى؟ گفت: مرد عربى هستم كه به خدمت پيغمبر اكرم(صلی الله عليه و آله و سلم) آمدم و تقاضاى كمك نمودم، ايشان مرا به در خانه شما راهنمايى فرموده.
آن روز، سومين روزى بود كه خانواده [حضرت] علي(عليه السلام) به گرسنگى گذرانده بودند و پيغمبر اسلام(صلی الله عليه و آله و سلم) از اين جريان اطّلاع داشت. دختر پيغمبر خدا(صلی الله عليه و آله و سلم) چون چيزى نمى‌‌ يافت، همان پوست گوسفندى كه فرزندانش حسن و حسين(عليهما السلام) را بر روى آن مى‌‌ خوابانيد، به مرد عرب داد و فرمود اميد است خداوند تو را گشايشى عنايت نمايد. پيرمرد گفت : دختر پيغمبر اكرم(صلی الله عليه و آله و سلم)! من از گرسنگى بى‌‌ تابم، شما پوست گوسفند به من مى‌ دهى!
اين سخن را كه فاطمه شنيد، گردنبندى را كه دختر «عبدالمطّلب» به او هديه داده بود، همان را به مرد عرب داد؛ پيرمرد گردنبند را گرفت و به مسجد آورد و پيغمبر خدا(صلی الله عليه و آله و سلم) را در ميان اصحاب نشسته ديد، عرض كرد: يا رسول‌الله! اين گردنبند را دخترت به من داده و فرموده است آن را بفروشم شايد خداوند گشايشى دهد! حضرت رسول اكرم(صلی الله عليه و آله و سلم) گريان شد و فرمود: چگونه خدا گشايش نمى‌ دهد با اين كه بهترين زنانِ اوّلين و آخرين، گلوبند خود را به تو داده است! عمّار ياسر عرض كرد اجازه مى‌ فرمايى اين گردن‌بند را بخرم؟ فرمود خريدار اين گردنبند را خداوند عذاب نمى‌ كند. عمّار به عرب گفت: به چند مى‌ فروشى؟ پيرمرد گفت: به سير شدن از غذايى و يك بُرد يمانى جهت پوشاك و دينارى كه صرف مخارج بازگشت خود نمايم. عمّار گفت: من به بهاى اين گردن‌ بند، دويست درهم مى‌ دهم و تو را از نان و گوشت سير كرده و بُردى هم براى پوشاكت به تو مى‌ دهم و با شترِ خود، تو را به خانواده‌‌ ات مى‌ رسانم.
عمّار از غنائم خيبر هنوز مقدارى داشت، پيرمرد را به خانه برد و به وعده خويش وفا كرد. عرب، دو مرتبه خدمت حضرت بازگشت؛ آن جناب فرمود: لباس گرفتى و سير شدى؟ عرض كرد: بلى! بى‌ نياز هم شدم. آنگاه حضرت مقدارى از فضائل [حضرت] زهرا(عليها السلام) را بيان كردند تا آن ‌جا كه فرمودند: دخترم فاطمه(عليها السلام) را كه ميان قبر مى‌ گذراند، از او مى‌ پرسند خدايت كيست؟ مى‌‌ گويد: «اللهُ رَبِّى». سؤال مى‌ كنند پيغمبرت كيست؟ جواب مى‌دهد : «پدرم». مى‌ پرسند امام و ولى تو كيست؟ مى‌ گويد: «هَذَا الْقَائِمُ عَلَى شَفِيرِ قَبْرِى»؛ همين كسى كه كنار قبرم ايستاده [يعنى علي(عليه السلام)]». عمّار گردن‌ بند را خوشبو كرد و با يك بُرد يمانى به غلامى كه «سهم» نام داشت [داد و به او] گفت: [اين گردن‌بند را] خدمت پيغمبر اكرم(صلی الله عليه و آله و سلم) ببر، تو را هم به ايشان بخشيدم! حضرت او را پيش فاطمه(عليها السلام) فرستادند. دختر پيغمبر خدا(صلی الله عليه و آله و سلم) گردنبند را گرفت و غلام را آزاد كرد. غلام خنديد؛ فاطمه(عليها السلام) از سبب خنده‌ اش سؤال كرد؛ گفت از بركت اين گردن‌ بند مى‌ خندم كه گرسنه‌ اى را سير و مستمندى را بى‌ نياز و بـر×ه×ن×ه‌ اى را با لباس و بنده‌ اى را آزاد كرد و [در آخر] به صاحب اصلى خود بازگشت!
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین